ديگر عادت كرده ام كه هر چند ماه يكبار پايم به دادگاه انقلاب باز شود و حتي اگر راهي زندان نشوم حداقل پاي يك حكم مضحك را امضا كنم. و اينبار: http://ilna.ir/shownews.asp?code=283817&code1=1
۱۳۸۴ آبان ۲۷, جمعه
از مهرورزی به دانشجویان دم نزنید. باورتان نداریم!
«شرايط كنوني جامعهي ما معرفتي و مهرورزي است و بر اين اساس دانشجويان ما هميشه و همه جا بايد مورد رافت اسلامي باشند»این را هاشمی شاهرودی رییس قوه قضاییه جمهوری اسلامی در دیدار با وزیر علوم گفته و از اين وزير خواسته هرچه سريعتر صورت اسامي دانشجويان زنداني را به قوهي قضاييه جهت آزادي يا مرخصي آنها ارايه كند.این مهرورزی ها در روزهای آغازین مهرماه، همزمان با آغاز سال تحصیلی جدید بیان شد. سه ماه گذشته اما با وجود اعلام تاریخ های مختلف برای آزادی زندانیان دانشجو، تاکنون نه تنها دانشجویی از زندان آزاد نشده بلکه روز به روز بر هجمه های محافل امنيتي – قضایی جمهوری اسلامي بر دانشجویان پيشرو در دانشگاهها افزوده می شود.دانشجویان می گویند اگر قرار است با دانشجویان با مهرورزی و رافت برخورد شود و آزادی زندانی های دانشجویی فراهم گردد پس چرا در این روزها و هفته ها بیش از هر زمان دیگر نشریات دانشجویی توقیف گردیدند، فعالیت چندین انجمن دانشجویی مستقل در دانشگاهها به حالت تعلیق درآمدند، اجتماعات مسالمت جویانه ی دانشجویان در محیط های دانشجویی لغو گردیدند، از سخنرانی فعالین دانشجویی در مراسم های سیاسی - دانشجویی ممانعت گردید، دانشجویان فعال و پيشرو به کمیته های انضباطی احضار شدند، برخی از آنها با محرومیت های سنگین اجتماعی روبرو شدند، برخی دیگر به زندان افکنده شدند و گروهی دیگر با احکام سنگین قضایی مواجه شده و در آستانه ی زندان قرار گرفته اند.تیتر اخبار و مطالب مربوط به جنبش دانشجویی حکایت از رافت ِ مورد نظر رییس قوه قضاییه که ندارد هیچ، بلکه نشان دهنده ی دور تازه ای از فشار محافل امنیتی و قضایی جمهوری اسلامی بر جنبش دانشجویی ِ پیشرو و روشنگر ایران است. در این باره تحکیم وحدت مي نويسد: «تهديد از سوي دستگاههاي امنيتي و اطلاعاتي، محاکمه و صدور احکام سنگين قضائي از سوي دستگاه قضائي ايران به منظور بالابردن هزينه فعاليت در جنبش دانشجوئي نقاد مستقل اوج گرفته است. از سوئي اعلام ميشود که دانشجويان زنداني آزاد خواهند شد و از سوئي ديگر آناني را که ساليان دانشجوئي خويش را صرف نقادي بي پروايانه قدرت نامشروع قدرتمندان کرده اند به پاي ميز بيدادگاه ميکشانند و آنان را به جرم نمايندگي جنبش دانشجوئي بيدار ايران محاکمه و محکوم به حبس و محروميت از حقوق اجتماعي ميکنند، قسم حضرت عباس مستبدان را بايد باور کرد يا دم روباهشان را بايد ديد؟»به راستی اگر قرار است با دانشجویان با رافت برخورد شود چرا مجتبی سمیعی نژاد به جرم نوشتن عقاید سیاسی و باورهای اجتماعی اش در وبلاگ اش محاکمه می شود و برای اینکه بیشتر آزار ببیند، به زندانی در کرج منتقل می شود تا ایام حبس خود را در کنار مجرمین خطرناکی که از جامعه طرد شده اند سپری کند. با چندین زندانی سیاسی جوان دیگر نیز چنین رفتاری صورت گرفته است؛ مهرداد لهراسبی که به جرم شرکت در تظاهرات دانشجویی تیرماه سال 1378 بازداشت شده و بیش از 6 سال در زندان اوین محبوس بوده، به یکباره به زندان گوهردشت کرج منتقل می شود تا مابقی ایام حبس خود را در کنار قاتلین و جنایتکاران حرفه ای سپری کند. او نه تنها آزاد نشده بلکه برای مرخصی استعلاجی اش 200 میلیون تومان وثیقه صادر شده تا او هیچگاه نتواند این مبلغ را بپردازد و برای درمان بیماریهای خود در بیمارستان بستری شود.به راستی حتی اگر در پی سخنان مهرورزانه ی مقامات جمهوری اسلامی – که بیشتر به یک ژست سیاسی می ماند تا مدارای سیاسی - در روزها و ماه های آینده چند زندانی دانشجویی از زندان های جمهوری اسلامی آزاد شوند، آيا صدور احکام سنگینی که از سوی محاکم قضایی به تازه گی برای رهبران و فعالین بخش های مختلف جنبش دانشجویی صادر شده است نشان دهنده ی موج تازه ای از فشار بر جنبش دانشجویی آزادیخواه و عدالت طلب و جوانان مدافع حقوق بشر در ایران نیست؛ علي افشاري 6 سال، عبدالله مومني 5 سال، اکبر عطري 5 سال، احمد فرجي 3 سال، امير بلالي 1 سال، فريد مدرسي 8 ماه، شیوا نظرآهاری 1 سال، سعید کلانکی 3 سال، بهروز جاوید تهرانی 4 سال و ... مگر نه اینکه این جوانان در آستانه ی درب زندان قرار گرفته اند و امروز فردا، همچون دوستان پیشین شان به محبس افکنده خواهند شد؟ با این شرح، پس دیگر آزادی زندانی های دانشجویی و مهرورزی و رافت با جوانان و دانشجویان چه معنی می تواند داشته باشد جز یک ژست سیاسی از سوی حکومت بنیادگرای یک پارچه شده؟از مهرورزی دم نزنید. باورتان نداریم!
حکم 14 سال حبس حشمت الله طبرزدی شکست
گزارش از خودم:بر اساس رای صادره از سوی شعبه هفتم دیوان عالی کشور حکم 10 سال حبس تعزیری حشمت الله طبرزدی برای اتهام تشکیل جبهه دمکراتیک ایران شکسته شد و به 5 سال حبس کاهش یافت. حکم قبلی از سوی شعبه ی 26 دادگاه انقلاب صادر شده بود که با اعتراض علی اکبر بهمنش (وکیل مدافع حشمت الله طبرزدی) این پرونده به دادگاه تجدید نظر ارجاع گردید.پيش از این نيز شعبه 36 دادگاه تجدید نظر استان تهران مجازات تبلیغ علیه نظام و تشویش اذهان عمومی ِ طبرزدی را به دلیل آنچه "یکی بودن با اتهام اقدام علیه امنیت کشور" خوانده بود حذف و اجرای مجازات اشد و حذف تحمل زندان در یکی از شهرهای جنوبی کشور ِ رای بدوی را تایید کرده بود.گفتني است بر اساس حکم صادره از سوی شعبه ی 26 دادگاه انقلاب، این روزنامه نگار و فعال سیاسی مخالف جمهوری اسلامی به اتهام تشکیل جبهه دمکراتیک ایران به 10 سال حبس و به اتهام توهین به رهبری به 2 سال حبس و به اتهام تبلیغ علیه نظام به 1 سال حبس و به اتهام تشویش اذهان عمومی به 1 سال حبس و 10 سال محرومیت از حقوق اجتماعی محکوم شده بود. همچنین بر اساس این حکم طبرزدی می بایست ایام حبس خود را در یکی از زندان های جنوبی کشور می گذراند.حشمت الله طبرزدی، روزنامه نگار و فعال سیاسی مخالف جمهوری اسلامی تا کنون بيش از 6 سال است که در زندان های مختلف جمهوری اسلامی بسر می برد. او بيش از 2 سال از ایام حبس خود را در سلول انفرادی بازداشتگاه های مختلف از جمله بازداشتگاه توحید (کمیته مشترک ضد خرابکاری سابق)، 209 وزارت اطلاعات، 59 سپاه، بند 2 سپاه و بازداشتگاه ويژه حفاظت اطلاعات ارتش سپری کرده است.شایان ذکر است با توجه به شکستن حکم صادره از سوی شعبه ی 26 دادگاه انقلاب در ديوان عالی کشور، با احتساب ایام حبس قبلی، طبرزدی می بایست از زندان آزاد شود.طبرزدی در یک تماس تلفنی از زندان اوین گفته است که با توجه به شکسته شدن حکمش در دادگاه تجدید نظر و دیوان عالی کشور، در حال حاضر تنها به اتهام توهین به رهبری نظام در زندان بسر مي برد.گفتني است این اتهام مربوط می شود به نامه ای از طبرزدی با عنوان "علی شکنجه گاه نداشت" خطاب به رهبر جمهوری اسلامی که در اواخر سال 79 منتشر گردید. پس از انتشار این نامه، طبرزدی بازداشت شد و به بازداشتگاه 59 سپاه منتقل و به مدت 9 ماه در سلول انفرادی محبوس گردید. طبرزدی خود مي گويد در نامه ی "علی شکنجه گاه نداشت" به شکنجه های اعمال شده به دانشجویان و دگراندیشان در زندان وزارت اطلاعات (توحید) انتقاد و اعتراض شده بود و توهین به رهبری صورت نگرفته بود.او با بیان اینکه در رابطه با نامه ی "علی شکنجه گاه نداشت" که خطاب به رهبری نظام نگاشته شده بود، یک دستور کتبی از سوی رهبری برای پيگيری موضوع صادر شده و آن دستور در محتویات پرونده اش موجود می باشد، گفته است که اردیبهشت ماه سال 1380 از بازداشتگاه انفرادی به شعبه 26 احضار شده بود تا در حضور هیئتی به ریاست شخصی به نام "محمدی" که گویا از سوی دفتر رهبری در آن دادگاه حاضر شده بودند، در مورد محتویات نامه ی "علی شکنجه گاه نداشت" توضيح دهد.طبرزدی مي افزايد با توضيحاتی که در همان دادگاه ارائه کرده، برای هیئت بررسی کننده نیز مسلم شده بود که در برخی از بازداشتگاه های زیر نظر دستگاههای امنيتي نظام در مورد برخی از دانشجویان و دگراندیشان ِ بازداشت شده در حوادث تیرماه سال 78 و ... شکنجه هایی اعمال شده بود.به گفته ی این روزنامه نگار زندانی، دکتر مهرپور که در زمان ریاست جمهوری محمد خاتمی مسئول هیئتی با عنوان "پیگیری قانون اساسی" بوده، در کتابی با عنوان "گزارش قانون اساسی" به گزارش های وی از نحوه ی عملکرد بازجویان در بازداشتگاه های امنیتی در کشور اشاره کرده است. در همان بحبوحه يونسی مامور پیگیری گزارش های مربوط به شکنجه در زندان ها مي شود و هیئتی از نمایندگان مجلس ششم نیز از برخی از بازداشتگاه های خارج از نظارت سازمان زندان ها بازدید می کنند و پس از آن بود که زندان توحید که زیر نظر وزارت اطلاعات اداره می شد تعطیل گردید.طبرزدی در مورد اتهام تشکیل گروه غیر قانونی جبهه دمکراتیک ایران گفته است جبهه دمکراتیک ایران متشکل از چندین تشکل سیاسی و دانشجویی ست که یکی از آنها به نام "اتحادیه انجمن های دانشجویان و دانش آموختگان" بوده که در سال 1373 از وزارت کشور مجوز فعالیت دریافت کرده است. این اتحادیه دانشجویی چند ماه پيش از سوی شعبه 26 دادگاه انقلاب لغو امتیاز گردید و فعالیت هایش غیر قانونی اعلام شد، اما طبرزدی می گوید "ما این حکم را سیاسی می دانیم و آن را قبول نداریم."طبرزدی همچنین درباره ی اتهام برهم زدن امنیت کشور می گوید در اساسنامه ی تشکلی که وی پایه گذاری کرده ، اقدام برای برهم زدن امنیت کشور ذکر نگردیده، بلکه در تمام میتینگ های برگزار شده از سوی این تشکل، مردم به حضور مسالمت جویانه و پرهیز از خشونت ورزی دعوت شده اند و نه آشوب طلبی.متن حکم صادره از سوی شعبه هفتم دیوان عالی کشورخلاصه جريان پرونده:آقای حشمت الله طبرزدی به اتهام تشکیل جبهه دمکراتیک (ایران) بدون اخذ مجوز با هدف برهم زدن امنیت کشور و توهین به مقام معظم رهبری و تبلیغ علیه نظام و تشویش اذهان عمومی در شعبه 26 دادگاه انقلاب تحت پیگرد قرار گرفته و با توجه به محتویات پرونده و گزارش مراکز انتظامی و اطلاعاتی و سایر محتوی پرونده، بزه های انتسابی را محرز دانسته و نام برده را از تشکیل گروه مذکور با هدف برهم زدن امنیت کشور به 10 سال حبس و از جهت توهین به مقام معظم رهبری به 2 سال حبس و از جهت تبلیغ علیه نظام به 1 سال حبس و از جهت تشویش اذهان عمومی به 1 سال حبس و 10 سال محرومیت از حقوق اجتماعی محکوم کرده که حبس های مذکور را در یکی از شهرهای جنوبی کشور تحمل نماید.از رای صادره درخواست تجدیدنظر شده، شعبه 36 دادگاه تجدیدنظر استان تهران با حذف مجازات تبلیغ علیه نظام و تشویش اذهان عمومی به لحاظ یکی بودن ِ اتهامات ِ مذکور با اتهام اقدام علیه امنیت کشور و اجرای مجازات اشد و حذف تحمل زندان در یکی از شهرهای جنوبی کشور، رای بدوی را تایید کرده است.علی اکبر بهمنش با وکالت از ناحیه متهم با ارسال درخواستی، تقاضای اعمال ماده 18 اصلاحی را نموده و اعلام داشته که اولا بزه انتسابی از جرایم سیاسی است که بایستی با حضور هیئت منصفه و بطور علنی محاکمه انجام شود و بعلاوه اتهامات منتسبه کلا فاقد دلیل است و بیان نشده که موکل او چه توهینی به مقام معظم رهبری کرده که ...لایحهء تجدید نظر خواه به هنگام شور قرائت خواهد شد. هیئت شعبه در تاریخ بالا (14/9/84) تشکیل گردید. پس از قرائت گزارش آقای احمد صاحب الزمانی عضو ممیز و اوراق پرونده مشاوره نمود، چنین رای می دهد:رای شعبه ی هفتم تشخیص:اعتراض آقای حشمت الله طبرزدی با وکالت آقای علی اکبر بهمنش بر اساس دادنامه 39-23/1/84 شعبه 36 دادگاه تجدیدنظر استان تهران وارد نیست. لاکن از جهت اتهام او دایر بر تشکیل گروه جبهه دمکراتیک (ایران) بدون اخذ مجوز با هدف برهم زدن امنیت کشور که مستندا به ماده 498 قانون مجازات اسلامی به 10 سال حبس محکوم گردیده، با توجه به اینکه قسمت اخیر ماده مرقوم مجازات حبس از 2 تا 10 سال تعیین کرده و تعیین حداکثر مجازات ماده ی مرقوم برای متهم نامتناسب است زیرا دولت جمهوری اسلامی و نظام اسلامی فعلا در حال قدرت و توانایی است و متهم نیز دارای سوابق در انقلاب بوده، لذا مستندا به ماده 18 قانون تشکیل دادگاه عمومی و انقلاب و با الهام از بند 6 ماده 272 قانون آیین دادرسی کیفری صرفا 10 سال مجازات حبس نام برده را به 5 سال با احتساب ایام بازداشت ِ قبلی تخفیف و تقلیل می دهد.بدیهی است سایر مندرجات دادنامه به قدرت خود باقی است.امضا:رییس شعبه هفتم دیوان عالی کشور: محمد حسن آموزگارمستشاران: سید عباس بلادی، سید احمد صاحب الزمانی، حشمت الله نظری و علی صابریحشمت الله طبرزدی در تماس تلفنی خود از زندان با خانواده اش همچنین خبر داده است که قصد دارد نسبت به تضییع حقوق سیاسی و اجتماعی اش و تمامی آزار و شکنجه های اعمال شده در طول ايام حبس اش از دستگاه های امنیتی و قضایی شکایت کند.
احضار شدم به دادگاه
احضار شدم به دادگاه، امروز. که چیز خاصی نبود البته. قاضی می خواست ببیند مرا؛ که قدم چقدر بلند است، چقدر سن دارم، چطوری حرف می زنم، چی مي گويم، حرف حسابم چيست، چه دفاعی دارم برای این همه اتهام ِ نامفهوم و گنگی که از پيش ساخته و پرداخته شده. یک جوری می شود اسمش را گذاشت آخرین دفاع. و من هم دفاع کردم. به تنهایی، به تندی، پاسخ سوال ها روی ورقه های سربرگ دار نوشته شد، ته ِ پاسخ ها امضا شد و رفت پی کارش.عادت کرده ام دیگر. به تند تند پاسخ دادن به سوال ها، رد کردن ِ اتهام های بی اساس و نامفهوم، امضا زدن ِ ته ِ هر پاسخ، سکوت، و بعضي وقت ها توضیح واضحات و باز هم سکوت ِ همراه با بردباری.خبر احضار را از اینجا بخوانید
زندانیان سیاسی دمپایی پا کنند، ملاقات بروند
نزديکي هاي ظهر امروز يکی از دوستان زندانی مان از ساختمان قرمز زندان اوين (بند 350 کارگری) به م تلفن زد و خبر داد که گروهی از زندانيان سياسي ِ اين بند از رفتن به سالن ملاقات و ديدار با خانواده ها و بستگان خود خودداری کرده اند. دلیلش هم قوانین جدید زندان براي حضور زندانیان سیاسی در سالن ملاقات بوده . گويا به زندانیان سیاسی گفته اند که باید به جای کفش دمپایی به پا کنند.این دوست زندانی همچنین خبر داد که مهرداد حیدرپور که خونش به جوش آمده بود در اعتراض به این مانع تراشی های جدید شیشه های اتاقک تلفن ِ بند 350 را شکسته و با زندانبان ها به مشاجره ی لفظی پرداخته.چند وقت پیش هم رییس زندان رفته بود از بند 350 دیدن کند که در یکی از اتاق های این بند چشمش افتاده به حجت بختیاری (يکي از زندانیان سیاسی عضو جبهه دمکراتیک ایران) که بی اعتنا به آقای رییس، پاهایش را روی هم انداخته بود و کتاب درسی اش را می خواند. آقای رییس (خامی زاده) که از این بی توجهی ِ حجت بختیاری به خشم آمده دستور داده که ملاقات ِ حجت ممنوع شود.البته این آقای رییس خبر ندارد که مدت هاست کسی برای ملاقات ِ حجت بختياري به تهران نيامده است. حجت اهل یک روستای دورافتاده ی اردبیل است. بيش از 4 سال مي شود که او در زندان زندگی مي کند.همچنین در پی ضبط دست نوشته ها و اموال زندانیان سیاسی بند 350 کارگری، معاون دادستان گفته که زندان مسئول دزدیده شدن اموال زندانیان نيست. عجب! آقایان به همراه سربازها ریخته اند داخل اتاق های زندانیان سیاسی و مقاله ها و دست نوشته هاشان را جمع کرده اند و با خود برده اند و حالا زده اند زیر همه چیز!امروز شنیدم که طبرزدی و زرافشان قصد دارند وکیل بگیرند و بر علیه مسئولان زندان شکایت کنند تا اموالشان را پس بدهند.
مهرداد لهراسبی به سختی بیمار است
چند وقت پيش چند سطری در مورد مهرداد لهراسبی، یکی از دو بازمانده ی حوادث خونین کوی دانشگاه در زندان رجايي شهر نوشتم و توضيح دادم که چطوری بعد از یک ماه مرخصی دوباره به زندان منتقل شده و در اونجا بهش چه گذشته. حالا او به سختی بیمار شده و باید برای درمان دردهاش از زندان بیرون بيايد و روی تخت بیمارستان بخوابد. اما برای او 200 ميليون تومان وثیقه صادر شده، و تازه او باید پيشاپيش تمامی هزینه های درمانش را به بیمارستان خارج از زندان بپردازد. اما مهرداد تلفنی به من گفت که خانواده اش توان پرداخت این وثیقه را ندارند. او از همه مردم درخواست کرد بهش کمک کنند تا بیاید به مرخصی تا بتواند برود بخوابد روی تخت بیمارستان. گفته پاهاش درد می کند، کمرش درد می کند، گوارشش مشکل دارد، اعصابش داغان است و کم کم دارند دیوانه اش مي کنند.من یک خبر در موردش تنطيم کردم که شاید تا حدودی حساسیت ها را برانگيزاند:::. مهرداد لهراسبی به سختی بیمار استدر یک تماس تلفنی از زندان رجایی شهر کرج مهرداد لهراسبی خبر داده است که از بیماری های داخلی در رنج است، درد پاهایش امانش را بریده اما بهداری زندان به وضعیت وخيم جسمی اش رسیدگی نکرده و فقط به تجویز قرص های روانگردان اقدام مي کند.مسئولان زندان به وي گفته اند که برای بستری شدن و معالجه در بیمارستان مي بايست علاوه بر سپردن 200 ميليون تومان وثیقه به دادگاه، پيشاپيش تمامی هزینه های معالجه اش را نيز به بیمارستان مربوطه بپردازد تا مجوز مرخصي استعلاجي اش صادر شود.مهرداد لهراسبی (که به همراه عباس دلدار دو بازمانده ی پرونده ی حوادث خونین کوي دانشگاه تهران در تيرماه سال 1378 در زندان مي باشند) گفته است که توان توديع وثیقه تعیین شده از سوی قاضی ناظر بر زندان را ندارد.او که تاکنون بيش از 6 سال است که در زندان بسر مي برد برای بهره مندی از مرخصی استعلاجی از مدافعان حقوق بشر در ایران و جهان تقاضای کمک کرده است.با وجود انتقال گروهی از زندانيان سياسي از زندان رجايي شهر کرج به زندان اوين در هفته ی گذشته، اما مهرداد لهراسبي به همراه امير ساران، بهروز جاويد تهراني و چندين زنداني سياسي ديگر همچنان در کنار زندانيان جرايم غير سیاسی همچون قتل و جنايت و دزدي و شرارت در فضاي آلوده به مواد مخدر و سوء قصد ِ جانی نگهداري مي شود.
قصه ها و غصه های بازداشتگاه
"قصه ها و غصه های بازداشتگاه" ام این هفته در نشریه نیمروز چاپ لندن منتشر شده
چون حاصل آدمي در اين شورستانجز خوردن غصه نيست تا کندن جانخرم دل آنکه زين جهان زود برفتآسوده کسي که خود نيامد به جهان(خيام)قصه ها و غصه های بازداشتگاهم.
کيانوش سنجری
بيرون بايد هوا تاريک شده باشد. اين تو نور ِ وهم انگيزی می پاشد روی تنم. سايه ی مچاله شده ام افتاده روی ديواره ی چرکی که "گ" به آن کمر زده. نگهبان از مقابل در سلول می گذرد، صدای پايش در پيچ کاريدور محو می شود.آيينه (يعنی همان سطح زيرين بشقاب فلزی ام) را می گذارم جلويم، به تو در توی چهره ام خيره می شوم.«ببينم "گ"، پای چشمم گود افتاده، نه؟»«سايه افتاده اونجا، خيال می کنی چال شده.»«اما رنگش چی، کبود نيست؟»«خيال برت داشته امشب پسر!»«اما ببين، روی پيشونيم، درست اينجا، بين بافت ابروهام، چين افتاده، نه؟ يعنی به اين زودی دارم از پا درمي آم؟»"گ" مانند هميشه به من دروغ می گويد و توضيح می دهد که خش های روی سطح بشقاب افتاده روی صورتم که خيال می کنم چين خوردگی اند.آره، همينطور است! چرا بايد خيال برم دارد که روی صورتم چين خورده و پای چشمم چال افتاده و کبود شده؟ هنوز که تابستان تمام نشده!«اما اين تار موهای سفيدی که می بينی نشسته روی شقيقه م که ديگه دروغ نيستن، هستن؟ نشکستن که فقط نَگِريستن نيست!، جوری که همسايه ها عاصی بشن، خودمو عاصی کردم اينبار. آخه فکرش رو بکن! می برندم تو اتاق سبزی که ديوارهاش با پشم شيشه پوشيده شده و می بينم پرونده سازی های خودی ها روی ميزه و من بايد پاسخ بدم کجا بوده م و چه کرده م! حق داری بخندی، خنده داره، می دونم. خودم تا حالا کلی خنديده م به اين ماجرا، اما نمی دونم اين تار موهای سفيد رو چه کار کنم، نمی خوام خيال کنند که از پا در اومدم.»و "گ" از لای پتوهای چرکی که به تنش پيچيده بيرون می خزد، جلويم می نشيند و تار موهای سفيد ِ روی شقيقه هايم را يکی يکی می کَنَد و می گذاردشان لای برگه های سربرگ دار ِ بازپرسی، که داده اند پُرشان کند، اما تا حالا جای پاسخ ها خالی مانده.کار کندن ِ تار موها که تمام مي شود، "گ" بشقاب را از دستم می قاپد، دوباره می خزد لای پتوهای چرکش، که هر بار تکانش می دهد بوی تعفن و عرق تن اش توی هوا پراکنده می شود."گ" قبلا اعتراف کرده بود که در خلوت ِسلولش نتوانسته بود به تنهايي به راز ِ سطح ِ زيرين ِ بشقاب فلزی پی ببرد، تا وقتی که يک شب، من را – که به سلولش منتقل شده بودم- ديد که رفته بودم زير نور چرک و بشقاب را گرفته بودم جلوی صورتم و انگشتان دستم را روی چال ِ پای چشمم می ماليدم، و بعد از آن شب بود که "گ" را می بينم که چون ته ِ بشقابش موج دارد، بشقابم را بر مي دارد و جلوی صورتش نگه مي دارد و با لب و دهان و چشم هايش ور می رود، و يک شب که "گ" سخت بيمار بود و پشت آيينه کز کرده بود ديدمش که بغضش ترکيد و سير گريست.حالا ديگر "گ" عادت کرده هر شب بشقاب را جلويش بگذارد و در سکوت مطلق ِ بند، زير نور ِ کم رمق، ساعت ها به چهره اش زل بزند، و نمي دانم چرا گاهي وقت ها همانطور که روبروي آيينه اش نشسته، چشم هايش بسته مي شود و در اين حالت لبهايش را مي بينم که تکان مي خورد، جوري که انگار دارد با يکي حرف مي زند، و وقتي متوجه ام مي شود که به او خيره شده ام، دوباره با اجزاء صورتش ور مي رود و به موهايش دست مي کشد، و اين حالت ِ دروني اش پاياني ندارد مگر با شنيدن اذان صبح که از راديوي بند پخش مي شود، و آنگاه من به زير پتو مي خزم و "گ" از جلوی آيينه پا مي شود و راه مي رود؛ دو قدم به جلو، دو قدم به عقب. و از زير پتو "گ" را مي بينم که وقتي اذان تمام مي شود و بند دوباره به سکوت مطلق فرو مي رود، به جاي ايستادن براي نماز، مي نشيند و تمام صفحات قرآن را يکي يکي مي بوسد، و پس از چند ساعت که از خواب بيدار مي شوم مي بينم که سرش روي صفحات پاياني قرآن افتاده و خوابش برده است.***روزها، نمي فهمم چطور، مي گذرد. بازپرس ها که حالا تعدادشان بيشتر شده، مي آيند و مي روند پي کار و زن و زندگي شان. جلسات بازپرسی به کندی جلو مي رود. هفته اي يک سوال طرح مي شود. موضوعاتي که مطرح مي شوند تازگي ندارند. بارها پاسخشان را داده ام اما دوباره مطرح مي شوند و بايد پاسخشان را از نو بدهم: رابطه ام با آقاي X، نامه هايم به خانم X، مقاله ها و گزارش هايي که درباره دوستان زندانی ام نوشته ام، ماجرای هارد کامپيوترم که موقع بازداشت روی کيس نبود، کتاب های سياوش اوستا، پرينت چند نامه از او، دست نويس ِ مقاله های طبرزدی، آدم ها، اسم ها، عکس ها، ارتباطات اينترنتي ام در Yahoo Massenger و ..."گ" داشت براي صدمين بار دعاي خلاصي از زندان را در کتاب مفاتيح الجنان مي خواند که نگهبان آمد و به او گفت که وسايلش را جمع کند و حاضر شود، که قرار است برود. اين جمله ي سحرآميز، اينجا به کرات شنيده مي شود و گاهي اثرات مخربي روي برخي از زنداني هاي کم تجربه مي گذارد. مثلا همين آقای "گ"؛وقتي نگهبان آمد و از پشت دريچه ي در ِ فولادين ِ سلول به او گفت که حاضر شود، او که داشت آخرين خطِ آخرين پاراگرافِ آخرين مرحله از دعاي خلاصي از زندان را مي خواند، از خود بي خود شد، خودش را روي زمين انداخت، به طرف قبله چرخيد و زد زير گريه، آنهم چه گريه اي! زار مي زد و خدا را صدا مي زد. نگهبان ها آمدند، "گ" که از فرط خوشحالي در پوستش نمي گنجيد همراهشان رفت. من که تنها شده بودم به سلول ديگري منتقل شدم. شب هنگام بود که صداي ضجه و مويه اي از سلول قبلي ام برخاست و سکوت ِ بند را شکست. لابلاي شيون ها صداي "گ" را شنيدم که مي گفت: «آروم باش مرد، اين چه کاريه!» و اينگونه متوجه شدم که "گ" نه تنها آزاد نشده بلکه – بعد ها فهميدم- او را بردند انداختند پيش يک زنداني ِ ديگري که قصد خودزني داشته بود.و آن شب دلم برای "گ" سوخت. بنده ی خدا، خيال مي کرد حاجتش را گرفته و قرار است آزاد شود، اما حالا مي بايست مراقب باشد که هم سلولي اش بار ديگر خودکشي نکند.آن شب سکوت هرگز به بند بازنگشت. صداي التماس های هم سلولی "گ" – يعني آقای "ح"- خواب را از چشمان همه ی زندانی ها و نگهبان هايي که نوبت شيفتشان نبود ربوده بود. از لای جداره ی در ِ سلول مي شنيدم که نگهبان ها يک به يک مي آمدند پشت در سلول ِ همسايه و پچ پچ مي کردند، اما صدای ضجه و مويه ی مرد ِ هم سلول "گ" تا سپيده دم ِ صبحگاه شنيده مي شد: «يا حسين منو بخش، يا حسين منو ببخش!»***يک هفته از آن شب مي گذرد. هم سلولي ِ "گ" – يعني آقای "ح"- حالا پيش من است، و نمي دانم "گ" را کجا برده اند.بجز صداي يکنواخت و آزاردهنده ی هواکش ِ ته کاريدور، صدای پارس سگ های ول ِ تپه های اطراف ساختمان ِ بازداشتگاه را هم مي شنوم. از باريکه ی نوری که به سختي توانسته از روزنه های کوچک ِ پنجره تو بيايد و روی ديوار مي لغزد حدس مي زنم ماه بايد قرص کامل باشد."ح" که ساعتي پيش نگهبان قرص هايش را برايش آورد، شل شده و با دست و پای توهم رفته، زير پتوهاي چرکش که بوي تعفن مي دهد خزيده و سفيدي ِ چشم هايش از حدقه بيرون زده، به روزنه هاي فلزي ِ بالای در زل زده، يا به در به در شدن همسرش مي انديشد، که چطور بايد پول اجاره خانه شان را فراهم کند، و يا اگر با صاحب خانه به توافق نرسيده، چطور بايد تک و تنها اسباب کشي کند، و يا شايد هم دارد دوباره به اين فکر مي کند که چگونه براي بار ديگر رگ ِ دستش را ببرد و خلاص!روي مچ دست چپ "ح" که از زير پتو بيرون افتاده، جای دو زخم ِ دوخته شده را مي بينم.روزي که قرار بود "ح" را به سلولم منتقل کنند، افسر نگهبان آمد و من را در جريان حالات ِ روحي و رواني او قرار داد تا بدانم که در مواقع ضروري بايد چه کنم؛ (يعني آنقدر به در ِ سلول مشت بکوبم و فرياد بکشم تا نگهبان ها بيايند و "ح" را با خود ببرند بيرون.) اما من از افسر نگهبان خواهش کردم که اين کار را از من نخواهد و "ح" را -که از وقتي با "گ" به بند بالا منتقل شده بود، صدای ضجه و مويه هايش مثل سوهان مي افتاد به جان اعصاب زنداني هايي که خودشان هزار و يک مشکل روحي و رواني دارند- به سلولم منتقل نکنند، اما در يک روز گرم و عرق ريزان تابستان، در ِ سلولم باز شد و مردي با چهره ي شکسته و داغان و چشم های چال افتاده و نگاه ِ بي قرار– يعني همان آقای "ح"- بغض کرده، داخل شد و يکراست رفت نشست گوشه ی ديوار و زانوهايش را به بغل گرفت و در فکر فرو رفت. هوا که تاريک شد، انگار که يادش آمده باشد که به جاي ديگري منتقل شده، پا شد و بي قراري کرد و در همان دو متر جا بالا و پايين رفت و دست ِ آخر به چشمانم خيره شد و گفت: « ببخش منو، اصلا حالم خوب نيست، درک مي کني که؟» و چون ديدم که خودش سر ِ صحبت را باز کرد، سکوت کردم تا هر چيزي که سر ِ دلش سنگيني مي کند را بريزد بيرون، تا نوبت به من برسد."ح" خيره به نور ِ چرک، ماجراي زخم ها را اينطور برايم تعريف کرد:"پنج ماه پيش بود. صبح بود. هفت هشت مرد گنده ی قوي هيکل ريخته بودند داخل خانه مان. من و همسرم تازه از خواب برخاسته بوديم که مي ديديم مردان ِ ناشناس همه جاي خانه را زير و رو مي کنند. يکي شان از تابلو ها، کتاب هاي مقدس و وسايل شخصي ام فيلمبرداري مي کرد. همه ی و سايلم را جمع کردند و ريختند داخل چمدان ها. با همسرم نشستيم توي ماشين شان و آوردنمان اينجا.شب بود. يک شب ِ سراسر سياه. وحشت از در و ديوارها مي باريد. از زير ِ چشم بند همسرم را ديدم که با چشمان بسته وارد دالان تنگي شد و همراه يک زن ِ سياه پوش دور شد. ساعتي بعد گفتند همسرم را فرستاده اند به خانه، باورم نشد، گذاشتند تلفن بزنم به خانه، صداي همسرم را شنيدم، با بغضي که راه ِ گلويش را بسته بود.اما سياهي آن شب پاياني نداشت. همان شب فهميدم که چندين نفر ديگر از خانواده و فاميل ام را هم آورده بودند بازداشتگاه. بايد کاري مي کردم همه شان آزاد شوند. پس آنچه بازپرس ها مي خواستند بدانند را اعتراف کردم و به سلول بازگشتم، به اين اميد که اعضاي خانواده و فاميل ام آزاد شوند. فشار حوادث آن شب داغانم کرده بود. زندگي ام را تمام شده مي پنداشتم. گشتم دنبال راهي که از دست بازپرس ها خلاص شوم. توي سلول جز يک بشقاب و قاشق فلزي و يک ليوان پلاستيکي و چند تا پتو چيز ديگري نبود. قاشق را برداشتم و با گوشه ی بشقاب آنقدر ساييدمش تا برنده شود. شب به نيمه رسيده بود. سکوت مطلق در بند حاکم شده بود. تصميم ام را گرفته بودم، راه ِ بازگشتي نبود، چشمانم را بستم و لبه ی ساييده شده ی قاشق را تو گوشت ِ مچ دستم فرو بردم. خون توي صورتم پاشيد. بايد مطمئن مي شدم که رگ اصلي دستم بريده شده بود، پس لبه ی قاشق را چند بار ديگر در بريدگي ِ دستم فرو بردم و تمام رگ و پي هايش را کندم. خون سرخ ِ گرم روي دستانم آرام گرفت. کم کم پلک هايم که سنگين شده بود، چشمانم را پوشاند. ديگر نفهميدم چه شد. چشمانم که باز شد ديدم روي برانکارد افتاده ام. مردي که روپوش ِ سفيد رنگي به تن داشت مقابلم ايستاده بود، ديد که چشمانم باز شد، گفت: «چه کردي با خودت مرد!»ماه ها، لاي همين ديوارهای سخت، در سکوت و بي خبري، مثل آدم هاي جذام گرفته و فراموش شده، به خودم مي پيچيدم. اميدم به خلاص شدن از بازداشتگاه به ياس تبديل شد. جانم به لبم رسيده بود. انگار توي جهنم اسير شده بودم. همه ی خواسته ها شان را اجرا کرده بودم اما نمي دانم چرا تلفن و ملاقاتم عادي نشده بود و پرونده ام به دادگاه ارسال نشده بود. خفت و خواري تا خرخره ام رسيده بود. تصميم ام را گرفتم. ماجراي دوران بازپرسي هايم را روي کاغذ آوردم تا بوسيله ی فردي که قرار بود از بازداشتگاه آزاد شود به بيرون برده شود. زير نامه آدرس فردي که مي بايست نامه به دستش مي رسيد را نوشته بودم. با خود مي پنداشتم که اگر در خارج از زندان بفهمند و بدانند که اين تو چه بلايي سرم آمده، فشار ها کاسته خواهد شد و پرونده ام به دادگاه خواهد رفت. اما وقتي نگهبان ها نامه ام را در زير لباس ِ فردي که داشت آزاد مي شد پيدا کردند، همه ی نقشه هايم نقش برآب شد. بازپرس ها در جريان نامه ها قرار گرفتند و روز از نو و روزي از نو.مي گفتند بازي شان داده ام، آخر آنها خيال مي کردند که توانسته بودند باورهايم را تغيير دهند. اما مگر آنها بجز بازپرسي هاي طاقت فرسا و اعصاب داغان کن کار ديگري بلد بودند، که توانسته باشند در باورهايم شک بياندازند؟ هر چه بود بازپرسي بود و سوال و جواب. حتي من ازشان خواستم روحاني بازداشتگاه را بفرستند سراغم تا با او بحث کنم و قانع شوم که دارم اشتباه مي کنم، اما کسي سراغم نيامد. حالا چگونه خيال مي کردند که توانسته بودند کاري کنند که به باورهايم پشت کنم؟چند روز پس از لو رفتن نامه ها، به بدترين سلول ِ بند پايين منتقل شدم. نور ِ کدر ِ کم رمقي روي ديوار هاي سرد ِ بي زاويه اش مي لغزيد. هوا توش مرده بود. منفذي نداشت براي نفس کشيدن. نفسم بند آمده بود. داشتم خفه مي شدم کيانوش. مرد ِ ته ريش دار ِ آذري زباني کنج ديوار ِ سلول کز کرده بود و موزيانه خيره مانده بود به من. مي دانستم که او را آورده بودند مراقبم باشد. اما ديگر طاقتم تمام شده بود. بي درنگ رفتم سراغ وسايلم که کف سلول ولو شده بود. تيغه ی ژيلتي که توي بند ِ پايين گيرش آورده بودم را از لاي برگه هاي دستمال کاغذي بيرون کشيدم و خزيدم توي توالت. توالت با يک تيغه ي ديوار از سلول جدا افتاده بود. به ديواره ی سرد ِ توالت تکيه زدم، چشمانم خيس ِ اشک شده بود، چهره ی همسرم جلوي چشمم آمد، يک آن مردد شدم، اما من که نمي توانستم کاري برايش انجام بدهم، او تا کي بايد مي آمد دم ِ در ِ بازداشتگاه و التماس مي کرد که بگذارند من را ببيند؟ مادرم چي؟ او تا کِي بايد اشک مي ريخت؟ تيغه ی ژيلت را چند بار محکم در جاي زخم ِ قبلي فرو بردم، مانند بار ِ قبلي، خون ِ گرم حباب زد و پاشيد روي دست و صورتم، آه کشيدم، نه از درد، بلکه از آرامش، و بعد صداي ضربه زدن به در را شنيدم. "گ" بود که صدايم مي کرد، داد زد: «داري چيکار مي کني رفيق!» و چون صدايي از من نشنيد در را هل داد و داخل شد و ديد که آرام و لبخند به لب روي ِ زمين ِ سرد افتاده ام و چشمانم خيس ِ اشک شده – اينها را بعد ها برايم تعريف کرد – و ديگر چشمانم بسته شده بود و فقط شنيدم که "گ" با مشت افتاده به جان در ِ سلول و ضجه و مويه مي کند و افسر نگهبان را صدا مي زند. و صداي چرخيدن کليد در قفل در سلول را هم شنيدم و ديگر هيچ. همه چيز محو شد، چيز ديگري به خاطرم نمي آيد.همان شب من و "گ" را آوردند انداختند توي سلول کناري ات. همان سلولي که تو پيش از من با "گ" توش محبوس بوديد."نزديکي هاي صبح بود که "ح" بازگو کردن ماجرای سيه روزي هايش را تمام کرد و من تازه پي بردم که چرا "گ" در آن روز ِ گرم و عرق ريزان يکهو از سلولم به جاي ديگري منتقل شد.و ديدم "ح" دارد کنجکاوي مي کند که بفهمد من کي هستم و اينجا چه مي کنم.«ببينم کيانوش، فاميليت چي بود؟»وقتي به او گفتم کي هستم و چه کاره، گفت یک جايي بايد چيزي ازم خوانده يا شنيده باشد: «هان ... بذار ببينم... يه چيزي ازت خوندم... وبلاگ داري نه؟ آره، درباره زنداني ها نوشته بودي، درباره ی يک دوستت، مهرداد بود اسمش. اما حالا بگو چطوری شد که دوباره آوردنت اينجا؟»و اينچنين ماجرای دستگيري ام را براي "ح" تعريف مي کنم:"عصر بود، هوا داشت تاريک مي شد. ذله بودم از شنيدن پارس سگ هاي ول ِ توي کوچه. همديگر را گاز مي گرفتند، از سر و کول هم بالا مي رفتند، پشت پنجره نگاهشان مي کردم که دريدگي مي کردند. نمي توانستم يک جمله ی آغازگر براي داستانم روي کاغذ بياورم. از خودم و نيروي تخيلم و مدادم که بی هدف کاغذ های سفيد ِ بي خط را خط خطي مي کرد متنفر شده بودم. به سرم زد، کاغذ های خط خطي شده ی روي ميز تحريرم را مچاله کردم، مدادم را شکستم، رفتم لم دادم به کاناپه، جلوی تلويزيون. کانال "arte" داشت فيلم کوتاه ِ مستندي درباره ی پستچي هاي مشترک فرانسه و آلمان پخش مي کرد. زنگ در ِ خانه به صدا درآمد. رفتم پايين، دم ِ در مرد ِ ته ريش داری که خودش را پستچي معرفي کرد پاکت نارنجي رنگي نشانم داد و نگاه مرموزانه ای بهم انداخت و پرسيد: «آقای سنجري؟»«بله، خودم هستم.»«کارت شناسايي بيار، اين نامه رو تحويل بگير.»در حياط را بستم، از پله ها بالا آمدم، نمي دانم چرا يکهو پاهايم شل شد، پنجره ی راه رو را باز کردم، پايين را نگاه کردم. دو مرد ِ ته ريش دار، کنار مرد ِ پستچي، گوشه ی ديوار ايستاده بودند.«ببخشيد آقا، گفتين نامه از کجاست؟»مردان ِ ته ريش دار با همديگر سرشان را بالا گرفتند تا مرا ببينند. مرد ِ به ظاهر پستچي با کمي مکث گفت: « گفتم که...از هلند...تو شناسنامه بيار...حالا صحبت مي کنيم.»"حالا صحبت مي کنيم؟" اين جمله ی پستچي ها نيست! و تازه، آقای پستچي موتور ِ خورجين دار ِ پستچي ها را هم نداشت.به چهره هاشان ماتم برده بود. زن ِ همسايه در ِ آپارتمان را باز کرد و رفت بيرون. پستچي ها که حالا تعدادشان بيشتر شده بود نگذاشتند در بسته شود و بي درنگ خزيدند تو. صدای گرومب گرومب پاهايشان روي راه پله مثل زنگ خطر توی گوشم صدا کرد. جَلدی دويدم بالا و خزيدم توي خانه و چفت در را انداختم. حالا پستچي ها پشت در خانه کمين کرده بودند. از چشمي ِ در که نگاهشان کردم تعدادشان بيشتر شده بود. با خود گفتم نامه آنقدر مهم و محرمانه ست که مي بايست هر طور شده آن را تحويلم دهند. چهره ها شان برافروخته شده بود. زبانه های خشم را در اعماق ِ چشمانشان مي ديدم. ترسيده بودم. گُر گرفته بودم از گرما، شر شر عرق مي ريختم. با موبايل ها شان صحبت مي کردند، مرموزانه پچ و پچ مي کردند، و بعد شنيدم که يکي شان گفت:«بازنکني مي شکنيم در رو!»پس نامه مي بايست خيلي محرمانه مي بود که پستچي ها اينطور تقلا مي کردند تا آن را تحويلم دهند!اما کسي خانه مان نبود جز من. ياد گرگ ِ پشت ِ در خانه ی شنگول و منگول افتادم. ازشان خواستم نامه را از زير در بياندازند توي خانه تا بتوانم بخوانمش و بعد در را باز کنم، قبول نکردند، در را شکستند و آمدند داخل خانه. يکي شان يقه ام را در مشتش گرفت، نزديک بود مشت ديگرش چانه ام را داغان کند، که خدا رحم کرد و مرد ِ پستچي يقه ام را ول کرد و همراه ِ مردان ِ ته ريش دار ِ ديگر رفت و به زير و رو کردن وسايل اتاقم مشغول شد.مادرم که از پاي منبر آخوند امامزاده ی سر کوچه مان بر مي گشت، مردان ِ ته ريش داري که مثل مور و ملخ ريخته بودند توي خانه مان را که ديد، پس افتاد و غش کرد.نيم ساعت بعد تمام وسايل ِ شخصي ام که توي گوني هاي خالي برنج ريخته شده بود، وسط اتاق انباشته شده بود. مرد ِ پستچي ليستي که از وسايلم تهيه کرده بود را جلويم گذاشت تا پايش امضا بگذارم؛ "کيس کامپيوتر، موبايل، رسيور، مقادير زيادي کتاب و دست نوشته هاي ضد انقلاب و ..."نمي دانم در آن فرصت کوتاه پستچي ها چطور به ضد انقلاب بودن ِ کتاب ها و نوشته هايم پي برده بودند؟بر سر ضد انقلاب بودن يا نبودن کتاب ها و نوشته هايم که چانه زدم، پستچي ها راضي شدند کلمه ی "و يا غير قانوني" را جلوي کلمه ی "ضد انقلاب" اضافه کنند.کارشان که تمام شد، کيس کامپيوتر را به دستم دادند، از پله های آپارتمان پايين آمديم و در حالي که اشک از پهناي صورت مادرم جاري بود سوار ماشين شان شدم و آمدم اينجا که تو هستي "ح"."«خوابيدي؟»«نمي تونم، نمي شه، قرص ها ديگه اثری نداره، بايد بيشترش کنند، اينجوري دارم دوباره برمي گردم به حال و روز ِ اولم، کار دست خودم مي دم ها، برو بهشون بگو اينو!»«تازگي ها به خودت نگاه کردي؟ بيا، اين بشقاب رو بگير خودت رو نگاه کن، ببين پای چشمهات چال افتاده، تو سفيدي ِ چشمهات لکه های خون جمع شده. اصلا بذار باهات روراست باشم، داری کم کم شبيه عَمَلی ها مي شي! هيکلت آب شده. خدا نکنه همسرت اينشکلي ببينتت. پس مي افته ها! نخور اين کوفتي هارو مشت مشت!»اينجوري که نصيحتش مي کنم و سرکوفتش مي زنم تا شايد دست بکشد از خوردن قرص هاي روانگرداني که برايش تجويز کرده اند، کفرش در مي آيد:«لعنت به تو! اگه اون شب سر و صدا نمي کردي همه چيز تمام شده بود و ازين جهنم دره خلاص شده بودم و تو هم از شر ِ من، مي فهمي؟ مي دونم که نمي فهمي و تو نمي دوني چقدر لذت بخشه وقتي که ببيني خون ِ گرم از رگ بيرون مي پاشه و آدم مي تونه توي سرخيش بدون دلهره به خواب بره و درست در همين لحظه که حباب های سرخ رنگ خون نرم ِ نرم از شکاف ِ مچ دست سرازير مي شه، چشم ها به روي دنيای تازه ای باز مي شه که توش ديگه آدم ها مجبور نيستن روی صندلی های چوبی ِ اتاق های بازپرسی بشينن و شر شر عرق بريزن و از زير ِ چشم بندهای سياه ِ خفقان آور جلوی علامت سوال های قرمز ِ ورقه هاي سربرگ دار ِ بازپرسی کلمه های خسته و کوفته و تکراری بنويسن، تا شايد اميدوارانه برگردن به سلول، که شايد پس از چند روز، بازپرس ها لطف کنن بذارن به خونه تلفن بزنن و صدای همسرشون رو بشنون تا کمي از درد هاشون کاسته بشه – که البته اينطوری نمي شه! تازه اونها وقتي به خونه هاشون تلفن مي کنن با يه دنيا غم دوباره برمي گردن توی سلول و اينبار ديگه بايد بِرَن سراغ راهي که براي هميشه درد ها رو به خاک بسپرن.»«پس اينجوری همسرت رو مي پرستي؟»«گمشو لعنتي!»«بذار منظورم رو توضيح بدم. ببين رفيق، فرض کن، فقط فرض کن، بجای تو، همسرت در شرايطي بود که تو حالا توش هستي. آره، مي خوام بگم که به جاي آقاي "ح" که تو هستي، خانم "م" همون شب ِ اول به خونه نمي رفت، چادر سورمه اي زندانيان ِ زن بازداشتگاه رو روی سرش مي انداخت، از دالانهاي تنگ و تاريک مي گذشت، از پله هايي که با موزائيک هاي چرک پوشيده شده بالا مي رفت، به درون سلول مي خزيد و چون هفت هشت نفر از اعضای خانواده ش رو دستگير کرده بودن، مجبور مي شد بِره بنشينه توی اتاق های سبز ِ بازپرسي و به کارهاي انجام نداده ش هم اعتراف کند، تا خانواده ش برگردن به خونه. و خانم "م" آشفته و بي رمق، در حالي که زير فشار های روحي و رواني خرد مي شد، به سلولش در طبقه ی بالای همين بندی که تو توش هستي برمي گشت و تنها مي موند، روزها مي گذشت، اون آزاد نمي شد، جونش به لبش مي رسيد، با ديوار ها حرف مي زد، صدايي از ديوارها به گوششش نمي رسيد، بي تاب مي شد، ضجه مي زد، و به اين نتيجه مي رسيد که توان تحمل فشارهای روحی و روانی ِ بازپرسی ها رو نداره، زندگي رو تموم شده مي ديد و مي رفت سراغ يک راه ديگه، يعني همون راهي که تو رفتي؛ که بره وسيله اي پيدا کنه که خودش رو خلاص کنه! و شايد مثل تو يه قاشق که از فلز ِ خشک (روحي) درست شده باشه پيدا مي کرد و به ذهنش مي رسيد که اونو با لبه ی بشقاب و لبه ی در ِ فولادی ِ سلولش تيز کنه که بتونه اونو توی گوشت ِ دستش فرو ببره و رگ و پی ش رو پاره کنه و خون سرخ توی صورتش بپاشه و ... مي خوای بازم جلوتر برم و مثل تو تعريف کنم که در اون لحظه خانم "م" به چه چيزي فکر می کرد و چی مي شد يا بسه؟ آره، بسه ديگه، می بينم که چشمات خيس شده و توی گلوت يک گوله ی بزرگ ِ بغض گير کرده که هر لحظه ممکنه بترکه، هان؟ داری ناخن هاتو می جوی، بي قراري، منظورم همين بود رفيق، ديدي طاقت نداری ببيني که همسرت مي خواسته خودش رو از اين جهنم دره خلاص کنه و اينطوری تو رو هم تنها بذاره، و می دونم اگه خانم "م" بجای تو زنداني بود و به اون مرحله مي رسيد که مي خواست خودش رو خلاص کنه، تو بهش التماس می کردی که اين کارو نکنه و باور داشته باشه که شبهای سياه ِ خفقان آور يک روز تمام خواهد شد، و اينکه برات بمونه، درسته؟«نه، درست نيست! من مي دونم که اون – اگر جای من مي بود- چه رنجی می کشيد. به خودم اجازه نمی دادم بذارم همسرم – که می پرستمش- کنج سلولش کز کنه و به رنج کشيدنش ادامه بده.»"ح" به راستي زده به سرش، مي فهمم که دوباره دارد دنبال راهی مي گردد براي خودکشي. تمام جمله هايش بوی مرگ مي دهد. البته من خوب درکش مي کنم، شايد به اين خاطر که سال گذشته خودم چنين حال و روزي داشته بودم و تا مرز نيستي پيش رفته بودم، و مي دانم که او حالا آدم خطرناکی هست که مي تواند کار دست خودش بدهد. به همين خاطر به او اميد مي دهم، روزهاي خوش گذشته اش را به يادش مي آورم، همسرش را که مي پرستدش، مادرش را که پير و عليل شده و تنها مانده، خواهرزاده اش را – که خودش مي گويد ديوانه اش است-، همه شان را يکي يکي به خاطرش مي آورم تا از احساس پوچي درش بياورم و به ادامه ی زندگي اميدوارش کنم، اما او در بد مخمصه ای گير افتاده. مهر باطل کوبيدن روی صفحات قرآن کم جرمی نيست!این روزها درد خودم فراموشم شده، کارم شده غصه خوردن برای "ح". تقريبا تمام ساعات روز و حتي شب ها تا صبح مي نشينم ور دل اش تا احساس تنهایی نکند و جانش به لبش نرسد، اما مگر مي شود؟شب هنگام نگهبان مي آيد، از دريچه ی در تو را چشم مي اندازد، "ح" را مي بيند که دست و پايش درهم رفته و روی زمين به خودش مي پيچد و ناله مي کند و من را مي بيند که کنجي نشسته ام، زانوهايم را به بغل گرفته ام و به "ح" زل زده ام و از چشمانم مثل باران اشک مي ريزد. به نگهبان التماس مي کنم که "ح" را ببرد پيش روانپزشک، چند دقيقه بعد افسر نگهبان مي آيد، "ح" را مي برد بيرون، نيم ساعت بعد "ح" را به سلول برمي گردانند. برايش "فلوکسيتين" و چندين قرص روانگردان و خواب آور ديگر مي آورند تا آرام بگيرد. "ح" قرص ها را مي بلعد و به زير پتوهاي چرکش مي خزد.***پاييز از راه مي رسد، از منفذها تو مي آيد. اين صدايي که مي شنوم صدای زوزه ی باد است که ميان برگ درختان باغ های اطراف ساختمان بازداشتگاه به خودش مي پيچد و از شکاف ها تو مي آيد."ح" را از پيش ام برده اند، نمي دانم به کجا. آمدند که ببرندش، در آغوشم کشيد و سخت گريست. باورش نمي شد دارد مي رود جای ديگر، هر جا بجز اينجا در بازداشتگاه – که اسمش را گذاشته بود "جهنم دره"-. اما او رفت، به او گفته بودم که خواهد رفت. حالا جوانکی به نام "م.ا" را آورده اند اينجا، توی سلول کوچک ام."ح" را که از سلولم مي بردند، از نگهبان کاغذ و قلم گرفتم و برای رئيس بازداشتگاه نامه نوشتم و درخواست کردم که در سلول ام تنها بمانم، اما چند ساعت بعد از تحويل نامه، در ِ سلولم باز شد و "م.ا" آمد داخل: بيست و هفت هشت ساله، با پوستي به رنگ شکلات، با چشمان درشت و ابروهای بلند ِ سياه."م.ا" وقتی مي خندد دندانهای به شدت سفيدش برجسته ترين جزء صورتش مي شود. نيم ِ بيشتر تن ِ سوخته اش با شلوار پرچين ِ کردی – افغانی اش پوشيده شده است. کلمات فارسی را به درستی بيان نمي کند. ازش مي پرسم: «اهل کجايي؟»«اهل بلوچستان، از قوم مير بلوچ زهي م.»«از کجا آوردنت اينجا؟»مکث می کند، می فهمم که ترديد دارد جوابم را بدهد، اما بلاخره مي گويد: «تا همين هفته ی پيش در گوانتانامو زندانی بودم. امريکايي ها تحوليم دادن به افغانستان، اونجا ايراني ها تحويلم گرفتن و همراه ِ صليب سرخ اومديم تهران، يکراست آوردنم اينجا.»تعجب مي کنم، چشمانم از حدقه بيرون مي زند، لقمه را از دهانم بيرون مي کشم.«مگه چه کاره ای تو؟ گوانتانامو رفته بوی چی کار؟»«ماجراش مفصله، حدود چهار سال پيش وقتی رفته بودم افغانستان تا در کنار برادرهای طالبان با سربازان کفار بجنگم دستگیر شدم.»به سربازان امريکايي مي گويد "کفار". جدل نمي کنم با او تا حرفش را بزند."رمضان سال 1380 بود. امريکاييهای خبيث حمله کرده بودند به خاک برادرهای افغان. يک روز ظهر ايستاده بوديم برای نماز، همه مان را دستگير کردند.- بعد ها فهميديم که نيروهاي ژنرال دوسدم هر کداممان را پنج هزار دلار فروخته بودند به خبيث ها. چهار ماه در شمال افغانستان زندانی بودم. يک روز صبح همه مان را سوار هواپيما کردند و بردند به جايي که بعد ها فهميديم گوانتاناموست. سه سال و نيم آنجا زنداني بودم. هفته ی پيش آزادم کردند و آوردنم اينجا. ايراني ها گفته بودند چند روزي مهمان شان هستم تا آزمايش پزشکي بشوم، اما نمي دانم چرا بجای پزشک بازپرس ها مي آيند سراغم و مي خواهند بدانند که آيا به آمريکايي ها اطلاعات داده ام يانه. بهشان مي گويم که برادرها! چه مي گوييد شما؟ برای اسلام جنگيدم من!"و تکه تکه برايم تعريف مي کند که در گوانتانامو چه مي کرده: از همسايه ی عرب اش ياد گرفته قرآن را صحيح بخواند و از بَرَش کند، از همسايه ی پاکستانی اش ياد گرفته به انگليسي صحبت کند، در شورش های دسته جمعی زندانيان تندرو شرکت مي کرده، مثل آنها ليوانش را پر از شاش مي کرده و مي پاشيده توی صورت نگهبان های امريکايي و به همين خاطر منتقلش مي کردند به سلول بسته ی درجه دو که آنجا زندانی ها فقط حق دارند شورت به تن داشته باشند، به سرش زده و ادای ديوانه ها را درآورده تا آزادش کنند؛ مثلا يکبار نقش زورو را بازي کرده، ريش صليب گونه گذاشته، روي ديواره ی سلولش تصاوير تخيلي ِ وهم انگيز چسبانده، پرچم زورو را در کنار پرچم امريکا به فنس سلولش آويزان کرده، با کاغذ تلفن موبايل درست کرده و با نگهبان ها تلفني صحبت کرده، بردنش پيش روانپزشک، اما آنها فهميده اند که دارد دروغ مي گويد، به زندگي عادی اش بازگشته، برخوردش با نگهبان ها مودبانه شده، بعضي شب ها نگهبان قايمکی برايش يک ليوان قهوه مي آورده، ماژيک براي نقاشي مي آورده، و يک شب که با يک نگهبان زن امريکايي از پشت فنس ها ورق بازی می کرده، نگهبان ازش پرسيده که چگونه با زن اش عشق بازی مي کرده و برايش تعريف مي کند که امريکايي ها چگونه عشق بازي مي کنند و اينگونه تفاوت ها و کيفيت هاي عشق بازي شان را مي فهمند و مي خندند."م.ا" در همه ی شرايط عقيده ها و باورهايش را به زبان مي آورد، دندان روی جگر مي گذارم و تحملش مي کنم. اغلب ساکت مي مانم و فقط گوش مي دهم ببينم چگونه مي انديشد. باورهايش تندروانه و خارج از چارچوب منطق است. تحليل هايش را با احاديث و آيات قرآن درهم مي آميزد و به خوردم مي دهد. از مرگ انسانهای بي گناه در توفان کاترينا که باخبر مي شود خوشحال مي شود، مي گويد همه ی امريکايي ها خبيث اند و خبيث ها به فرمان خداوند کشته مي شوند. خوشحالي اش را در مشت گره شده اش مي بينم، به خودم فشار مي آورم که جوابش را ندهم، نمي شود، طاقت نمي آورم، با او جدل مي کنم، زلزله ی بم را به خاطرش مي آورم، ازش بي خبر است، پس برايش تعريف مي کنم که چگونه انسانهای بي گناه ِ بمي زير آوارها ماندند و مردند، اما او اين زلزه را هم به خشم خداوند نسبت مي دهد، کفرم مي گيرد و مي گويم به خدايش کافرم، چشمهايش از حدقه بيرون مي زند، ابروهاي کلفتش در هم مي رود، خشمگين مي شود، طاقت نمي آورد، فحشم مي دهد و مي گويد: «تو کافري!»ترس برم مي دارد که نکند در خواب خفه ام کند، مي خزم زير پتو، تا صبح بيدار مي مانم. صبح که مي شود دوباره از نگهبان کاغذ و قلم مي گيرم، براي رئيس بازداشتگاه نامه مي نويسم و درخواست مي کنم که به سلول انفرادی منتقل شوم.***... و ده روز بعد "م.ا" آزاد مي شود. وقتي او مي رود، دوباره از نگهبان کاغذ و قلم مي گيرم، براي رئيس بازداشتگاه نامه مي نويسم و تقاضا مي کنم که بگذارد تنها بمانم در سلول. و اينبار با درخواستم موافقت مي شود و تنها مي مانم. شايد فهميده اند که داشتم زجر مي کشيدم و دلشان به حالم سوخته که گذاشته اند حداقل تنها بمانم تا آرامش داشته باشم!روزها از پي هم مي گذرند، اما نمي دانم چرا نمي گذارند برگردم به خانه. ديگر اينجا همه چيز برايم عادي شده. خيلي وقت ها يادم مي رود که زنداني هستم، جوري که فکر مي کنم به نگهباني استخدامم کرده اند، آنهم ناخواسته و به اجبار. وظيفه دارم که از فضای داخلی سلول ام مراقبت کنم تا آسيبی –مثلا- به در و ديوار ها نرسد و يا کسی از پنجره تو نيايد و امنيت بازداشتگاه را به هم نزد. فرقم با آدم هايي که پشت ِ در ِ سلول قدم مي زنند اينست که هيچوقت شيفت کاری ام تمام نمي شود و کسی جايگزينم نمي شود. جای خواب که دارم، قضا هم برايم مي آورند، و اگر لباسم چرک بشود، برايم پودر مي آورند تا بروم حمام بشورمش. اما پس چرا لباس هايي که به تنم کرده اند شبيه لباس زندانی هايي ست که وقتی برای رفتن به توالت از سلول هاشان بيرون مي آيند، از شکاف ِ پنجره مي بينمشان. درست شبيه من، در ِ سلولشان باز مي شود، چشم بند به چشم، طول کاريدور را طي مي کنند، داخل توالت مي شوند، در پشت سرشان قفل مي شود و کارشان که تمام شد قفل در باز مي شود و از همان راهي که رفته بودند برمي گردند و به درون سلول هاشان می خزند و در پشت سرشان قفل مي شود.***زمان ها را از دست داده ام، فراموش کرده ام کِی صبح مي شود، کِی شب. اما حالا من اجازه دارم نيم ساعت توی حياط هواخوری، لاي چهار تا ديوار ده متري، زير ميله هاي فولادين ِ سقف ِ سيار راه بروم و يا اگر دلم خواست بدوم و به توپ شوت بزنم و حتي روي صندلی چوبی بنشينم، صندلی را به عقب هل بدهم تا روي دو پايه اش به ديوار کمر بزند و در اين حالت به حرکت ابرهای باردار خيره مي شوم.و مي روم مي ايستم وسط حياط. ميله های سقف، اينجا، درست در اين نقطه از هم جدا افتاده و مي شود قسمتي از آسمان را بدون حصار داد. اسم اين نقطه از زمين بازداشتگاه را مي گذارم منطقه ی آزادی، که زندانی ها مي توانند قسمتي از آسمان را بدون حصار ببينند.ابرهای سپيد باردار تمام سطح آسمان را پوشانده. چشمانم که به تاريکی سلول عادت کرده، زير نور خورشيدی که پشت ابرها پنهان شده بسته مي شود. سماجت مي کنم و چشمانم را به نور طبيعي عادت مي دهم و دکل ِ سبزی را که از ميان شاخ و برگ درختان سروی که آن دورترها از پشت ديواره ی بلندی سر برافراشته مي يابم. مردي را می بينم کلاه بسر، روی دکل ايستاده و به دور دست ها چشم دوخته. او بايد سرباز ِ ديده بان زندان باشد. برايش دست تکان مي دهم، او کلاهش را از سرش بر مي دارد و توي هوا تکان مي دهد. نمي دانم به من اشاره مي کند يا نه؟نقطه های سياه از پشت توده های مه در زاويه ی ديدم درشت و درشت تر مي شوند. کلاغ های سياه اند آنها، که روی ميله ها مي نشينند و به من خيره مي شوند، جوری که انگار مي خواهند چيزي بگويند.غبار غليظي از جداره ها تو مي آيد، دکل سبز ميان توده های دودآلود مه غرق مي شود. زير نگاه سنگين کلاغ های سياه، دست به سينه به آرامی راه مي روم و موزائيک های کف حياط را مي شمارم. 523 قطعه ی بهم چسبيده ی چرک و فرسوده. به ديوارها خيره مي شوم، کنج ديوار پيغام چند زندانی حک شده. صاحب يکي از پيغام ها را مي شناسم، که نوشته: سلام ]...[ ، حکم گرفتم. زنده باد آزادی. و اينچنين مي فهمم که او هم بايد هنوز اينجا باشد، در يکي از سلول های بند کناري ام، و شايد هم کمي دورتر، در بندهای زيرين ساختمان.وقتم تمام مي شود. کلاغ ها همچنان نظاره ام مي کنند. در ِ حياط باز مي شود، به سلول باز مي گردم، چشمانم که زير نور طبيعي تنگ شده دوباره در تاريکي فرو مي غلتد.***سه ماه، همه ی فصل تابستان! نمي دانم زود گذشت يا دير، ديگر حس اش نمي کنم گذشته ها را. ياد گرفته ام با لحظه ها جلو بروم و زندگی کنم. ياد گرفته ام که عادت کنم، به همه چيز، و دروغ بگويم، به خودم، به خانواده ام؛ مثلا وقتی تلفن مي زنم به خانه، مي گويم که حالم خوب است، هيچ جايم درد نمي کند، غذاهاي خوب مي خورم، خوب مي نوشم، راحت مي خوابم، احساس تنهايي نمي کنم، در يک اتاق ِ پنجاه نفري محبوسم، مي گويم، مي خندم، هر روز حمام مي روم، استخر مي روم و ...و ياد گرفته ام که از تنهايي لذت ببرم، در افکارم غوطه ور شوم، در تخيلم به کائنات سر بزنم، به سرزمين ها، آسمان ها، ستاره ها، کهکشان ها، به راز خلقت فکر کنم، و حتي دور تر بروم، به آنسوي ديوار پلانک، خداوند، که نمي بينمش، اما حس اش مي کنم، که کنارم نشسته و دارد مي پايدم.پنجره ی سلولم بسته است، اما ظهر ها باريکه ای از نور خورشيد از روزنه ها مي گذرد و روی صورتم مي افتاد. زمان که مي گذرد، باريکه ی نور ِ گرم روی صورتم راه مي رود و من همراه ِ حرکت ِ نور از بستر برمي خيزم و در زاويه ی تابش نور حرکت مي کنم. نمي خواهم از دستش بدهم.عصر ها باريکه ی نور راهش را مي کشد و مي رود جای ديگر. تنم را از تعفن پتوها جدا مي کنم و راه مي روم؛ سه قدم به جلو، سه قدم به عقب، و اين راه را بارها طي مي کنم. غروب مي شود، هوا تاريک مي شود، نه تاريک ِ تاريک، بلکه جوری که دل آدم مي گيرد، و در اين حالت ترجيح مي دهم چشمانم را ببندم تا هوا تاريک ِ تاريک شود و صدای جيرجيرک را بشنوم. نمي دانم چند شب است از کجا پيدايش شده، اما همين نزديکي هاست، لانه کرده.باد ِ پاييزی از شکاف ها تو مي آيد. از پشت تپه ها مي آيد اين باد، مي شناسمش. شب ها رطوبت شهر را تو سلولم مي پاشد، عطر نفس های گرم مردم را.وقتي هوا تاريک مي شود، بادهای شبانه دانه های درشت باران را به پنجره مي کوبد. چند قطره باران به سختی در روزنه ها و شکاف ها می خزند و تو مي آيند و روی سقف صف می کشند و آرام، در تاريکی، در هوا به رقص در می آيند و روی زمين سرد سلول مي غلتند. اين صدای زندگي ست که مي شنومش. با ضرب آهنگ باران چشمانم از طراوت خيس مي شود، لب هايم مرتعش مي شود و طعم شيرين ِ سروده های سبز ِ زندگی زير زبانم مي شکفَت. به روزنه ای که قطره ها را از ميان خود عبور مي دهد خيره مي مانم، ترانه هايي که به خاطرم مانده را زير لب زمزمه مي کنم، همسايه ام به ديوار مشت مي کوبد، يعني او هم دارد صدای ترانه هايم را مي شنود، و اينچنين در جشن باران همراهی ام مي کند.باران تند مي بارد، مثل تيغ. سلولم پر مي شود از رطوبت. و من مي شنوم، صدای نرم دختری را، آن دورترها، دارد رباعيات خيام را زمزمه مي کند:چون حاصل آدمي در اين شورستانجز خوردن غصه نيست تا کندن جانخرم دل آنکه زين جهان زود برفتآسوده کسي که خود نيامد به جهان-
اين مطلب در شماره Friday, December 02, 2005 نشریه نیمروز چاپ لندن منتشر شده است.
چون حاصل آدمي در اين شورستانجز خوردن غصه نيست تا کندن جانخرم دل آنکه زين جهان زود برفتآسوده کسي که خود نيامد به جهان(خيام)قصه ها و غصه های بازداشتگاهم.
کيانوش سنجری
بيرون بايد هوا تاريک شده باشد. اين تو نور ِ وهم انگيزی می پاشد روی تنم. سايه ی مچاله شده ام افتاده روی ديواره ی چرکی که "گ" به آن کمر زده. نگهبان از مقابل در سلول می گذرد، صدای پايش در پيچ کاريدور محو می شود.آيينه (يعنی همان سطح زيرين بشقاب فلزی ام) را می گذارم جلويم، به تو در توی چهره ام خيره می شوم.«ببينم "گ"، پای چشمم گود افتاده، نه؟»«سايه افتاده اونجا، خيال می کنی چال شده.»«اما رنگش چی، کبود نيست؟»«خيال برت داشته امشب پسر!»«اما ببين، روی پيشونيم، درست اينجا، بين بافت ابروهام، چين افتاده، نه؟ يعنی به اين زودی دارم از پا درمي آم؟»"گ" مانند هميشه به من دروغ می گويد و توضيح می دهد که خش های روی سطح بشقاب افتاده روی صورتم که خيال می کنم چين خوردگی اند.آره، همينطور است! چرا بايد خيال برم دارد که روی صورتم چين خورده و پای چشمم چال افتاده و کبود شده؟ هنوز که تابستان تمام نشده!«اما اين تار موهای سفيدی که می بينی نشسته روی شقيقه م که ديگه دروغ نيستن، هستن؟ نشکستن که فقط نَگِريستن نيست!، جوری که همسايه ها عاصی بشن، خودمو عاصی کردم اينبار. آخه فکرش رو بکن! می برندم تو اتاق سبزی که ديوارهاش با پشم شيشه پوشيده شده و می بينم پرونده سازی های خودی ها روی ميزه و من بايد پاسخ بدم کجا بوده م و چه کرده م! حق داری بخندی، خنده داره، می دونم. خودم تا حالا کلی خنديده م به اين ماجرا، اما نمی دونم اين تار موهای سفيد رو چه کار کنم، نمی خوام خيال کنند که از پا در اومدم.»و "گ" از لای پتوهای چرکی که به تنش پيچيده بيرون می خزد، جلويم می نشيند و تار موهای سفيد ِ روی شقيقه هايم را يکی يکی می کَنَد و می گذاردشان لای برگه های سربرگ دار ِ بازپرسی، که داده اند پُرشان کند، اما تا حالا جای پاسخ ها خالی مانده.کار کندن ِ تار موها که تمام مي شود، "گ" بشقاب را از دستم می قاپد، دوباره می خزد لای پتوهای چرکش، که هر بار تکانش می دهد بوی تعفن و عرق تن اش توی هوا پراکنده می شود."گ" قبلا اعتراف کرده بود که در خلوت ِسلولش نتوانسته بود به تنهايي به راز ِ سطح ِ زيرين ِ بشقاب فلزی پی ببرد، تا وقتی که يک شب، من را – که به سلولش منتقل شده بودم- ديد که رفته بودم زير نور چرک و بشقاب را گرفته بودم جلوی صورتم و انگشتان دستم را روی چال ِ پای چشمم می ماليدم، و بعد از آن شب بود که "گ" را می بينم که چون ته ِ بشقابش موج دارد، بشقابم را بر مي دارد و جلوی صورتش نگه مي دارد و با لب و دهان و چشم هايش ور می رود، و يک شب که "گ" سخت بيمار بود و پشت آيينه کز کرده بود ديدمش که بغضش ترکيد و سير گريست.حالا ديگر "گ" عادت کرده هر شب بشقاب را جلويش بگذارد و در سکوت مطلق ِ بند، زير نور ِ کم رمق، ساعت ها به چهره اش زل بزند، و نمي دانم چرا گاهي وقت ها همانطور که روبروي آيينه اش نشسته، چشم هايش بسته مي شود و در اين حالت لبهايش را مي بينم که تکان مي خورد، جوري که انگار دارد با يکي حرف مي زند، و وقتي متوجه ام مي شود که به او خيره شده ام، دوباره با اجزاء صورتش ور مي رود و به موهايش دست مي کشد، و اين حالت ِ دروني اش پاياني ندارد مگر با شنيدن اذان صبح که از راديوي بند پخش مي شود، و آنگاه من به زير پتو مي خزم و "گ" از جلوی آيينه پا مي شود و راه مي رود؛ دو قدم به جلو، دو قدم به عقب. و از زير پتو "گ" را مي بينم که وقتي اذان تمام مي شود و بند دوباره به سکوت مطلق فرو مي رود، به جاي ايستادن براي نماز، مي نشيند و تمام صفحات قرآن را يکي يکي مي بوسد، و پس از چند ساعت که از خواب بيدار مي شوم مي بينم که سرش روي صفحات پاياني قرآن افتاده و خوابش برده است.***روزها، نمي فهمم چطور، مي گذرد. بازپرس ها که حالا تعدادشان بيشتر شده، مي آيند و مي روند پي کار و زن و زندگي شان. جلسات بازپرسی به کندی جلو مي رود. هفته اي يک سوال طرح مي شود. موضوعاتي که مطرح مي شوند تازگي ندارند. بارها پاسخشان را داده ام اما دوباره مطرح مي شوند و بايد پاسخشان را از نو بدهم: رابطه ام با آقاي X، نامه هايم به خانم X، مقاله ها و گزارش هايي که درباره دوستان زندانی ام نوشته ام، ماجرای هارد کامپيوترم که موقع بازداشت روی کيس نبود، کتاب های سياوش اوستا، پرينت چند نامه از او، دست نويس ِ مقاله های طبرزدی، آدم ها، اسم ها، عکس ها، ارتباطات اينترنتي ام در Yahoo Massenger و ..."گ" داشت براي صدمين بار دعاي خلاصي از زندان را در کتاب مفاتيح الجنان مي خواند که نگهبان آمد و به او گفت که وسايلش را جمع کند و حاضر شود، که قرار است برود. اين جمله ي سحرآميز، اينجا به کرات شنيده مي شود و گاهي اثرات مخربي روي برخي از زنداني هاي کم تجربه مي گذارد. مثلا همين آقای "گ"؛وقتي نگهبان آمد و از پشت دريچه ي در ِ فولادين ِ سلول به او گفت که حاضر شود، او که داشت آخرين خطِ آخرين پاراگرافِ آخرين مرحله از دعاي خلاصي از زندان را مي خواند، از خود بي خود شد، خودش را روي زمين انداخت، به طرف قبله چرخيد و زد زير گريه، آنهم چه گريه اي! زار مي زد و خدا را صدا مي زد. نگهبان ها آمدند، "گ" که از فرط خوشحالي در پوستش نمي گنجيد همراهشان رفت. من که تنها شده بودم به سلول ديگري منتقل شدم. شب هنگام بود که صداي ضجه و مويه اي از سلول قبلي ام برخاست و سکوت ِ بند را شکست. لابلاي شيون ها صداي "گ" را شنيدم که مي گفت: «آروم باش مرد، اين چه کاريه!» و اينگونه متوجه شدم که "گ" نه تنها آزاد نشده بلکه – بعد ها فهميدم- او را بردند انداختند پيش يک زنداني ِ ديگري که قصد خودزني داشته بود.و آن شب دلم برای "گ" سوخت. بنده ی خدا، خيال مي کرد حاجتش را گرفته و قرار است آزاد شود، اما حالا مي بايست مراقب باشد که هم سلولي اش بار ديگر خودکشي نکند.آن شب سکوت هرگز به بند بازنگشت. صداي التماس های هم سلولی "گ" – يعني آقای "ح"- خواب را از چشمان همه ی زندانی ها و نگهبان هايي که نوبت شيفتشان نبود ربوده بود. از لای جداره ی در ِ سلول مي شنيدم که نگهبان ها يک به يک مي آمدند پشت در سلول ِ همسايه و پچ پچ مي کردند، اما صدای ضجه و مويه ی مرد ِ هم سلول "گ" تا سپيده دم ِ صبحگاه شنيده مي شد: «يا حسين منو بخش، يا حسين منو ببخش!»***يک هفته از آن شب مي گذرد. هم سلولي ِ "گ" – يعني آقای "ح"- حالا پيش من است، و نمي دانم "گ" را کجا برده اند.بجز صداي يکنواخت و آزاردهنده ی هواکش ِ ته کاريدور، صدای پارس سگ های ول ِ تپه های اطراف ساختمان ِ بازداشتگاه را هم مي شنوم. از باريکه ی نوری که به سختي توانسته از روزنه های کوچک ِ پنجره تو بيايد و روی ديوار مي لغزد حدس مي زنم ماه بايد قرص کامل باشد."ح" که ساعتي پيش نگهبان قرص هايش را برايش آورد، شل شده و با دست و پای توهم رفته، زير پتوهاي چرکش که بوي تعفن مي دهد خزيده و سفيدي ِ چشم هايش از حدقه بيرون زده، به روزنه هاي فلزي ِ بالای در زل زده، يا به در به در شدن همسرش مي انديشد، که چطور بايد پول اجاره خانه شان را فراهم کند، و يا اگر با صاحب خانه به توافق نرسيده، چطور بايد تک و تنها اسباب کشي کند، و يا شايد هم دارد دوباره به اين فکر مي کند که چگونه براي بار ديگر رگ ِ دستش را ببرد و خلاص!روي مچ دست چپ "ح" که از زير پتو بيرون افتاده، جای دو زخم ِ دوخته شده را مي بينم.روزي که قرار بود "ح" را به سلولم منتقل کنند، افسر نگهبان آمد و من را در جريان حالات ِ روحي و رواني او قرار داد تا بدانم که در مواقع ضروري بايد چه کنم؛ (يعني آنقدر به در ِ سلول مشت بکوبم و فرياد بکشم تا نگهبان ها بيايند و "ح" را با خود ببرند بيرون.) اما من از افسر نگهبان خواهش کردم که اين کار را از من نخواهد و "ح" را -که از وقتي با "گ" به بند بالا منتقل شده بود، صدای ضجه و مويه هايش مثل سوهان مي افتاد به جان اعصاب زنداني هايي که خودشان هزار و يک مشکل روحي و رواني دارند- به سلولم منتقل نکنند، اما در يک روز گرم و عرق ريزان تابستان، در ِ سلولم باز شد و مردي با چهره ي شکسته و داغان و چشم های چال افتاده و نگاه ِ بي قرار– يعني همان آقای "ح"- بغض کرده، داخل شد و يکراست رفت نشست گوشه ی ديوار و زانوهايش را به بغل گرفت و در فکر فرو رفت. هوا که تاريک شد، انگار که يادش آمده باشد که به جاي ديگري منتقل شده، پا شد و بي قراري کرد و در همان دو متر جا بالا و پايين رفت و دست ِ آخر به چشمانم خيره شد و گفت: « ببخش منو، اصلا حالم خوب نيست، درک مي کني که؟» و چون ديدم که خودش سر ِ صحبت را باز کرد، سکوت کردم تا هر چيزي که سر ِ دلش سنگيني مي کند را بريزد بيرون، تا نوبت به من برسد."ح" خيره به نور ِ چرک، ماجراي زخم ها را اينطور برايم تعريف کرد:"پنج ماه پيش بود. صبح بود. هفت هشت مرد گنده ی قوي هيکل ريخته بودند داخل خانه مان. من و همسرم تازه از خواب برخاسته بوديم که مي ديديم مردان ِ ناشناس همه جاي خانه را زير و رو مي کنند. يکي شان از تابلو ها، کتاب هاي مقدس و وسايل شخصي ام فيلمبرداري مي کرد. همه ی و سايلم را جمع کردند و ريختند داخل چمدان ها. با همسرم نشستيم توي ماشين شان و آوردنمان اينجا.شب بود. يک شب ِ سراسر سياه. وحشت از در و ديوارها مي باريد. از زير ِ چشم بند همسرم را ديدم که با چشمان بسته وارد دالان تنگي شد و همراه يک زن ِ سياه پوش دور شد. ساعتي بعد گفتند همسرم را فرستاده اند به خانه، باورم نشد، گذاشتند تلفن بزنم به خانه، صداي همسرم را شنيدم، با بغضي که راه ِ گلويش را بسته بود.اما سياهي آن شب پاياني نداشت. همان شب فهميدم که چندين نفر ديگر از خانواده و فاميل ام را هم آورده بودند بازداشتگاه. بايد کاري مي کردم همه شان آزاد شوند. پس آنچه بازپرس ها مي خواستند بدانند را اعتراف کردم و به سلول بازگشتم، به اين اميد که اعضاي خانواده و فاميل ام آزاد شوند. فشار حوادث آن شب داغانم کرده بود. زندگي ام را تمام شده مي پنداشتم. گشتم دنبال راهي که از دست بازپرس ها خلاص شوم. توي سلول جز يک بشقاب و قاشق فلزي و يک ليوان پلاستيکي و چند تا پتو چيز ديگري نبود. قاشق را برداشتم و با گوشه ی بشقاب آنقدر ساييدمش تا برنده شود. شب به نيمه رسيده بود. سکوت مطلق در بند حاکم شده بود. تصميم ام را گرفته بودم، راه ِ بازگشتي نبود، چشمانم را بستم و لبه ی ساييده شده ی قاشق را تو گوشت ِ مچ دستم فرو بردم. خون توي صورتم پاشيد. بايد مطمئن مي شدم که رگ اصلي دستم بريده شده بود، پس لبه ی قاشق را چند بار ديگر در بريدگي ِ دستم فرو بردم و تمام رگ و پي هايش را کندم. خون سرخ ِ گرم روي دستانم آرام گرفت. کم کم پلک هايم که سنگين شده بود، چشمانم را پوشاند. ديگر نفهميدم چه شد. چشمانم که باز شد ديدم روي برانکارد افتاده ام. مردي که روپوش ِ سفيد رنگي به تن داشت مقابلم ايستاده بود، ديد که چشمانم باز شد، گفت: «چه کردي با خودت مرد!»ماه ها، لاي همين ديوارهای سخت، در سکوت و بي خبري، مثل آدم هاي جذام گرفته و فراموش شده، به خودم مي پيچيدم. اميدم به خلاص شدن از بازداشتگاه به ياس تبديل شد. جانم به لبم رسيده بود. انگار توي جهنم اسير شده بودم. همه ی خواسته ها شان را اجرا کرده بودم اما نمي دانم چرا تلفن و ملاقاتم عادي نشده بود و پرونده ام به دادگاه ارسال نشده بود. خفت و خواري تا خرخره ام رسيده بود. تصميم ام را گرفتم. ماجراي دوران بازپرسي هايم را روي کاغذ آوردم تا بوسيله ی فردي که قرار بود از بازداشتگاه آزاد شود به بيرون برده شود. زير نامه آدرس فردي که مي بايست نامه به دستش مي رسيد را نوشته بودم. با خود مي پنداشتم که اگر در خارج از زندان بفهمند و بدانند که اين تو چه بلايي سرم آمده، فشار ها کاسته خواهد شد و پرونده ام به دادگاه خواهد رفت. اما وقتي نگهبان ها نامه ام را در زير لباس ِ فردي که داشت آزاد مي شد پيدا کردند، همه ی نقشه هايم نقش برآب شد. بازپرس ها در جريان نامه ها قرار گرفتند و روز از نو و روزي از نو.مي گفتند بازي شان داده ام، آخر آنها خيال مي کردند که توانسته بودند باورهايم را تغيير دهند. اما مگر آنها بجز بازپرسي هاي طاقت فرسا و اعصاب داغان کن کار ديگري بلد بودند، که توانسته باشند در باورهايم شک بياندازند؟ هر چه بود بازپرسي بود و سوال و جواب. حتي من ازشان خواستم روحاني بازداشتگاه را بفرستند سراغم تا با او بحث کنم و قانع شوم که دارم اشتباه مي کنم، اما کسي سراغم نيامد. حالا چگونه خيال مي کردند که توانسته بودند کاري کنند که به باورهايم پشت کنم؟چند روز پس از لو رفتن نامه ها، به بدترين سلول ِ بند پايين منتقل شدم. نور ِ کدر ِ کم رمقي روي ديوار هاي سرد ِ بي زاويه اش مي لغزيد. هوا توش مرده بود. منفذي نداشت براي نفس کشيدن. نفسم بند آمده بود. داشتم خفه مي شدم کيانوش. مرد ِ ته ريش دار ِ آذري زباني کنج ديوار ِ سلول کز کرده بود و موزيانه خيره مانده بود به من. مي دانستم که او را آورده بودند مراقبم باشد. اما ديگر طاقتم تمام شده بود. بي درنگ رفتم سراغ وسايلم که کف سلول ولو شده بود. تيغه ی ژيلتي که توي بند ِ پايين گيرش آورده بودم را از لاي برگه هاي دستمال کاغذي بيرون کشيدم و خزيدم توي توالت. توالت با يک تيغه ي ديوار از سلول جدا افتاده بود. به ديواره ی سرد ِ توالت تکيه زدم، چشمانم خيس ِ اشک شده بود، چهره ی همسرم جلوي چشمم آمد، يک آن مردد شدم، اما من که نمي توانستم کاري برايش انجام بدهم، او تا کي بايد مي آمد دم ِ در ِ بازداشتگاه و التماس مي کرد که بگذارند من را ببيند؟ مادرم چي؟ او تا کِي بايد اشک مي ريخت؟ تيغه ی ژيلت را چند بار محکم در جاي زخم ِ قبلي فرو بردم، مانند بار ِ قبلي، خون ِ گرم حباب زد و پاشيد روي دست و صورتم، آه کشيدم، نه از درد، بلکه از آرامش، و بعد صداي ضربه زدن به در را شنيدم. "گ" بود که صدايم مي کرد، داد زد: «داري چيکار مي کني رفيق!» و چون صدايي از من نشنيد در را هل داد و داخل شد و ديد که آرام و لبخند به لب روي ِ زمين ِ سرد افتاده ام و چشمانم خيس ِ اشک شده – اينها را بعد ها برايم تعريف کرد – و ديگر چشمانم بسته شده بود و فقط شنيدم که "گ" با مشت افتاده به جان در ِ سلول و ضجه و مويه مي کند و افسر نگهبان را صدا مي زند. و صداي چرخيدن کليد در قفل در سلول را هم شنيدم و ديگر هيچ. همه چيز محو شد، چيز ديگري به خاطرم نمي آيد.همان شب من و "گ" را آوردند انداختند توي سلول کناري ات. همان سلولي که تو پيش از من با "گ" توش محبوس بوديد."نزديکي هاي صبح بود که "ح" بازگو کردن ماجرای سيه روزي هايش را تمام کرد و من تازه پي بردم که چرا "گ" در آن روز ِ گرم و عرق ريزان يکهو از سلولم به جاي ديگري منتقل شد.و ديدم "ح" دارد کنجکاوي مي کند که بفهمد من کي هستم و اينجا چه مي کنم.«ببينم کيانوش، فاميليت چي بود؟»وقتي به او گفتم کي هستم و چه کاره، گفت یک جايي بايد چيزي ازم خوانده يا شنيده باشد: «هان ... بذار ببينم... يه چيزي ازت خوندم... وبلاگ داري نه؟ آره، درباره زنداني ها نوشته بودي، درباره ی يک دوستت، مهرداد بود اسمش. اما حالا بگو چطوری شد که دوباره آوردنت اينجا؟»و اينچنين ماجرای دستگيري ام را براي "ح" تعريف مي کنم:"عصر بود، هوا داشت تاريک مي شد. ذله بودم از شنيدن پارس سگ هاي ول ِ توي کوچه. همديگر را گاز مي گرفتند، از سر و کول هم بالا مي رفتند، پشت پنجره نگاهشان مي کردم که دريدگي مي کردند. نمي توانستم يک جمله ی آغازگر براي داستانم روي کاغذ بياورم. از خودم و نيروي تخيلم و مدادم که بی هدف کاغذ های سفيد ِ بي خط را خط خطي مي کرد متنفر شده بودم. به سرم زد، کاغذ های خط خطي شده ی روي ميز تحريرم را مچاله کردم، مدادم را شکستم، رفتم لم دادم به کاناپه، جلوی تلويزيون. کانال "arte" داشت فيلم کوتاه ِ مستندي درباره ی پستچي هاي مشترک فرانسه و آلمان پخش مي کرد. زنگ در ِ خانه به صدا درآمد. رفتم پايين، دم ِ در مرد ِ ته ريش داری که خودش را پستچي معرفي کرد پاکت نارنجي رنگي نشانم داد و نگاه مرموزانه ای بهم انداخت و پرسيد: «آقای سنجري؟»«بله، خودم هستم.»«کارت شناسايي بيار، اين نامه رو تحويل بگير.»در حياط را بستم، از پله ها بالا آمدم، نمي دانم چرا يکهو پاهايم شل شد، پنجره ی راه رو را باز کردم، پايين را نگاه کردم. دو مرد ِ ته ريش دار، کنار مرد ِ پستچي، گوشه ی ديوار ايستاده بودند.«ببخشيد آقا، گفتين نامه از کجاست؟»مردان ِ ته ريش دار با همديگر سرشان را بالا گرفتند تا مرا ببينند. مرد ِ به ظاهر پستچي با کمي مکث گفت: « گفتم که...از هلند...تو شناسنامه بيار...حالا صحبت مي کنيم.»"حالا صحبت مي کنيم؟" اين جمله ی پستچي ها نيست! و تازه، آقای پستچي موتور ِ خورجين دار ِ پستچي ها را هم نداشت.به چهره هاشان ماتم برده بود. زن ِ همسايه در ِ آپارتمان را باز کرد و رفت بيرون. پستچي ها که حالا تعدادشان بيشتر شده بود نگذاشتند در بسته شود و بي درنگ خزيدند تو. صدای گرومب گرومب پاهايشان روي راه پله مثل زنگ خطر توی گوشم صدا کرد. جَلدی دويدم بالا و خزيدم توي خانه و چفت در را انداختم. حالا پستچي ها پشت در خانه کمين کرده بودند. از چشمي ِ در که نگاهشان کردم تعدادشان بيشتر شده بود. با خود گفتم نامه آنقدر مهم و محرمانه ست که مي بايست هر طور شده آن را تحويلم دهند. چهره ها شان برافروخته شده بود. زبانه های خشم را در اعماق ِ چشمانشان مي ديدم. ترسيده بودم. گُر گرفته بودم از گرما، شر شر عرق مي ريختم. با موبايل ها شان صحبت مي کردند، مرموزانه پچ و پچ مي کردند، و بعد شنيدم که يکي شان گفت:«بازنکني مي شکنيم در رو!»پس نامه مي بايست خيلي محرمانه مي بود که پستچي ها اينطور تقلا مي کردند تا آن را تحويلم دهند!اما کسي خانه مان نبود جز من. ياد گرگ ِ پشت ِ در خانه ی شنگول و منگول افتادم. ازشان خواستم نامه را از زير در بياندازند توي خانه تا بتوانم بخوانمش و بعد در را باز کنم، قبول نکردند، در را شکستند و آمدند داخل خانه. يکي شان يقه ام را در مشتش گرفت، نزديک بود مشت ديگرش چانه ام را داغان کند، که خدا رحم کرد و مرد ِ پستچي يقه ام را ول کرد و همراه ِ مردان ِ ته ريش دار ِ ديگر رفت و به زير و رو کردن وسايل اتاقم مشغول شد.مادرم که از پاي منبر آخوند امامزاده ی سر کوچه مان بر مي گشت، مردان ِ ته ريش داري که مثل مور و ملخ ريخته بودند توي خانه مان را که ديد، پس افتاد و غش کرد.نيم ساعت بعد تمام وسايل ِ شخصي ام که توي گوني هاي خالي برنج ريخته شده بود، وسط اتاق انباشته شده بود. مرد ِ پستچي ليستي که از وسايلم تهيه کرده بود را جلويم گذاشت تا پايش امضا بگذارم؛ "کيس کامپيوتر، موبايل، رسيور، مقادير زيادي کتاب و دست نوشته هاي ضد انقلاب و ..."نمي دانم در آن فرصت کوتاه پستچي ها چطور به ضد انقلاب بودن ِ کتاب ها و نوشته هايم پي برده بودند؟بر سر ضد انقلاب بودن يا نبودن کتاب ها و نوشته هايم که چانه زدم، پستچي ها راضي شدند کلمه ی "و يا غير قانوني" را جلوي کلمه ی "ضد انقلاب" اضافه کنند.کارشان که تمام شد، کيس کامپيوتر را به دستم دادند، از پله های آپارتمان پايين آمديم و در حالي که اشک از پهناي صورت مادرم جاري بود سوار ماشين شان شدم و آمدم اينجا که تو هستي "ح"."«خوابيدي؟»«نمي تونم، نمي شه، قرص ها ديگه اثری نداره، بايد بيشترش کنند، اينجوري دارم دوباره برمي گردم به حال و روز ِ اولم، کار دست خودم مي دم ها، برو بهشون بگو اينو!»«تازگي ها به خودت نگاه کردي؟ بيا، اين بشقاب رو بگير خودت رو نگاه کن، ببين پای چشمهات چال افتاده، تو سفيدي ِ چشمهات لکه های خون جمع شده. اصلا بذار باهات روراست باشم، داری کم کم شبيه عَمَلی ها مي شي! هيکلت آب شده. خدا نکنه همسرت اينشکلي ببينتت. پس مي افته ها! نخور اين کوفتي هارو مشت مشت!»اينجوري که نصيحتش مي کنم و سرکوفتش مي زنم تا شايد دست بکشد از خوردن قرص هاي روانگرداني که برايش تجويز کرده اند، کفرش در مي آيد:«لعنت به تو! اگه اون شب سر و صدا نمي کردي همه چيز تمام شده بود و ازين جهنم دره خلاص شده بودم و تو هم از شر ِ من، مي فهمي؟ مي دونم که نمي فهمي و تو نمي دوني چقدر لذت بخشه وقتي که ببيني خون ِ گرم از رگ بيرون مي پاشه و آدم مي تونه توي سرخيش بدون دلهره به خواب بره و درست در همين لحظه که حباب های سرخ رنگ خون نرم ِ نرم از شکاف ِ مچ دست سرازير مي شه، چشم ها به روي دنيای تازه ای باز مي شه که توش ديگه آدم ها مجبور نيستن روی صندلی های چوبی ِ اتاق های بازپرسی بشينن و شر شر عرق بريزن و از زير ِ چشم بندهای سياه ِ خفقان آور جلوی علامت سوال های قرمز ِ ورقه هاي سربرگ دار ِ بازپرسی کلمه های خسته و کوفته و تکراری بنويسن، تا شايد اميدوارانه برگردن به سلول، که شايد پس از چند روز، بازپرس ها لطف کنن بذارن به خونه تلفن بزنن و صدای همسرشون رو بشنون تا کمي از درد هاشون کاسته بشه – که البته اينطوری نمي شه! تازه اونها وقتي به خونه هاشون تلفن مي کنن با يه دنيا غم دوباره برمي گردن توی سلول و اينبار ديگه بايد بِرَن سراغ راهي که براي هميشه درد ها رو به خاک بسپرن.»«پس اينجوری همسرت رو مي پرستي؟»«گمشو لعنتي!»«بذار منظورم رو توضيح بدم. ببين رفيق، فرض کن، فقط فرض کن، بجای تو، همسرت در شرايطي بود که تو حالا توش هستي. آره، مي خوام بگم که به جاي آقاي "ح" که تو هستي، خانم "م" همون شب ِ اول به خونه نمي رفت، چادر سورمه اي زندانيان ِ زن بازداشتگاه رو روی سرش مي انداخت، از دالانهاي تنگ و تاريک مي گذشت، از پله هايي که با موزائيک هاي چرک پوشيده شده بالا مي رفت، به درون سلول مي خزيد و چون هفت هشت نفر از اعضای خانواده ش رو دستگير کرده بودن، مجبور مي شد بِره بنشينه توی اتاق های سبز ِ بازپرسي و به کارهاي انجام نداده ش هم اعتراف کند، تا خانواده ش برگردن به خونه. و خانم "م" آشفته و بي رمق، در حالي که زير فشار های روحي و رواني خرد مي شد، به سلولش در طبقه ی بالای همين بندی که تو توش هستي برمي گشت و تنها مي موند، روزها مي گذشت، اون آزاد نمي شد، جونش به لبش مي رسيد، با ديوار ها حرف مي زد، صدايي از ديوارها به گوششش نمي رسيد، بي تاب مي شد، ضجه مي زد، و به اين نتيجه مي رسيد که توان تحمل فشارهای روحی و روانی ِ بازپرسی ها رو نداره، زندگي رو تموم شده مي ديد و مي رفت سراغ يک راه ديگه، يعني همون راهي که تو رفتي؛ که بره وسيله اي پيدا کنه که خودش رو خلاص کنه! و شايد مثل تو يه قاشق که از فلز ِ خشک (روحي) درست شده باشه پيدا مي کرد و به ذهنش مي رسيد که اونو با لبه ی بشقاب و لبه ی در ِ فولادی ِ سلولش تيز کنه که بتونه اونو توی گوشت ِ دستش فرو ببره و رگ و پی ش رو پاره کنه و خون سرخ توی صورتش بپاشه و ... مي خوای بازم جلوتر برم و مثل تو تعريف کنم که در اون لحظه خانم "م" به چه چيزي فکر می کرد و چی مي شد يا بسه؟ آره، بسه ديگه، می بينم که چشمات خيس شده و توی گلوت يک گوله ی بزرگ ِ بغض گير کرده که هر لحظه ممکنه بترکه، هان؟ داری ناخن هاتو می جوی، بي قراري، منظورم همين بود رفيق، ديدي طاقت نداری ببيني که همسرت مي خواسته خودش رو از اين جهنم دره خلاص کنه و اينطوری تو رو هم تنها بذاره، و می دونم اگه خانم "م" بجای تو زنداني بود و به اون مرحله مي رسيد که مي خواست خودش رو خلاص کنه، تو بهش التماس می کردی که اين کارو نکنه و باور داشته باشه که شبهای سياه ِ خفقان آور يک روز تمام خواهد شد، و اينکه برات بمونه، درسته؟«نه، درست نيست! من مي دونم که اون – اگر جای من مي بود- چه رنجی می کشيد. به خودم اجازه نمی دادم بذارم همسرم – که می پرستمش- کنج سلولش کز کنه و به رنج کشيدنش ادامه بده.»"ح" به راستي زده به سرش، مي فهمم که دوباره دارد دنبال راهی مي گردد براي خودکشي. تمام جمله هايش بوی مرگ مي دهد. البته من خوب درکش مي کنم، شايد به اين خاطر که سال گذشته خودم چنين حال و روزي داشته بودم و تا مرز نيستي پيش رفته بودم، و مي دانم که او حالا آدم خطرناکی هست که مي تواند کار دست خودش بدهد. به همين خاطر به او اميد مي دهم، روزهاي خوش گذشته اش را به يادش مي آورم، همسرش را که مي پرستدش، مادرش را که پير و عليل شده و تنها مانده، خواهرزاده اش را – که خودش مي گويد ديوانه اش است-، همه شان را يکي يکي به خاطرش مي آورم تا از احساس پوچي درش بياورم و به ادامه ی زندگي اميدوارش کنم، اما او در بد مخمصه ای گير افتاده. مهر باطل کوبيدن روی صفحات قرآن کم جرمی نيست!این روزها درد خودم فراموشم شده، کارم شده غصه خوردن برای "ح". تقريبا تمام ساعات روز و حتي شب ها تا صبح مي نشينم ور دل اش تا احساس تنهایی نکند و جانش به لبش نرسد، اما مگر مي شود؟شب هنگام نگهبان مي آيد، از دريچه ی در تو را چشم مي اندازد، "ح" را مي بيند که دست و پايش درهم رفته و روی زمين به خودش مي پيچد و ناله مي کند و من را مي بيند که کنجي نشسته ام، زانوهايم را به بغل گرفته ام و به "ح" زل زده ام و از چشمانم مثل باران اشک مي ريزد. به نگهبان التماس مي کنم که "ح" را ببرد پيش روانپزشک، چند دقيقه بعد افسر نگهبان مي آيد، "ح" را مي برد بيرون، نيم ساعت بعد "ح" را به سلول برمي گردانند. برايش "فلوکسيتين" و چندين قرص روانگردان و خواب آور ديگر مي آورند تا آرام بگيرد. "ح" قرص ها را مي بلعد و به زير پتوهاي چرکش مي خزد.***پاييز از راه مي رسد، از منفذها تو مي آيد. اين صدايي که مي شنوم صدای زوزه ی باد است که ميان برگ درختان باغ های اطراف ساختمان بازداشتگاه به خودش مي پيچد و از شکاف ها تو مي آيد."ح" را از پيش ام برده اند، نمي دانم به کجا. آمدند که ببرندش، در آغوشم کشيد و سخت گريست. باورش نمي شد دارد مي رود جای ديگر، هر جا بجز اينجا در بازداشتگاه – که اسمش را گذاشته بود "جهنم دره"-. اما او رفت، به او گفته بودم که خواهد رفت. حالا جوانکی به نام "م.ا" را آورده اند اينجا، توی سلول کوچک ام."ح" را که از سلولم مي بردند، از نگهبان کاغذ و قلم گرفتم و برای رئيس بازداشتگاه نامه نوشتم و درخواست کردم که در سلول ام تنها بمانم، اما چند ساعت بعد از تحويل نامه، در ِ سلولم باز شد و "م.ا" آمد داخل: بيست و هفت هشت ساله، با پوستي به رنگ شکلات، با چشمان درشت و ابروهای بلند ِ سياه."م.ا" وقتی مي خندد دندانهای به شدت سفيدش برجسته ترين جزء صورتش مي شود. نيم ِ بيشتر تن ِ سوخته اش با شلوار پرچين ِ کردی – افغانی اش پوشيده شده است. کلمات فارسی را به درستی بيان نمي کند. ازش مي پرسم: «اهل کجايي؟»«اهل بلوچستان، از قوم مير بلوچ زهي م.»«از کجا آوردنت اينجا؟»مکث می کند، می فهمم که ترديد دارد جوابم را بدهد، اما بلاخره مي گويد: «تا همين هفته ی پيش در گوانتانامو زندانی بودم. امريکايي ها تحوليم دادن به افغانستان، اونجا ايراني ها تحويلم گرفتن و همراه ِ صليب سرخ اومديم تهران، يکراست آوردنم اينجا.»تعجب مي کنم، چشمانم از حدقه بيرون مي زند، لقمه را از دهانم بيرون مي کشم.«مگه چه کاره ای تو؟ گوانتانامو رفته بوی چی کار؟»«ماجراش مفصله، حدود چهار سال پيش وقتی رفته بودم افغانستان تا در کنار برادرهای طالبان با سربازان کفار بجنگم دستگیر شدم.»به سربازان امريکايي مي گويد "کفار". جدل نمي کنم با او تا حرفش را بزند."رمضان سال 1380 بود. امريکاييهای خبيث حمله کرده بودند به خاک برادرهای افغان. يک روز ظهر ايستاده بوديم برای نماز، همه مان را دستگير کردند.- بعد ها فهميديم که نيروهاي ژنرال دوسدم هر کداممان را پنج هزار دلار فروخته بودند به خبيث ها. چهار ماه در شمال افغانستان زندانی بودم. يک روز صبح همه مان را سوار هواپيما کردند و بردند به جايي که بعد ها فهميديم گوانتاناموست. سه سال و نيم آنجا زنداني بودم. هفته ی پيش آزادم کردند و آوردنم اينجا. ايراني ها گفته بودند چند روزي مهمان شان هستم تا آزمايش پزشکي بشوم، اما نمي دانم چرا بجای پزشک بازپرس ها مي آيند سراغم و مي خواهند بدانند که آيا به آمريکايي ها اطلاعات داده ام يانه. بهشان مي گويم که برادرها! چه مي گوييد شما؟ برای اسلام جنگيدم من!"و تکه تکه برايم تعريف مي کند که در گوانتانامو چه مي کرده: از همسايه ی عرب اش ياد گرفته قرآن را صحيح بخواند و از بَرَش کند، از همسايه ی پاکستانی اش ياد گرفته به انگليسي صحبت کند، در شورش های دسته جمعی زندانيان تندرو شرکت مي کرده، مثل آنها ليوانش را پر از شاش مي کرده و مي پاشيده توی صورت نگهبان های امريکايي و به همين خاطر منتقلش مي کردند به سلول بسته ی درجه دو که آنجا زندانی ها فقط حق دارند شورت به تن داشته باشند، به سرش زده و ادای ديوانه ها را درآورده تا آزادش کنند؛ مثلا يکبار نقش زورو را بازي کرده، ريش صليب گونه گذاشته، روي ديواره ی سلولش تصاوير تخيلي ِ وهم انگيز چسبانده، پرچم زورو را در کنار پرچم امريکا به فنس سلولش آويزان کرده، با کاغذ تلفن موبايل درست کرده و با نگهبان ها تلفني صحبت کرده، بردنش پيش روانپزشک، اما آنها فهميده اند که دارد دروغ مي گويد، به زندگي عادی اش بازگشته، برخوردش با نگهبان ها مودبانه شده، بعضي شب ها نگهبان قايمکی برايش يک ليوان قهوه مي آورده، ماژيک براي نقاشي مي آورده، و يک شب که با يک نگهبان زن امريکايي از پشت فنس ها ورق بازی می کرده، نگهبان ازش پرسيده که چگونه با زن اش عشق بازی مي کرده و برايش تعريف مي کند که امريکايي ها چگونه عشق بازي مي کنند و اينگونه تفاوت ها و کيفيت هاي عشق بازي شان را مي فهمند و مي خندند."م.ا" در همه ی شرايط عقيده ها و باورهايش را به زبان مي آورد، دندان روی جگر مي گذارم و تحملش مي کنم. اغلب ساکت مي مانم و فقط گوش مي دهم ببينم چگونه مي انديشد. باورهايش تندروانه و خارج از چارچوب منطق است. تحليل هايش را با احاديث و آيات قرآن درهم مي آميزد و به خوردم مي دهد. از مرگ انسانهای بي گناه در توفان کاترينا که باخبر مي شود خوشحال مي شود، مي گويد همه ی امريکايي ها خبيث اند و خبيث ها به فرمان خداوند کشته مي شوند. خوشحالي اش را در مشت گره شده اش مي بينم، به خودم فشار مي آورم که جوابش را ندهم، نمي شود، طاقت نمي آورم، با او جدل مي کنم، زلزله ی بم را به خاطرش مي آورم، ازش بي خبر است، پس برايش تعريف مي کنم که چگونه انسانهای بي گناه ِ بمي زير آوارها ماندند و مردند، اما او اين زلزه را هم به خشم خداوند نسبت مي دهد، کفرم مي گيرد و مي گويم به خدايش کافرم، چشمهايش از حدقه بيرون مي زند، ابروهاي کلفتش در هم مي رود، خشمگين مي شود، طاقت نمي آورد، فحشم مي دهد و مي گويد: «تو کافري!»ترس برم مي دارد که نکند در خواب خفه ام کند، مي خزم زير پتو، تا صبح بيدار مي مانم. صبح که مي شود دوباره از نگهبان کاغذ و قلم مي گيرم، براي رئيس بازداشتگاه نامه مي نويسم و درخواست مي کنم که به سلول انفرادی منتقل شوم.***... و ده روز بعد "م.ا" آزاد مي شود. وقتي او مي رود، دوباره از نگهبان کاغذ و قلم مي گيرم، براي رئيس بازداشتگاه نامه مي نويسم و تقاضا مي کنم که بگذارد تنها بمانم در سلول. و اينبار با درخواستم موافقت مي شود و تنها مي مانم. شايد فهميده اند که داشتم زجر مي کشيدم و دلشان به حالم سوخته که گذاشته اند حداقل تنها بمانم تا آرامش داشته باشم!روزها از پي هم مي گذرند، اما نمي دانم چرا نمي گذارند برگردم به خانه. ديگر اينجا همه چيز برايم عادي شده. خيلي وقت ها يادم مي رود که زنداني هستم، جوري که فکر مي کنم به نگهباني استخدامم کرده اند، آنهم ناخواسته و به اجبار. وظيفه دارم که از فضای داخلی سلول ام مراقبت کنم تا آسيبی –مثلا- به در و ديوار ها نرسد و يا کسی از پنجره تو نيايد و امنيت بازداشتگاه را به هم نزد. فرقم با آدم هايي که پشت ِ در ِ سلول قدم مي زنند اينست که هيچوقت شيفت کاری ام تمام نمي شود و کسی جايگزينم نمي شود. جای خواب که دارم، قضا هم برايم مي آورند، و اگر لباسم چرک بشود، برايم پودر مي آورند تا بروم حمام بشورمش. اما پس چرا لباس هايي که به تنم کرده اند شبيه لباس زندانی هايي ست که وقتی برای رفتن به توالت از سلول هاشان بيرون مي آيند، از شکاف ِ پنجره مي بينمشان. درست شبيه من، در ِ سلولشان باز مي شود، چشم بند به چشم، طول کاريدور را طي مي کنند، داخل توالت مي شوند، در پشت سرشان قفل مي شود و کارشان که تمام شد قفل در باز مي شود و از همان راهي که رفته بودند برمي گردند و به درون سلول هاشان می خزند و در پشت سرشان قفل مي شود.***زمان ها را از دست داده ام، فراموش کرده ام کِی صبح مي شود، کِی شب. اما حالا من اجازه دارم نيم ساعت توی حياط هواخوری، لاي چهار تا ديوار ده متري، زير ميله هاي فولادين ِ سقف ِ سيار راه بروم و يا اگر دلم خواست بدوم و به توپ شوت بزنم و حتي روي صندلی چوبی بنشينم، صندلی را به عقب هل بدهم تا روي دو پايه اش به ديوار کمر بزند و در اين حالت به حرکت ابرهای باردار خيره مي شوم.و مي روم مي ايستم وسط حياط. ميله های سقف، اينجا، درست در اين نقطه از هم جدا افتاده و مي شود قسمتي از آسمان را بدون حصار داد. اسم اين نقطه از زمين بازداشتگاه را مي گذارم منطقه ی آزادی، که زندانی ها مي توانند قسمتي از آسمان را بدون حصار ببينند.ابرهای سپيد باردار تمام سطح آسمان را پوشانده. چشمانم که به تاريکی سلول عادت کرده، زير نور خورشيدی که پشت ابرها پنهان شده بسته مي شود. سماجت مي کنم و چشمانم را به نور طبيعي عادت مي دهم و دکل ِ سبزی را که از ميان شاخ و برگ درختان سروی که آن دورترها از پشت ديواره ی بلندی سر برافراشته مي يابم. مردي را می بينم کلاه بسر، روی دکل ايستاده و به دور دست ها چشم دوخته. او بايد سرباز ِ ديده بان زندان باشد. برايش دست تکان مي دهم، او کلاهش را از سرش بر مي دارد و توي هوا تکان مي دهد. نمي دانم به من اشاره مي کند يا نه؟نقطه های سياه از پشت توده های مه در زاويه ی ديدم درشت و درشت تر مي شوند. کلاغ های سياه اند آنها، که روی ميله ها مي نشينند و به من خيره مي شوند، جوری که انگار مي خواهند چيزي بگويند.غبار غليظي از جداره ها تو مي آيد، دکل سبز ميان توده های دودآلود مه غرق مي شود. زير نگاه سنگين کلاغ های سياه، دست به سينه به آرامی راه مي روم و موزائيک های کف حياط را مي شمارم. 523 قطعه ی بهم چسبيده ی چرک و فرسوده. به ديوارها خيره مي شوم، کنج ديوار پيغام چند زندانی حک شده. صاحب يکي از پيغام ها را مي شناسم، که نوشته: سلام ]...[ ، حکم گرفتم. زنده باد آزادی. و اينچنين مي فهمم که او هم بايد هنوز اينجا باشد، در يکي از سلول های بند کناري ام، و شايد هم کمي دورتر، در بندهای زيرين ساختمان.وقتم تمام مي شود. کلاغ ها همچنان نظاره ام مي کنند. در ِ حياط باز مي شود، به سلول باز مي گردم، چشمانم که زير نور طبيعي تنگ شده دوباره در تاريکي فرو مي غلتد.***سه ماه، همه ی فصل تابستان! نمي دانم زود گذشت يا دير، ديگر حس اش نمي کنم گذشته ها را. ياد گرفته ام با لحظه ها جلو بروم و زندگی کنم. ياد گرفته ام که عادت کنم، به همه چيز، و دروغ بگويم، به خودم، به خانواده ام؛ مثلا وقتی تلفن مي زنم به خانه، مي گويم که حالم خوب است، هيچ جايم درد نمي کند، غذاهاي خوب مي خورم، خوب مي نوشم، راحت مي خوابم، احساس تنهايي نمي کنم، در يک اتاق ِ پنجاه نفري محبوسم، مي گويم، مي خندم، هر روز حمام مي روم، استخر مي روم و ...و ياد گرفته ام که از تنهايي لذت ببرم، در افکارم غوطه ور شوم، در تخيلم به کائنات سر بزنم، به سرزمين ها، آسمان ها، ستاره ها، کهکشان ها، به راز خلقت فکر کنم، و حتي دور تر بروم، به آنسوي ديوار پلانک، خداوند، که نمي بينمش، اما حس اش مي کنم، که کنارم نشسته و دارد مي پايدم.پنجره ی سلولم بسته است، اما ظهر ها باريکه ای از نور خورشيد از روزنه ها مي گذرد و روی صورتم مي افتاد. زمان که مي گذرد، باريکه ی نور ِ گرم روی صورتم راه مي رود و من همراه ِ حرکت ِ نور از بستر برمي خيزم و در زاويه ی تابش نور حرکت مي کنم. نمي خواهم از دستش بدهم.عصر ها باريکه ی نور راهش را مي کشد و مي رود جای ديگر. تنم را از تعفن پتوها جدا مي کنم و راه مي روم؛ سه قدم به جلو، سه قدم به عقب، و اين راه را بارها طي مي کنم. غروب مي شود، هوا تاريک مي شود، نه تاريک ِ تاريک، بلکه جوری که دل آدم مي گيرد، و در اين حالت ترجيح مي دهم چشمانم را ببندم تا هوا تاريک ِ تاريک شود و صدای جيرجيرک را بشنوم. نمي دانم چند شب است از کجا پيدايش شده، اما همين نزديکي هاست، لانه کرده.باد ِ پاييزی از شکاف ها تو مي آيد. از پشت تپه ها مي آيد اين باد، مي شناسمش. شب ها رطوبت شهر را تو سلولم مي پاشد، عطر نفس های گرم مردم را.وقتي هوا تاريک مي شود، بادهای شبانه دانه های درشت باران را به پنجره مي کوبد. چند قطره باران به سختی در روزنه ها و شکاف ها می خزند و تو مي آيند و روی سقف صف می کشند و آرام، در تاريکی، در هوا به رقص در می آيند و روی زمين سرد سلول مي غلتند. اين صدای زندگي ست که مي شنومش. با ضرب آهنگ باران چشمانم از طراوت خيس مي شود، لب هايم مرتعش مي شود و طعم شيرين ِ سروده های سبز ِ زندگی زير زبانم مي شکفَت. به روزنه ای که قطره ها را از ميان خود عبور مي دهد خيره مي مانم، ترانه هايي که به خاطرم مانده را زير لب زمزمه مي کنم، همسايه ام به ديوار مشت مي کوبد، يعني او هم دارد صدای ترانه هايم را مي شنود، و اينچنين در جشن باران همراهی ام مي کند.باران تند مي بارد، مثل تيغ. سلولم پر مي شود از رطوبت. و من مي شنوم، صدای نرم دختری را، آن دورترها، دارد رباعيات خيام را زمزمه مي کند:چون حاصل آدمي در اين شورستانجز خوردن غصه نيست تا کندن جانخرم دل آنکه زين جهان زود برفتآسوده کسي که خود نيامد به جهان-
اين مطلب در شماره Friday, December 02, 2005 نشریه نیمروز چاپ لندن منتشر شده است.
می روم امروز فردا
می روم امروز فردایا که سالی پس و پیش می روم اینجا نمی مانم به خویش می روم آنسوی این دیوارشاید در بهاردر بهانه، بی قرارو تو می مانی تو ای تک مانده یار مهربانم در این شیار ای سربدار دست توبیرقی خورشید فام افراشته قلب تواز مهر و ماه انباشته نیک می دانی که روزی روزکی پلک این پنجره ها خواهد گشود آفتاب ِ نغمه خوان خواهد سرودو شب هاوقت ِ ماهجای پژمردن یاس رقص دامن خنده های سرو ناز خواهد گشود کیانوش سنجری
برچسبها:
پاییز در بازداشتگاه، شعر,
زندانیان سیاسی
از اوين تا دارالقرآن ِ گوهردشت
داستان ها همه تکراری شده؛ زندانی ها، زندانبان ها، سلول ها، زندان ها، اعتصاب غذا، همه را شنيده ايم. به نظر مي رسد اينها ديگر برای بعضي از آدم ها، رسانه ها، محافل سياسي، مطبوعاتی، احزاب، سازمان ها جذابيتي ندارد، که کي را مي گيرند، مي برند مي اندازند توی سلول انفرادی، که کي را مي برند مي اندازند توی دالانهای زندان گوهردشت ِ رجايي شده، تا در کنار آدم های جنايت پيشه ی طرد شده از جامعه به "گُه خوردن" بيافتند.آره، گُه خوردن! چيز عجيبي نيست اين واژه ی چرک و بدترکيب این روزها. خود ِ بازپرس ها، و حتي منشي ِ دادگاه ها به آنهايي که مي خواهند به اين تبعيدگاه ها منتقلشان کنند مي گويندش این واژه را. سالها پيش، به خودم گفتند اين را و بدتر از اين را هم.اصلا برای بعضي از مجريان قانون زياد مهم نيست که قانون ِ مورد پذيرش نظام حاکم را نيز زير پا له کنند. مثلا همين قانون "تفکيک جرايم" در داخل زندان ها. اي آقا، کو گوش شنوا؟، کي هست که اعتنايي بکند به اينکه يک زنداني سياسي عقيدتي را چرا انداخته اند پيش زنداني هايي که رفته اند بالاي ديوار مردم براي دزدي؟ البته شايد نظام حاکم آنهايي که از ديوار بلند ِ حکومت بالا مي روند را نيز با کساني که شبانگاهان روی ديوارهاي مردم ِ بيچاره مي خزند يکي مي داند و جايشان را هم در کنار هم. عجيب است!اين روزها از همين خبرهاست در اين گوشه و آن گوشه، در اين زندان و آن يکي ديگر. سه نفر اينجا، دو نفر آنجا، اعتصاب مي کنند، اعتراض دارند، مي خواهند که جداشان کنند از قداره بند ها، قاتل ها، شرور ها، معتاد ها.خيلي هاشان را مي شناسم. مثلا همين مهرداد لهراسبي، يکي از دو بازمانده ی حوادث خونين کوي دانشگاه در 18 تيرماه سال 1378 در زندان. او به همراه عباس دلدار همچنان در دو زندان ِ دور از هم، اوين و گوهردشت زندگي مي کنند، زندگي که نه، يکجور لحظه شماري براي رهايي.عباس دلدار مي آيد بيرون براي مرخصي، اما مهرداد نه، به همين خاطر است که او اعتراض دارد. اين بار صدايش را از پشت تلفن مي شنوم، عصبي به نظر مي رسد، داغ کرده، خونش به جوش آمده، مي گويد "نمي گذارند بي آم بيرون براي مرخصي"، مي گويم صبور باشد، مي گويد "تا کي؟". خوب راست مي گويد، او تا حالا بيش از 6 سال است که توی زندان مانده، آنهمه اذيت و آزار، فشارهاي روحي و رواني و فيزيکي ِ دوران ِ بازپرسي در سال 1378، سلول هاي انفرادي، که ابتدا زير حکم اعدام بوده، فکرش را بکنيد، به خاطر يک مشت ِ گره کرده و چهار تا قلوه سنگ ِ کوچکي که در شلوغي هاي کوي دانشگاه پرتاب کرده بود به سمت پليس ضد شورش، و به همين خاطر اسمش رفته بود توي ليست آدم هاي خرابکار و ضد انقلابيوني که مي بايست اعدام مي شدند، وحشتناک است، نه؟، و بعد، گمانم به خاطر مضحک شدن ِ محتواي پرونده و حکم اعدامش، حکم اعدام مي شکند، به 15 سال زندان تبديل مي شود، زندان های مختلف؛ ابتدا اوين، قسمت آموزشگاه، سالن يک، سه، قرنطينه، يک سال، دو سال، سه سال، چهار سال، پنج سال، و در طول اين سال ها بارها درگيري، حق کشي، اعتصاب غذا، انتقال به سلول انفرادي بند 240، و پس از 5 سال، همين پارسال آمد به مرخصي، ديدمش در خانه، در کنار مادر و پدر و خواهر هايش، گرم و صميمي در آغوشم کشيد، اما اين گرما تنها يکي دو ماه دوام داشت، تلفن مي زنند، از زندان، احضارش مي کنند، مگر او چکار کرده بود؟ به او مي گويند بيايد مرخصي اش را تمديد کند، او مي رود زندان اوين براي تمديد مرخصي، اما ديگر به خانه باز نمي گردد، منتقلش مي کنند به بند قرنطينه، اعتراض مي کند: "ديدم بهم کلک زدن، رفتم دفتر دوست محمدي که اون موقع رئيس زندان اوين بود، کشيدمش به فحش، عصباني شدند، فرستادنم رجايي شهر، همين جايي که حالا توش هستم، پيش يک مشت آدم ِ ترسناک."بله به همين سادگی، مهرداد ِ ما از زندان اوين به زندان گوهردشت منتقل مي شود، 14 روز در بند قرنطينه مي ماند، جايي پر از انگل و شپش، محلي براي اجتماع همه جور آدم ِ مطرود از اجتماع، و بعد منتقلش مي کنند به بند 5 (6 فعلي)، و يک ماه بعد، دوباره منتقل مي شود، اينبار به "دارالقرآن"، و اين دارالقرآن اسم ِ يک جايي ست در زندان گوهردشت که تا همين چند هفته پيش زير نظر سر وکيل بندي به نام "صفي آبادي" که جرمش ترانزيت مواد مخدر بوده اداره مي شد. و اين سر وکيل بند کسي ست که با مهرداد به ستيز برمي خيزد و او را به بند ديگري، بند 1 (5 فعلي) منتقل مي کند، آنجا محلي ست تباه شده، که آدم هایي با صورت هاي خراش خورده و وهم انگيز، قمه به کمر بسته، راه مي افتند توی دالان ها و مواد مي فروشند، مواد مخدر.مهرداد مي گويد دارالقرآن به اصطلاح مرکز قرآن خواني ست، اما در واقع آنجا مرکز تقسيم مواد مخدر است که تا پيش از اين زير نظر سر وکيل بند ِ قالتاقش اداره مي شده. وقتي سر وکيل بند ِ اين بند آزاد مي شود، در بازرسي از اندرزگاه 2، درست در پشت حياط دارالقرآن، يک اتاقک مخفي کشف مي شود که متعلق به سر وکيل بند بوده. در اين اتاقک همه جور مواد مخدر، سي دي هاي پورنوگرافي و ... پيدا مي کنند.این ها حاشيه هايي از زندگي ِ آدم هايي ست جدا افتاده، مثل مهرداد ِ ما، فردي که نه اکبر گنجي ست و نه ملي مذهبي و نه روزنامه نگار و وبلاگ نويس ِ دوم خردادي و اصلاح گرا و نه حتي عضو حزب و دسته و گروه و انجمن، که به اين واسطه، کسي بداند، بفهمد، که او نيز زنداني ِ مخالف حکومت است، و خوب مي داند او، که تصوير ِ مشت گره شده اش در خيابان هاي کوي دانشگاه، و چند قلوه سنگي که در شلوغي ها به سمت پليس ِ زره پوش پرتاب کرده، ارزش ِ گرفتن مدال و هورا، از اين و آن سازمان مدافع زنداني هاي سياسي عقيدتي را ندارد، اما او فقط دلش مي خواهد همه بدانند و بفهمند که در طول اين سال ها، در اين دخمه ها، دالان ها، چه بلايي بسرش آورده اند، و حالا مقامات مسئول زندان به او گفته اند "ديوانه"، و مي خواهند بفرستنش برود به ديوانه خانه، خودشان گفته اند اين را.
برچسبها:
پاییز در بازداشتگاه,
زندانیان سیاسی
واپسین مانده ی رویا را شنیدم
آه ِ آخرآخرين آه واپسين مانده ي رويا زير رخوت لاي تلي خاكمانده ردي برجا از گلوي ناله ي زن يك زن بي باك شايد چشم او نمناك شايد قلب او پرواز بايد آن دمادم از هوا كمآن دم ِ پاياني ِ جانكندن جان، بي امان رقص رويادر جهاني بي زمان رفته رويارفته جان اين همان نقطه ي پايان آه ِ آخرآه ِ بي سرزن غمناك زن بي باك خون چكيده روي پيكرآري اي شب آري اي تاريكي ِ تبمانده بر جان
غمه هايي نمناكاز گلوي روح ِ زايشگر ِ زندان از گلوي زن بي باك من شنيدم پاك و روشن آخرين آه واپسين نغمه ي ناكامي ِ رويا را شنيدم در شبي تاريك و تنهاخشك و بي نالاي گرد ِ كهنگي هااين جا آنجا
كيانوش سنجري - ۲ شهریور ۱۳۸۴ - بازداشتگاه 209 زندان اوين
غمه هايي نمناكاز گلوي روح ِ زايشگر ِ زندان از گلوي زن بي باك من شنيدم پاك و روشن آخرين آه واپسين نغمه ي ناكامي ِ رويا را شنيدم در شبي تاريك و تنهاخشك و بي نالاي گرد ِ كهنگي هااين جا آنجا
كيانوش سنجري - ۲ شهریور ۱۳۸۴ - بازداشتگاه 209 زندان اوين
راز یک شب
زير بام شهر بودم ظهر بود خورشيد، انگارجام زهري سركشيده آسمانها گر گرفته بي قراري درگرفته داغِ داغ ديدمش از پشت پلك انتظاركه رسيد با قدم هايش، نرم پيش ام آمد در قرار تنمان در خيس آتش راهي شديم نيمه هاي راه بود چشم او در ماه بود لحظه ها آرام شد آسمان ها رام شد بوي زيتون زير دندانم شكفت لب هايش گشود غصه هايش را گفت اينچنين آسمان تاريك شد ناگهان باران سريد و خدا روحي دميد در ميان غنچه هاي لب اوكه ميان بوسه هايم باز شد و چنين در پيچ و تاب راهِ شب زير باران لاي تب شعله هاي عشقمان همراز شد و نفهميدم كي؟ زير باران جاده ها پايان گرفت چشممان از نور شمعي جان گرفت و ميان طعم شيرين شراب آن هوس در صبحگاه پايان گرفت وقت رفتن چشم من نمناك شد او نديد، اماآسمان هم ناله كرد، غمناك شد اينچنين بود راز شب ِ (...) در نهان آغاز شد راز آن شب راز آن آغاز يك تب خفته در جان در ميان رقص رويا مانده پنهان روز ها مي گذردغم ديروز به فردايي ِ امروز مي رسد و من اكنون تنهادر ميان آشوبه ي غم و كه شايد او هم، اكنون زن مردي باشد كه نشانم دادش در همان گاه ِ جنون زن مرد ِ توي قاب مرد ِ لبخند به لب با نگاهي مطمئن او نشانم دادش، در خواب
كيانوش سنجري17 مهر 1384بازداشتگاه 209 در زندان اوين
نوشته ی خانم بصيري درباره ی من
گزارش يک دستگيری غريب: گفت و گوی نسرين بصيری با کيانوش سنجریاخبار روز: www.iran-chabar.deدوشنبه ٢۵ مهر ١٣٨۴ – ١۷ اکتبر ٢٠٠۵
در سايت اخبار روز می خوانم کيانوش سنجری از زندان آزاد شد. وقتی تير ماه امسال کيانوش سنحری را دستگير کردند چند باری به منزل ايشان زنگ زدم. خانواده می گفتند با وجود مراجعه به زندان و دستگاه قضايی و بازداشتگاه، از محل نگهداری ايشان بی خبرند. بعد عکس هايی در اينترنت منتشر شد که اتاق تا بنياد بهم ريخته و در شکستهء آپارتمان سنجری را نشان می داد. به کيانوش سنجری زنگ می زنم تا ماجرای دستگيری غريب را از زبان خودشان بشنوم. کيانوش سنجری می گويند:دوم تيرماه بود چند نفر پستچی آمدند در منزل ما و نامه ای داشتند از خارج کشور . گفتند بروم بالا شناسنامه ام را بياورم پائين که هويتم مشخص بشود و آن نامه در اختيارم قرار بگيرد. من چون مشکوک شدم و متوجه شدم که شايد اين آقايان که پشت در منزل بنده ايستاده اند واقعا پستچی نباشند، در را بروی شان بستم. ولی پستچی های محترم با لگد در ده دقيقه در منزل را شکستند و مرا همراه با کامپيوتر، موبايل و ريسيور و کتاب ها و دست نوشته هايم پست ويژه کردند به زندان اوين بند 209 و 111 روز تحت باز جويی قرار گرفتم. بخش عمده ای را از اين مدت در انفرادی بودم و اگر بگويم داستان اينبار من نامربوط نيست و بی شباهت نيست به مرد اول داستان محاکمه اثر کافکا يعنی يوزف کی، دور نرفته ام و بيراهه نگفته ام.آنوقت پس از 111 روز با سپردن وثيقه و کفالت، هر دو با هم از بازداشتگاه آزاد شدم. بعضی از وسايلم هنوز به من تحويل داده نشده. سر تيتر اصلی اتهام من همان اقدام عليه امنيت ملی کشور بود و استناد هم، آنطور که من متوجه شدم، ارتباط بود با اپوزيسيون ايرانی جمهوری اسلامی در خارج کشور که من آنرا بطور قطع و يقين نادرست می دانم و تکذيب کردم.نسرين بصيری: آيا شما محاکمه هم شديد که در دادگاهی به اين اتهامات رسيدگی شود؟کيانوش سنجری: من حتی بازداشت موقت را هم امضاء نکردم، يعنی اصلا کاغذی به نام بازداشت موقت برای بنده صادر نشده بود که من به امضاء برسانمش. دادگاه هم نرفتم و فکر می کنم اين مدت 111 روز بازداشت موقت افراد محسوب می شود که دادگاه تا مدت 4 ماه حق تمديدش را دارد. دست آخر هم پروندهء من در دادستانی تهران مورد موافقت برای آزادی موقت قرار گرفت. ولی به من گفتند که تا چندی ديگر شايد محکمه ای برگزار بشود برای رسيدگی به اين پرونده.نسرين بصيري: شما حالا قصدتان برای ادامهء زندگی چيست؟ می توانيد برنامه ريزی کنيد برای آينده ء خودتان در ايران؟کيانوش سنجری: از آنجايی که غم غربت بسيار بسيار سخت است، اين تجربه ای است که ديگران، يعنی دوستان ديگری که از کشور خارج شدند به ما منتقل کردند، به افرادی که هنوز در داخل هستند، بنده هرگز مايل نيستم که همچين غمی را تحمل کنم با وجود دانستن اين مطلب که شايد در آينده باز هم درهای سلول انفرادی بروی انسان هايی که مشتاقانه در پی کسب حقوق شهروندی شان هستند باز خواهد شد و باز خواهد ماند، من ترجيح می دهم که در همين شرايطی که وجود دارد زندگی کنم و اگر بتوانم يک قدم کوچکی بردارم برای بهبودش. شايد سختی ها آزاد دهنده باشند، از در مجموع اين دو سال و خورده ای که در زندان بودم، در طول سه چهار سال گذشته، در مجموع شايد 7 يا 8 ماه يا 9 ماهش را زير نور مهتابی گذراندم و حتی شب ها با نور مهتابی خوابيدم. اين فشارهای روحی را تحمل کردن شايد تارهايی از موی سر انسان را سفيد کند در عنفوان جوانی، ولی خوب خوشبختانه چيزی که در من وجود دارد، احساس می کنم روحم هنوز شاداب است با طراوت است و هنوز مشتاق زيبايی ها هستم و اين برای انسان بودن بنظر من خيلی لازم است. اين برای من اهميت دارد که با وجود فشار ها هنوز احساس می کنم زندگی زيباست و بايد نيکی ها و روشنايی و نور را برای اين زندگی در اطرافمان بگسترانيم و ايجاد کنيم و اين فکر می کنم تجربهء خوبی بود.
در سايت اخبار روز می خوانم کيانوش سنجری از زندان آزاد شد. وقتی تير ماه امسال کيانوش سنحری را دستگير کردند چند باری به منزل ايشان زنگ زدم. خانواده می گفتند با وجود مراجعه به زندان و دستگاه قضايی و بازداشتگاه، از محل نگهداری ايشان بی خبرند. بعد عکس هايی در اينترنت منتشر شد که اتاق تا بنياد بهم ريخته و در شکستهء آپارتمان سنجری را نشان می داد. به کيانوش سنجری زنگ می زنم تا ماجرای دستگيری غريب را از زبان خودشان بشنوم. کيانوش سنجری می گويند:دوم تيرماه بود چند نفر پستچی آمدند در منزل ما و نامه ای داشتند از خارج کشور . گفتند بروم بالا شناسنامه ام را بياورم پائين که هويتم مشخص بشود و آن نامه در اختيارم قرار بگيرد. من چون مشکوک شدم و متوجه شدم که شايد اين آقايان که پشت در منزل بنده ايستاده اند واقعا پستچی نباشند، در را بروی شان بستم. ولی پستچی های محترم با لگد در ده دقيقه در منزل را شکستند و مرا همراه با کامپيوتر، موبايل و ريسيور و کتاب ها و دست نوشته هايم پست ويژه کردند به زندان اوين بند 209 و 111 روز تحت باز جويی قرار گرفتم. بخش عمده ای را از اين مدت در انفرادی بودم و اگر بگويم داستان اينبار من نامربوط نيست و بی شباهت نيست به مرد اول داستان محاکمه اثر کافکا يعنی يوزف کی، دور نرفته ام و بيراهه نگفته ام.آنوقت پس از 111 روز با سپردن وثيقه و کفالت، هر دو با هم از بازداشتگاه آزاد شدم. بعضی از وسايلم هنوز به من تحويل داده نشده. سر تيتر اصلی اتهام من همان اقدام عليه امنيت ملی کشور بود و استناد هم، آنطور که من متوجه شدم، ارتباط بود با اپوزيسيون ايرانی جمهوری اسلامی در خارج کشور که من آنرا بطور قطع و يقين نادرست می دانم و تکذيب کردم.نسرين بصيری: آيا شما محاکمه هم شديد که در دادگاهی به اين اتهامات رسيدگی شود؟کيانوش سنجری: من حتی بازداشت موقت را هم امضاء نکردم، يعنی اصلا کاغذی به نام بازداشت موقت برای بنده صادر نشده بود که من به امضاء برسانمش. دادگاه هم نرفتم و فکر می کنم اين مدت 111 روز بازداشت موقت افراد محسوب می شود که دادگاه تا مدت 4 ماه حق تمديدش را دارد. دست آخر هم پروندهء من در دادستانی تهران مورد موافقت برای آزادی موقت قرار گرفت. ولی به من گفتند که تا چندی ديگر شايد محکمه ای برگزار بشود برای رسيدگی به اين پرونده.نسرين بصيري: شما حالا قصدتان برای ادامهء زندگی چيست؟ می توانيد برنامه ريزی کنيد برای آينده ء خودتان در ايران؟کيانوش سنجری: از آنجايی که غم غربت بسيار بسيار سخت است، اين تجربه ای است که ديگران، يعنی دوستان ديگری که از کشور خارج شدند به ما منتقل کردند، به افرادی که هنوز در داخل هستند، بنده هرگز مايل نيستم که همچين غمی را تحمل کنم با وجود دانستن اين مطلب که شايد در آينده باز هم درهای سلول انفرادی بروی انسان هايی که مشتاقانه در پی کسب حقوق شهروندی شان هستند باز خواهد شد و باز خواهد ماند، من ترجيح می دهم که در همين شرايطی که وجود دارد زندگی کنم و اگر بتوانم يک قدم کوچکی بردارم برای بهبودش. شايد سختی ها آزاد دهنده باشند، از در مجموع اين دو سال و خورده ای که در زندان بودم، در طول سه چهار سال گذشته، در مجموع شايد 7 يا 8 ماه يا 9 ماهش را زير نور مهتابی گذراندم و حتی شب ها با نور مهتابی خوابيدم. اين فشارهای روحی را تحمل کردن شايد تارهايی از موی سر انسان را سفيد کند در عنفوان جوانی، ولی خوب خوشبختانه چيزی که در من وجود دارد، احساس می کنم روحم هنوز شاداب است با طراوت است و هنوز مشتاق زيبايی ها هستم و اين برای انسان بودن بنظر من خيلی لازم است. اين برای من اهميت دارد که با وجود فشار ها هنوز احساس می کنم زندگی زيباست و بايد نيکی ها و روشنايی و نور را برای اين زندگی در اطرافمان بگسترانيم و ايجاد کنيم و اين فکر می کنم تجربهء خوبی بود.
برچسبها:
زندانیان سیاسی,
مصاحبه ها، زندانیان سیاسی
آزاد شدم
"كيانوش سنجري" از بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات آزاد شدتبريز نيوز:سرويس حقوق بشر:"كيانوش سنجري"فعال سياسي پس از 111 روز بازداشت موقت در بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات زندان اوين موقتا آزاد شد."سنجري"، که در دوم تير ماه 84 دستگير شده بود ظهر امروز سه شنبه 19 مهر با سپردن قرارهاي وثيقه 10 ميليوني و كفالت آزاد شده است.اتهام اين فعال سياسي اقدام عليه امنيت كشور و ارتباط با اپوزيسيون ايراني جمهوري اسلامي ذكر شده است.گفته مي شود ،مامورين مسيول بازداشت و تفتيش منزل كامپيوتر ، موبايل و كتاب هاي "سنجري"را با خود برده و در مدت حبس از داشتن وكيل محروم بود.پايان خبر.شماره خبر:292۹تاريخ خبر:19/07/84
گفتگو با رادیو آمریکا درباره پایان اعتصاب غذای گروهی از زندانیان سیاسی
گفتگوی بهروز عباسی از راديو آمريکا با من را از اینجا بشنوید
گفتگو با رادیو آمریکا درباره یورش به تحصن کنندگان در برابر زندان اوین
گفتگوی بهروز عباسی از راديو آمريکا با من را از اینجا بشنوید
گفتگو با رادیو آمریکا در مورد اعتصاب غذای زندانیان سیاسی
گفتگوی بهروز عباسی از راديو آمريکا با من را از اینجا بشنوید
رفع اتهام ارتداد از حمید رضا پورمند؛ افسر نیروی دریایی ارتش ایران
سرهنگ "حمید رضا پورمند"؛ افسر نیروی دریایی ارتش ایران که چند روز پیش، از زندان اوین به زندانی در بوشهر منتقل شده بود، پس از محاکمه در دادگاه انقلاب آن شهر، امروز به زندان اوین بازگردانده شد.بر اساس گزارشهای رسیده از ساختمان قرمز زندان اوين (بند 350)، در پی تحقیقات و بازجویی های صورت گرفته از سرهنگ حميد رضا پورمند در شعبه اول دادگاه انقلاب بوشهر، اتهام ارتداد از پرونده این افسر نیروی دریایی ارتش لغو گردیده و حکم منع تعقیب در خصوص این اتهام برای وی صادر شده است.حمید رضا پورمند در دادگاه بوشهر در دفاع از خود گفته است پيش از بازداشت شدن، تنها در مرحله تحقیق و برسی نسبت به مذهب مسیحیت بوده و اینچنین، اتهام ارتداد را رد کرده است.سرهنگ حمید رضا پورمند؛ افسر نیروی دریایی ارتش ایران، شهریور ماه سال 1383 به اتهامی که دستگاه قضایی جمهوری اسلامی آن را "اقدام علیه امنیت کشور" نامیده است به استناد شرکت در اجتماع مسیحیان در باغ "شارون" در منطقه کرج بازداشت شد.در آن اجتماع که از سوی کلیسای جماعت ربانی در کرج برگزار شده بود، مسیحیان قصد داشتند "اسقف" و هیئت مدیره شورای کلیسا را انتخاب کنند، اما مقامات قضایی جمهوری اسلامی اجتماع کنندگان در باغ شارون در کرج را متهم به برگزاری تجمع سیاسی – مذهبی بدون کسب مجوز از وزارت کشور کردند.تمامی مسیحیانی که در کرج توسط نیروهای امنیتی رژیم جمهوری اسلامی بازداشت شده بودند با سپردن تعهد به دادگاه آزاد شده اند، اما تنها سرهنگ حمید رضا پورمند به دلیل خدمت در ارتش به حفاظت اطلاعات ارتش جمهوری اسلامی تحویل داده شد و پس از سپری کردن دوران بازجویی از سوی یکی از شعب "دادگاه نظامی" به 3 سال زندان تعزیری محکوم گردید.دادگاه نظامی سرهنگ حمید رضا پورمند را به اتهام شرکت در اجتماعات مذهبی مسیحیان به زندان و ارتداد محکوم کرده بود که پس از تحقیقات و بازجویی از وی در دادگاه شهر بوشهر (که محل خدمت این سرهنگ ارتش بوده) اتهام ارتداد از پرونده محکومیت آقای پورمند رفع گردیده است.مقامات دادگاه نظامی به آقای پورمند گفته اند که چون او نظامی بوده، حق شرکت در اجتماعات مذهبی مسیحیان را نداشته است.در حکم دادگاه نظامی، اتهام سرهنگ حمید رضا پورمند عضویت در گروههای سیاسی غیر قانونی ذکر شده است در حالی که آقای پورمند تنها در یک اجتماع وابسته به مسیحیان شرکت کرده بود!مقامات قضایی جمهوری اسلامی برای اینکه اتهام "تفتیش دینی" از سوی حکومت ایران نسبت به افراد بازداشت شده مطرح نشود، اتهام آنان را وابستگی به جمعیت های سیاسی غیر قانونی عنوان کرده است....همچنین "مهران کوثری" یک شهروند ایرانی دیگر که در کنار دیگر زندانیان سیاسی در زندان اوین محبوس می باشد نیز از جمله افرادی است که به اتهام تبلیغ دین بهاییت از سوی دستگاه قضایی رژیم جمهوری اسلامی به زندان انداخته شده است.مهران کوثری که از سوی دادگاه انقلاب به 3 سال زندان محکوم شده در هنگام تسلیم یک دادنامه به مقامات قضایی، در دادگاه بازداشت و روانه زندان شده است.این بهایی ناراضی گفته است در دادنامه 200 صفحه ای خود تمامی اجحاف مذهبی و اجتماعی و ظلم و ستم های روا شده به جامعه ی بهاییت در ایران را ذکر کرده بود و قصد داشت برای اعاده ی حقوق بهاییان ایران آن را در محاکم قضایی مطرح کند، اما مقامات قضایی جمهوری اسلامی نه تنها اعتنایی به دادخواست آقای کوثری نکردند بلکه وی را بازداشت و روانه ی زندان کرده اند.
چند خبر از زندانيان سياسي در زندان اوين و رجايي شهر کرج
ابهام در خصوص حکم پرونده طبرزديدر پی صدور حکم 16 سال زندان تعزیری و 10 سال محرومیت از حقوق شهروندی و اجتماعی از سوی دادگاه انقلاب برای حشمت طبرزدی؛ روزنامه نگار و فعال سیاسی مخالف رژیم جمهوری اسلامی و عدم ابلاغ رسمی تایید حکم در دادگاه تجدید نظر به رسانه های ارتباط جمعی رسمی کشور، اخباری مبنی بر اعمال نفوذ "هاشمی رفسنجانی" کاندیدای نهمین دوره ی انتخابات ریاست جمهوری در دادگاه انقلاب برای تبدیل آن حکم به حکم سنگین تری از جمله "اعدام" منتشر شده است.حشمت الله طبرزدی در یک تماس تلفنی با خانواده ی خود با تایید شنیدن این اخبار هولناک گفته است از آنجایی که او به عنوان یکی از اولین منتقدان سرسخت رفسنجانی، در نشریه ی "پیام دانشجو" اقدام به افشاگری در خصوص دزدی ها و زدوبندها و سوء استفاده های مالی خانواده ی رفسنجانی کرده بود، بعید نیست شخص آقای رفسنجانی بخواهد با اعمال نفوذ در پرونده ی وی، حکم 16 سال زندان و محرومیت از حقوق اجتماعی را شدت ببخشد و خود (که از همینک می پندارد رییس جمهور آینده نظام خواهد شد) نیز به پشتیبانی از اجرای آن حکم سنگین اقدام کند.گفتنی است در پی افشاگری طبرزدی در خصوص باغ های پسته و زد و بند ها و سوء استفاده های کلان اقتصادی خانواده رفسنجانی و همچنین افشاگری وی در مورد اختلاس 123 میلیار تومانی "رفیق دوست" و وابستگانش در نشریه پر تیراژ "پیام دانشجو"، "رفیق دوست" و "مافیای اقتصادی" وابسته به وی از طریق "شیخ محمد یزدی"؛ رییس وقت قوه قضاییه بر علیه حشمت الله طبرزدی وارد کارزار قضایی شد. در این کارزار قضایی که با پشتیبانی های آشکار و پنهان "لاریجاني" وزیر وقت ارشاد و معاون مطبوعاتی وی؛ "میر سلیم" صورت گرفت، نشریه ی پیام دانشجو که مبدل به منتقد جدی و سرسخت دولت رفسنجانی شده بود، در شعبه ی 36 دادگاه انقلاب به ریاست "قاضی سعیدی" و تحت نفوذ "محمد یزدی"؛ رییس وقت قوه قضاییه جمهوری اسلامی، توقیف گردید.حشمت الله طبرزدی در تماس تلفنی با خارج از زندان ابراز عقیده کرده است که؛ هاشمی رفسنجانی به دلیل برخورداری از حس کینه و نفرت و همچنین بهره مندی از نفوذ "سنتی" در دستگاه قضایی کشور (همچون اعمال نفوذ در ماجرای دادگاه آقای عبدالله نوری) خواهان تبدیل حکم وی به حکم سنگین تری همچون "اعدام" شده است.انتقال بهروز جاوید تهرانی از زندان اوین به دادگاههمچنین بر اساس گزارش های رسیده از زندان اوین، چند زندانی سیاسی بند 350 آن زندان، بهروز جاوید تهرانی را که چند روز پیش توسط نیروهای امنیتی رژیم جمهوری اسلامی در منزل خود بازداشت و به مکان نامعلومی منتقل شده بود، در محوطه ی داخلی زندان دیده اند.این زندانیان خبر داده اند که جاوید تهرانی از بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات به دادگاه برده شده بود.گفتنی است بهروز جاوید تهرانی همچنان در سلول انفرادی بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات نگهداری می شود و از ارتباط تلفنی با خانواده و بستگان خود محروم است.دستگاه قضایی رژیم جمهوری اسلامی تاکنون نسبت به بازداشت غیر قانونی جاوید تهرانی واکنشی از خود نشان نداده است.انتقال دکتر فرزاد حمیدی و مهرداد لهراسبی به بند 6 در زندان رجایی شهر کرجدر پی درگیری های مکرر زندانیان عادی در زندان رجایی شهر کرج و سوء قصد شبانه چند روز پیش یک مجرم خطرناک به جان دکتر فرزاد حمیدی؛ عضو زندانی جبهه دمکراتیک ایران، چهار نفر از زندانیان سیاسی آن زندان از بند 13 به بند 6 منتقل شدند.بر اساس گزارش رسیده از زندان رجایی شهر کرج، دکتر فرزاد حمیدی، مهرداد لهراسبی، ارژنگ داوودی و جعفر اقدامی به دستور "علی محمدی"؛ ریاست زندان، به بند 6 منتقل شده اند.گفتنی است با وجود این جابجایی، زندانیان سیاسی در آن زندان همچنان در کنار سایر زندانیان عادی و مجرمان خطرناک و در شرایط بهداشتی و امنیتی بدی نگهداری می شوند.همچنین این زندانیان نسبت به اعطای مرخصی از سوی ریاست زندان به سوء قصد کننده به "دکتر فرزاد حميدی" به "علی محمدی" معترض شده اند.بینا داراب زند و امیر ساران؛ دو زندانی سیاسی مخالف رژیم جمهوري اسلامی نیز در بند 4 زندان رجایی شهر کرج و در کنار مجرمان خطرناک نگهداری می شوند.
انتخابات رياست جمهوری و جنبش دمکراسی خواهی در ايران
گفتگوي بهروز عباسي از بخش فارسي صداي آمريکا با من و قدرت الله جعفري در مورد مانيفست جنبش جريان سوم؛ جنبش دمکراسي
خواهي و انتخابات رياست جمهوري در ايران
.
از اينجا بشنويد
اخبار ناگوار از زندان رجايي شهر کرج
+ سه سوء قصد و سه خودکشي در عرض 2 روز در زندان رجايي شهردر پايان هفته ي گذشته، بند يک زندان رجايي شهر محلي که چندين زنداني سياسي مخالف رژيم جمهوري اسلامي در آن بسر مي برند شاهد سه سوء قصد و سه خودکشي بود.در وقايع جداگانه در زندان رجايي شهر (گوهردشت سابق)، "سهراب کله سر"، "قادرخالصي" و "يونس يوسفي اسکو" در اتاقهاي خود مورد سوء قصد قرار گرفتند.حمله کنندگان به اين زندانيان از چاقو هاي دست ساز بهره برده و سهراب کله سر را از ناحيه صورت، قادر خالصي را از ناحيه چشم سمت چپ و يونس يوسفي اسکو را از ناحيه کتف تا بازو مجروح ساختند.بر طبق اين گزارش مديريت بند يک زندان رجاي شهر پس از بازگرداندن اين افراد از بهداري زندان، آنان را به بند يک منتقل کرده که اين اقدام، جو بند را متشنج نگه داشته و زمينه ي درگيري هاي بعدي را محيا ساخته است.همچنين سه جوان زنداني در همان بند به صورت دسته جمعي اقدام به خودکشي کردند.آقايان "حسين راسخ"، "علي زندي" و جوان مجهول الهويه ي ديگري با خوردن ده ها قرص "لارگاردين" و "سنوباربيتول" سعي در خاتمه دادن به رنج و اسارت کردند.فشار رواني حبس در شرايطي همچون شرايط طاقت فرساي بند يک زندان رجايي شهر کرج همراه با نااميدي در ادامه ي زندگي باعث شده است که تعداد زيادي از زندانيان تصميم به خودکشي بگيرند.زندان رجايي شهر کرج علي رغم داشتن بخش اعصاب و روان، به درمان اين جوانان افسرده که مبدل به بيماران روحي و رواني شده اند نپرداخته و تنها با تجويز قرص هاي روانگردان و آرام بخش آنها را دست بسر مي کند.+ قاتل کودکان پاکدشت در کنار زندانيان سياسي در زندان رجايي شهر کرجهمچنين از زندان رجايي شهر کرج گزارش شده است که "علي باقي" همدست بيجه در قتل هاي فجيع پاکدشت به بند يک زندان رجايي شهر کرج، محلي که چندين تن از زندانيان سياسي و امنيتي در آن بسر مي برند منتقل شده است.اين فرد که چندي پيش، از بازداشتگاه 240 قوه قضاييه در اوين به بند انفرادي رجايي شهر کرج منتقل شده بود، عصر روز پنجشنبه گذشته به بند يک زندان رجايي شهر کرج فرستاده شد.زندانيان زندان رجايي شهر خبر داده اند که علي باقي پس از ورود به سالن دو از بند يک زندان رجايي شهر مورد تهديد هاي ديگر زندانيان قرار گرفت که زندانبانان براي حفظ جان وي قبل از بسته شدن درب هاي بند يک، او را مجددا به بند مجرد (انفرادي) بازگرداندند.گفتني است بينا داراب زند، ارژنگ داوودي، امير ساران، دکتر فرزاد حميدي، مهرداد لهراسبي، جعفر اقدام، خالد حرداني، حجت زماني و چندين زنداني سياسي و امنيتي ديگر مخالف رژيم جمهوري اسلامي مدتي پيش از زندان اوين به زندان رجايي شهر کرج منتقل شدند و در حال حاضر در کنار زندانيان خطرناک و همچنين انواع و اقسام بيماري هاي مسري از جمله ايدز و هپاتيت، دوران حبس خود را سپري مي کنند اما با وجود تمامي نابساماني ها و درگيريهاي خونين بيشمار زندانيان عادي در سالن هاي مختلف زندان رجايي شهر و رخ دادن قتل ها و خودکشي هاي متعدد در آن زندان و حتي با وجود اقدام اعتراض آميز زندانيان سياسي و امنيتي به اعتصاب غذا، مسئولان سازمان زندانها و قوه قضاييه تاکنون از تفکيک زندانيان سياسي با ساير زندانيان در آن زندان خودداري کرده که اين امر موجبات نگراني عميق خانواده هاي بسياري از زندانيان سياسي را به دنبال داشته است.
اعتراضات گسترده زندانيان سياسي در زندان اوين ؛ قفل درب ها شکسته شد
زندانيان سياسي در زندان امنيتي اوين به شرايط سخت و طاقت فرسايي که از سوي مسئولان زندان بر آنها تحميل شده است اعتراض کرده و با سردادن شعار و خواندن سرود ملي و شکستن قفل درب بند 350، به عملکرد غير انساني مسئولان زندان در نگهداري زندانيان سياسي معترض شدند.اعتراضات امروز زندانيان سياسي در زندان امنيتي اوين در حالي به وقوع پيوست که درب سالن و محل ورود و خروج زندانيان به حيات کوچک بند قفل شده و امکان دسترسي زندانيان به محل پخت و پز و تلفن و هواخوري عملا غير ممکن شده بود.بر اساس اين گزارش، در ساعت 2 بعداظهر "منوچهر محمدي" دانشجوي که از تيرماه سال 1378 تاکنون در زندان بسر مي برد در اعتراض به شرايط نابسامان بند، با فريادهاي خود خواستار رفع موانع غير انساني در محيط سالن شد که اين امر با حمايت ساير زندانيان بند 350 روبرو گشته و زندانيان پس از دادن التيماتوم يک ساعته و در پي آن عدم پاسخگويي مسئولان و عدم رفع موانع در سالن، با يورش به درب بند، قفل ها را شکستند و همگي به حيات هواخوري وارد شدند.اين اقدام که به مدت 2 ساعت به طول انجاميد باعث شد که مسئولان زندان از نيت خود در محدود کردن رفت و آمد زندانيان در محيط بند عقب نشيني کرده و به خواسته هاي اوليه و به حق زندانيان ناراضي تن در دهند.از زندان اوين گزارش شده است که در پي آرامش نسبي در بند 350، مسئولان حفاظت اطلاعات زندان و ارگانهاي امنيتي سازمان زندانها با احضار "منوچهر محمدي" به تهديد به تبعيد مجدد و اهانت به وي پرداخته اند که اين امر باعث شد ساير زندانيان به حمايت از اين زنداني سياسي – دانشجويي برخاسته و اظهار دارند که مسئوليت اعتراض به وضعيت نامساعد بند را جمعا مي پذيرند.گفتني است به دليل وجود حساسيت نسبت به احضار برخي از زندانيان سياسي از جمله منوچهر محمدي به دفتر حراست زندان در بين زندانيان ديگر و بيم مسئولان زندان از احتمال واکنش اعتراض آميز ساير زندانيان سياسي، صبح امروز در حالي که بسياري از زندانيان هنوز از خواب برنخاسته بودند، منوچهر محمدي را به بهانه ي مرخصي! از سالن خارج کرده و به حراست زندان منتقل نمودند که پس از آنکه ساير زندانيان از جريان انتقال وي باخبر شدند به پشت درب قفل شده ي بند رفته و خواستار بازگرداندن اين زنداني سياسي - دانشجويي به داخل بند شدند. در پي اين امر مسئولان زندان پس از تهديد منوچهر محمدي، براي آرام کردن جو سالن 350، وي را به بند بازگرداند.بر اساس اين گزارش مسئولان حراست زندان اوين، منوچهر محمدي را ايجاد کننده ي اين اعتراضات گسترده و آشوبگر خطاب کرده و وي را تهديد کرده اند که همچون 2 سال پيش، مجددا به زندان عادي در شهر قائمشهر تبعيد خواهد شد.اما زندانيان سياسي، بر خلاف مسئولان زندان که اعتراضات امروز را آشوب طلبي دانسته اند، اعتراضاتشان را حق طبيعي خود در زندان مي دانند.زندانيان سالن 350 گفته اند هر زمان که درب ها بسته شود و حقوق اوليه زندانيان در استفاده از هواخوري محدود گردد اعتراضات خود را ادامه خواهند داد.گفتني است در اعتراضات امروز زندانيان، علاوه بر شکستن قفل درب حياط، سرود ملي ايران سر داده شد. همچنين برخي از زندانيان فرياد سر مي دادند که "ما گوسفند نيستيم" که چنين رفتار غير انساني با ما صورت مي گيرد.اين اقدام و هواداري و همبستگي زندانيان بر فضاي پر تنش زندان اوين سايه انداخته و موقتا از اقدامات احتمالي مردان سازمان حراست زندان جلوگيري کرد.گفتني است با وجود رفع ممنوعيت استفاده از تلفن و استفاده از حياط هواخوري، وضعيت در بند 350 زندان اوين ناپايدار است و امکان هرگونه برخورد و تشنج در آن قابل پيش بيني است.همچنين قابل ذکر است که اخيرا مسئولان سازمان زندانهاي رژيم جمهوري اسلامي، با انتقال کليه ي زندانيان سياسي از بند 1 اندرزگاه شماره ي 7 به بند 350 کارگري زندان اوين، قصد متمرکز کردن زندانيان سياسي و امنيتي را در بند مذکور که در محل دورافتاده اي در زندان اوين قرار دارد نموده تا دسترسي به اين مردان سياسي و معترض و مخالف رژيم محدود و يا غير ممکن شود.پيش از اين نيز سازمان زندانها به درخواست مردان امنيتي و حراست زندان اوين، گروهي از زندانيان سياسي معترض آن زندان را به زندان رجايي شهر (گوهردشت سابق) تبعيد کرد و به اين طريق از تماس و ارتباط مستقيم آنها با ساير زندانيان ممانعت به عمل آورند.زندانيان سياسي در زندان اوين معتقدند که رژيم جمهوري اسلامي با جمع آوري و متمرکز کردن زندانيان، خود را در آستانه ي 18 تيرماه و همچنين انتخابات غير دمکراتيک رياست جمهوري، آماده ي پذيرش تعداد بيشتري از ناراضيان سياسي کرده است.سالن 1 اندرزگاه شماره 7، بند امنيتي 209 اطلاعات و همچنين بند 325 معروف به بند 2 سپاه، هر ساله پذيراي تعداد زيادي از مخالفان سياسي و جوانان و دانشجويان معترضي بوده است که در اجتماعات اعتراضي مختلف در ايران بازداشت مي شوند.
موج جديد سرکوب فعالين دانشجويي
در حالي که تنها دو ماه به برگزاري انتخابات غير دمکراتيک رياست جمهوري باقي مانده است فشار و سرکوب بر عليه فعالين جوان و تاثيرگذار جنبش دانشجويي مستقل و دمکرات در ايران روزافزون شده است.روزي نيست که دانشجويان و دانشگاهيان و حتي دنبال کنندگان اخبار مبارزات دمکراتيک در رسانه هاي خبري از شنيدن اخبار مربوط به احضار فعالين جوان و پرتلاش جنبش دانشجويي ِ طرفدار دمکراسي در ايران و يا صدور احکام انضباطي از سوي نهادهاي قضايي و امنيتي در درون و برون از دانشگاهها و مراکز آموزش عالي و انحلال انجمن هاي دانشجويي ِ فعال و دمکرات و در کل سرکوب و تحقير ِ اين پوياترين بدنه ي جامعه ي مدني به ستوه نيايند.به عنوان نمونه و به تازگي به اتهام تبليغ عليه نظام و اقدام عليه امنيت داخلي کشور در قالب صدور بيانيه هاي تحريم انتخابات مجلس هفتم، 10 نفر از اعضاي انجمن دانشگاه سيستان و بلوچستان به دادگاه انقلاب احضار شده اند که براي 4 نفر از آنان 4 سال حبس تعزيري صادر شده و نيز فشار زيادي بر دانشگاه براي اخراج آنها وارد آمده است.همچنين 4 نفر از اعضاي انجمن دانشجويان سهند تبريز نيز پس از ممنوعيت 1 ساله از تحصيل به تحمل 99 ماه حبس تعليقي محکوم شده انددر اين روزها علاوه بر احضار هاي پي در پي فعالين دانشجويي دمکرات از سوي محاکم انقلاب، نهادهاي امنيتي و قضايي وابسته به دفتر رهبري نيز با ايجاد جو امنيتي و تحت فشار قرار دادن دانشجويانِ پويا و عصيانگر و به طور مشخص دخالت در تصميم گيري هاي داخلي دانشگاهها، سعي کرده اند با کنترل فعاليت هاي روشنگرانه ي دانشجويان از ايجاد اعتراضات ملموس بر عليه نمايش انتخابات رياست جمهوري جلوگيري کنند و با برپايي همين جو امنيتي، تمامي فعاليت هاي سياسي در محيط هاي دانشجويي را تحت کنترل خود درآورند.اما با اين حال دانشجويان به عنوان نيروهاي تاثيرگذار اجتماعي به هر طريق ممکن کوشيده اند با روشنگري در خصوص مسئله ي انتخابات غير دمکراتيک و بازگو کردن عواقب شرکت احتمالي گروههاي ناآگاه دانشجويي در آن و حتي با رو کردن دست برخي از دانشجويان خودفروخته و وابسته به جناح هاي مختلف حکومتي که قصد سوء استفاده از نام جنبش دانشجويي براي پشتيباني از ستاد هاي انتخاباتي برخي از کانديدا ها را داشته اند، از تکرار اشتباهات گذشته بخش بزرگي از اين جنبش در حمايت کورکورانه از کانديداها و پشتيباني سياسي از آنها جلوگيري کنند.هشدار يکي از اعضاي شوراي مرکزي تحکيم وحدت به جناح هاي مختلف سياسي نسبت به سوء استفاده ي برخي از ستادهاي انتخاباتي وابسته به آنها از نام جنبش دانشجويي و همچنين بيانيه ي اخير اين دفتر در اعتراض به دروغ پراکني سراسري دستگاههاي تبليغاتي حاکميت در مورد آن دفتر نمونه ي بارز اين حرکت روشنگرانه به حساب مي آيد.تحکيم وحدت با اشاره به همين موج تازه ي سرکوب فعالين دانشجويي و صدور احکام انضباطي و انحلال انجمن هاي دانشجويي فعال، به پروژه سلب مشروعيت از اين تشکل دانشجويي با ساختن تشکل موازي در شيراز از سوي حکومت اشاره کرده و آن را بازيچه ي دست جناح ها و نهاد هاي وابسته به حکومت براي دروغ پردازي مي داند.اما به هر روي دانشجويان پويا و آگاه به خوبي مي دانند که با اوج گيري تحرکات روشنگرانه و اعتراضي شان بر عليه نمايش مضحک انتخابات، حاکميت نامشروع که پشتوانه اي جز قواي قهريه به خود نمي بيند، تلاش مي کند با سرکوب آرامش را در فضاي سياسي کشور براي برپايي تله تاتر انتصابات ايجاد کند.از اين روست که گفته هاي احمد جنتي مبني بر اجرا نشدن احکام اعدام برخي از زندانيان سياسي و امنيتي در جمهوري اسلامي قابل فهم مي شود.پس مي بايست بيم آن را داشت که چنين تهديداتي پس از انتخابات فرمايشي به واقيت مبدل گردد.
اعدام مخالفان سياسي، برگزاري انتخابات و مذاکرات هسته اي
احمد جنتي در نماز جمعه تهران گفته است جمهوري اسلامي به دليل حفظ مصلحت نظام از اعدام برخي از زندانيان خودداري کرده است. وي همچنين در يک تهديد آشکار گفته است در صورت به خطر افتادن امنيت نظام، جمهوري اسلامي مي بايست اين افراد را اعدام کند.به نظر مي رسد در شرايط فعلي، رژيم جمهوري اسلامي که از پشتوانه ي بين المللي و مشروعيت داخلي بي بهره مانده است خود را آنچنان در موضع ضعف مي بيند که براي حفظ مصلحت نظام و حفظ موجوديت غير مشروع خود هم که شده از اعدام هاي مرسومش چشم پوشيده است.رابطه ي سخنان احمد جنتي يعني بحث عدم اعدام برخي از زندانيان سياسي با مذاکرات هسته اي دولت ايران و کشورهاي اروپايي و همچنين رابطه ي اين سخنان با برگزاري انتخابات رياست جمهوري به روشني مشهود است.از يک سو جمهوري اسلامي براي مذاکرات في مابين خود با دولت هاي اروپايي نيازمند کمي سياست بازي به سبک "مصلحت نظام"ي اش است. يعني با وجود عشق ورزيدن به کشتار و اعدام و سرکوب و پديد آوردن جو خفقان در کشور، اما گفتگوي تمدن ها و گسترش مذاکرات سياسي و اقتصادي با دول اروپايي براي حفظ بقاي اين پيکره ي نيمه جان امريست ضروري.از ديگر سو جمهوري اسلامي براي برگزاري انتخابات رياست جمهوري نيازمند ايجاد آرامش در فضاي بحران زده ي سياسي کشور است تا بتواند با فراغ بال، تله تاتر انتخابات خود را در مقابل ديدگان خبرنگاران رسانه هاي مختلف جهان به روي صحنه بياورد.با درک چنين واقعيت هايي سخنان آقاي احمد جنتي قابل فهم مي شود اما از آنجايي که تئوري بسياري از سرکوبگري ها بر عليه دگرانديشان و دگرباشان جامعه از همين تريبونهاي نماز جمعه و يا ستون مقالات روزنامه هاي وابسته به واپسگرايان طرح ريزي شده است بيم آن مي رود که جمهوري اسلامي پس از برگزاري انتخابات رياست جمهوري و حتي اکتفا به آراء حداقلي هواداران خود، در يک اقدام خلاف موازين حقوق بشر، دست به اعدام هاي گسترده مخالفان سياسي اش بزند.حجت زماني، خالد حرداني، سعيد ماسوري و چند زنداني سياسي و امنيتي ديگر به همراه چندين نوجوان ديگر از جمله زندانياني هستند که در حال حاضر با خطر اعدام از سوي جمهوري اسلامي در زندانهاي ايران مواجه هستند.
سلول شماره 57
وقتي سکوتِ محض، سلولم را تسخير مي کند، درست همان لحظه اي که من هم به پوچي مي رسم، شکست مي خورم و به مرگ مي انديشم، صداي سرفه هايي که از گلوي بيمار پيرمردِ فرتوتي که گمانم در انتهاي کاريدور محبوس شده، حقيقتِ زنده بودن را دوباره به يادم مي اندازد. يعني کسي هست که دارد سرفه مي کند. پس ميان خروارها سکوت و نيستي، کسي هست که هنوز نفس مي کشد، حتي با گلوي بيمار و چرين.و شايد او هم مثل من به روشناييِ آنطرفِ روزنه هاي بالاي در سلول چشم مي دوزد و در تمام طول روز گوشهايش تيز مي ماند تا صداي نفس ها را بشنود و صداي پاي نگهبان را هم.نفس هايم که کند مي شود، درست همان لحظه اي که انگار سلولم از هوا خالي مي شود، از جا بلند مي شوم به کنار در مي روم، گوشهايم را لاي جداره ي در مي برم و صداي نفس هاي گرمِ مردانه را مي شنوم. توي سلول ها هنوز زندگي جريان دارد.آحرين بار که براي بازجويي از سلول خارج شدم گقتند:«تو مرده اي!». اما انگار هنوز مي توانم صداي نفس نفس زدنم را بشنوم. خيلي خفيف و دور.بعضي شب ها که پلکهايم سنگين مي شود، مي ترسم ديگر صداي نفس نفس زدنم را نشنوم، چشم هايم را باز مي گذارم و بار ديگر کاشي هاي روي ديوار را از نو مي شمارم.چهار صد و سي و نه تا شده اند. ساعت ها به رگه هاي رنگي روي کاشي ها که اشکال هندسي مختلفي بوجود آورده اند خيره مي شوم. بعضي هاش شبيه حيواناتِ درنده هستند. يکي ش هم شبيه مردي ست که تير و کمانِ کشيده اي بر سينه دارد و آماده ي پرتاب کردنش است. درست رو به در سلول که نگهبان بازش مي کند.هنوز وقتي به پشت دراز مي کشم مي توانم از لاي توريِ فلزيِ بالاي در سلول، نور کم رمق سفيد را ببينم.در انتهاي امشب، نور سفيد را که خاموش کنند، درست سه ماهِ تمام مي شود که تنهاي تنها، کنج دو متري ام جا خوش کرده ام.از بس دراز کشيده ام پشتم زخم شده و مي سوزد. حس مي کنم استخوانهاي کمرم به کف سلول چسبيده. حتي وقتي مي خواهم به پهلو برگردم استخوانهاي پهلوي نشيمنگاهم تير مي کشد. قرار است فردا بروم پيش پاسدار - پزشکِ زندان براي زخم هاي پشتم پماد بگيرم.ماه پيش که براي گرفتن پماد زخم و عفونت، پيش پاسدار – پزشک زندان رفتم، خواست جاي زخم ها را ببيند تا پماد بدهد. نشانش ندادم و به سلول برگشتم. حالا بجز زخم ها، دمل هاي درشتِ خوني هم روي بدنم رشد کرده اند. هر وقت از اين پشت به آن پشت مي شوم يکي از دملها سر باز مي کند و لباسم را خوني مي کند. فردا هر طور که شده باشد زخم ها را به پاسدار – پزشک نشان مي دهم و پماد مي گيرم.گمانم از وقتي اعتصاب غذا کرده ام، بيست کيلو لاغر شده ام. گوشتي به تنم نمانده که روي استخوانهايم را بپوشاند. با اين وجود از وقتي غذا نمي خورم ساعت هاي کمتري از تنهايي و سکوت رنج مي کشم.وقتي پا مي شوم سرم گيج مي رود، مي خورم به در و ديوار سلول، مي افتم روي زمين و ساعت ها بي هوش مي مانم تا وقت دست نماز، نگهبان مي آيد، قفل پر سر و صداي درِ سلول را مي چرخاند و چشم بند خاکستري را به طرفم پرت مي کند و مي بيند که از روي زمين بلند شده ام و به در و ديوار خيره شده ام. درست مثل روز اول که به سلول آمده بودم و همه چيز حتي در و ديوار ها برايم تازگي داشت.از وقتي اعتصاب غذا کرده ام درِ سلولم کمتر باز و بسته مي شود. مي دانند صبحانه و ناهار و شام نمي گيرم. هواخوري نمي روم و با اين وضعيت، توالت هم ديگر معني ندارد. هر چند که دلم براي توالت تنگ شده. هر وقت ظرف غذايم را توي دستشويي مي شستم سرم بالا بود و از زير توريِ بالاي ديوار، آسمانِ آفتابيِ ساعتِ يک و نيم بعد اظهر را تماشا مي کردم و مي گذاشتم پرتو کم رمقي از خورشيد صورتم را نوازش دهد و براي چند لحظه ي کوتاه هم که شده بود، زندان را فراموش مي کردم.بايد کاري کنم که ديگر براي دست نماز هم سراغم نيايند. من که نماز نمي خوانم. پس مجبور نيستم هر روز دست و بالم را خيس کنم تا خواب از سرم بپرد. آنوقت مجبور مي شوم کنج دو متري ام کز کنم و هي زير لب زر بزنم و به چهره ي مردي که توي اتاق بازجويي مي آيد و فلسفه ي زندگي را برايم مرور مي کند فکر کنم. طفلکي دوست دارد بداند چطوري با دوست دختر هايم آشنا شده ام.يک بار که خواستم از چگونگي رابطه هايم به وجد بيايد تا شايد بگذارد بروم خانه، چندين صفحه داستان عاشقانه برايش نوشتم. وقتي مي خواند حس مي کردم دارد کيف مي کند. توي دلم به ريشش مي خنديدم. هر چند که هر وقت خواستم صورتش را در ذهنم بازسازي کنم ريش نداشت.چند روزي ست هواي سلولم سرد تر شده. پتو هم گرمم نمي کند. گمانم زمستان از راه رسيده است. شب ها لرزشِ بدنم را حس مي کنم. گاهي هر دو دستم با هم مي لرزند و گاهي پاهايم هم همراهي شان مي کنند.بعضي وقت ها همانطور که دراز مي کشم و به روزنه هاي روشنِ بالاي در سلول خيره مي شوم، سعي مي کنم با تمام قدرت جلوي لرزش بدنم را بگيرم. تمرکز مي کنم و خودم را کنار شعله هاي يک شومينه ي آجري فرض مي کنم و سعي مي کنم از حرارتِ آتشِ ساختگي گرمم شود. اما اين گرما فقط براي چند ثانيه بوجود مي آيد و خيلي زود شروع به لرزيدن مي کنم و دوباره به روزنه هاي روشنِ بالاي در خيره مي شوم و اينبار سعي مي کنم در افکار غرق شوم تا لرزش بدنم را فراموش کنم اما نمي شود.چند بار خواستم موقع باز شدن در سلول، از يکي از نگهبانها بخواهم که برايم چند تا پتوي اضافه بياورد، اما هر بار که درِ سلولم باز شد، همان نگهباني که از من خوشش نمي آيد سراغم آمد، منصرف شدم و چيزي نگفتم.دلم براي بعضي هاشان مي سوزد. مجبورند ساعت ها در جوار آدم هاي بيگناهي که به زنجير کشيده شده اند بمانند، صداي شکنجه شدنشان را بشنوند و شب ها با صداي نفس نفس زدنِ زنداني هاي به تنگ آمده اي که انگار توي سلولشان دارند خفه مي شوند، به خواب بروند. شايد مثل ما در خواب کابوس هم مي بينند.همين ديشب بود. يکي از نگهبانها که جوانک درشت هيکلي ست، داشت داد و بي داد مي کرد. گمانم توي سلولِ اول که هميشه درش باز است و پتو هاي تر و تميزِ زيادي آنجا روي هم تل انبار شده، مي خوابد. چون صدايش شفاف و نزديک، توي بند پيچيده بود.خيلي هاشان آدم هاي غمگيني هستند. وقتي از دريچه ي سلول نگاهم مي کنند، توي چشمانشان مي خوانم که دارند برايم قُصه مي خورند. اما به زبان نمي آورند. آدم هاي بيچاره! آنقدر اينجا مانده اند که مثل ما به رنگ هاي خاکستري و ماتِ در و ديوار هاي زندان عادت کرده اند. اينجا رنگ ها بوي زندان را مي دهند. انگار فقط براي ساختمان زندان با هم ترکيب شده اند.چند روز پيش با يکي از سر نگهبانها که آدم خشن و سر سپرده اي ست دعوايم شد. صورتم را در هم انداختم. طوري که انگار حالم ازش بهم مي خورد. اخم کرد و رفت و ديگر پيدايش نشد.يکي از نگهبانها که پير مردِ ريش سفيدي ست از همه شان مهربان تر است. روز اول که آمدم اينجا، ديد سنم کم است، دلداري ام داد و گفت:«همه چي درست ميشه پسرم. توکلت به خدا».اوايل توکلم به خدا بود. دلم مي خواست جواب اينهمه ظلم را بدهد. اما حالا ديگر نماز نمي خوانم. قرآن و مفاتيح ام را هم پس داده ام. بدردم نخورد. پرونده ام بسته شده اما آزادم نمي کنند. حتي به بندِ عمومي هم منتقل نشده ام! ملاقات ندارم. حتي نمي گذارند به خانه مان تلفن بزنم. حتما مادرم تا حالا دق مرگ شده. بيگناه نگه ام داشته اند اينجا. پس خدا چه مي کند؟ چرا نجاتم نمي دهد؟ کم کم دارم کافر مي شوم. فحش مي دهم، هرس مي خورم و راه مي روم؛ دو قدم به جلو، دو قدم به عقب. آنقدر راه مي روم که پاهايم خسته مي شود اما باز هم راه مي روم و بلند بلند با خودم حرف مي زنم. خاطره هايم را به ياد مي آورم و از ته دل قاه قاه مي خندم و حتي گريه مي کنم، طوري که همسايه ها صدايم را نشنوند.وقتي مي نشينم انگار دوباره به سلولم بر مي گردم، فضا سنگين مي شود. ديوار ها به بدنم نزديک تر مي شوند. سقف سلول کوتاه تر مي شود. هوا کم مي شود. به سختي نفس مي کشم. نفس نفس مي زنم. انگار دارم خفه مي شوم. بلند مي شوم و دوباره راه مي روم و مثل ديوانه ها مي خندم.بعضي وقت ها همانطور که راه مي روم، شعر مي گويم و به خاطر مي سپارمش:باران، بارش، باريدن غمگين به خود خنديدن برف، بارش، باريدن سرماي سلولِ من زمستون از راه رسيد تمامِ روز لرزيدن شب هاي تاريک و سرداز تنهايي ترسيدن زمانِ تحويل سالدر غم خود رقصيدن صداي پاي نگهبان مي آيد. گمانم وقت خاموش شدنِ نور هاي کم رمق فرا رسيده است. پس ساعت به 10 رسيده است. صداي پاي نگهبان نزديک و نزديک تر مي شود. صداي نفس هاي سردش را هم مي شنوم. ايستاد! درست کنار کليد هاي برق که با سلول من فاصله اي ندارد. نورهاي کم رمق، يکي يکي خاموش مي شوند و نور سفيد پشتِ روزنه هاي بالاي در سلول من هم.پس امشب هم مي مانم اينجا. باز هم فردا را اينجا خواهم ديد. شب بخير نفس هاي گرمِ مردانه ي همسايه هاي دور.
داستان زندان رجايي شهر است! شنيده ايد؟
گاهي زندگي سخت مي شود. آدم نفسش بند مي آيد. انگار دارد خفه مي شود. آنهم ميان آدمهاي خموده و فِسرده اي که روزها مي خوابند و شب ها توي غبار غليظِ تلخ و تهو آور ترياک مي لولند و خمار مي خندند و خميازه مي کشند و در روشنايي اِِلمِنت هاي حلقه اي که سيخ هاي ترياک هم به رويش برافروخته شده، براي هم دري وري مي بافند و تند تند چاي مي نوشند و در فضاي بسته ي سلول ها، آتش به آتش سيگار روشن مي کنند و با گوشه ي لُنگي که حکم دستمال يزدي را دارد، عرق روي پيشاني شان را خشک مي کنند و آنقدر سرخوش مي شوند که در همان حالت خمودگي، چمباتمه به خواب مي روند و يا تا صبح توي کاريدور تلو تلو مي خورند و توي اتاق ها سَرک مي کشند تا اگر جايي بساطِ ديگري پهن بود، بنشينند و از نو تازه شوند تا صبح که بخوابند تا شب. نسيم مي گفت: «چطور نديدي؟» خوب، ديدم، اما نه اينطور! زندان اوين که بودم، بند سياسي داشت. دکتر و مهندس و وکيل دادگستري و دانشجو داشتيم، با چند نظامي از کار برکنار شده اي که يا اختلاس کرده بودند و يا جاسوسي. اينطور مي گفتند! فوتبال بود، واليبال بود. ورزشکار بوديم بيشتر مان. پيرمردمان که اميرانتظام بود، روزها دو ساعت توي حياطِ هواخوري پياده روي مي کرد، چه برسد به جوان تر ها. بوي ترياک مي آمد، اما نه خيلي زياد. آنهم از اتاق وکيل بندمان که مي گفتند پاسدار بوده. يک بار هم لوات داشتيم. مي گفتند طرف که اين کار را کرده، محافظِ يک آخوندِ پرنفوذ بوده. بي سر و صدا منتقلش کردند به بند مالي ها. لاتِ لاتِ بندمان خودمان بوديم که توي صورتِ وکيل بند غير انتخابي مان مي ايستاديم عربده مي کشيديم که چرا مثلا فلان ماجراي بند را مي برد زير هشت، مي گذارد روي ميز افسر نگهبان. همين. البته گه گاهي هم صداي عربده کشي هاي زندانيان اعدامي بند 4 را مي شنيديم که همديگر را شقه شقه مي کردند. از پشت ميله هاي بند مي ديديم سربازهاي گارد زندان با کلاه خود و باتون مي ريختند توي بندشان که تيزي کش ها را بگيرند و بزنند. البته همين تازگي ها شنيدم يکي که مي گويند سياسي ست، دوره افتاده توي بند 1 و چماق به دست گرفته و نوچه ي اسمال تيغ زن شده و زنداني هاي سياسي را کتک مي زند و برايشان پاپوش درست مي کند. حتي مي گويند انتقال بعضي از رفقايمان به زندان رجايي شهر توطئه ي اوست. نمي دانم والله. مي گويند ديگر. همه هم مي گويند! به نسيم گفتم: «چطور نشنيدي؟» خوب ديگر، همه آدم ها که نمي توانند از همه ي خبر هاي دنيا باخبر باشند. درست مثل من که نمي دانستم توي زندان رجايي شهر چه روزگار سياهي ست براي زنداني هاي سياسي، همين رفقاي خودمان که چند ماه پيش جلوي دفتر سازمان ملل دستگير شدند. طفلکي ها را با زن و بچه شان گرفتند و بردند انداختند توي سلول هاي انفرادي بند وزارت اطلاعات. يک ماه که گذشت بعضي هاشان را آزاد کردند و چند نفري را که حاضر نشدند کوتاه بيايند، منتقل کردند به زندان رجايي شهر کرج. آنها هنوز آنجا هستند. توي همان غبار تلخ و تهوآوري که زندگي را اندوهبار کرده است. چند روز پيش بود که يکي را آنجا کشتند. بدهکار بود. پول موادش را پس نداده بود. از بس زخمش عميق بود، تلف شد و مرد. - حاجي بيا بالا، باز کشته داديم! اين جمله اي بود که آن شب خيلي ها شنيدند. خيلي از همين آدم هاي خموده اي که شب ها از فرط سرخوشي چمباتمه به خواب مي روند، وقتي بدهکار مي شوند، در تاريکي محض سلول ها که چشم چشم را نمي بيند، با ضربه ي کاردِ نوچه هاي مواد فروش ها کشته مي شوند. بعضي هاشان ايدز و هپاتيت گرفته اند و از ترس انتقال به سلول هاي تاريک و نمناک، پيش پزشک نمي روند تا آزمايش نشوند و کسي نفهمد چه بلايي دارد به سرشان مي آيد. آنها کم کم در حال مرگ اند. به نسيم گفتم: «چطور نمي فهمند؟» خوب ديگر، شايد به صلاحشان نيست بفهمند چه تعداد زنداني توي زندانشان به هپاتيت و ايدز مبتلا هستند و دارند با مرگ تدريجي دست و پنجه نرم مي کنند و مي ميرند. رفقايمان همين جا هستند. همين جايي که هپاتيت هم دارد و ايدز! همين جايي که شب ها در غبار تلخ و تهور آور ترياک خاموش مي شود اما زنداني هاي سياسي از ترس فرو رفتن کارد هاي نامردانِ شب نشين به سر و سينه شان، تا صبح بيدار مي مانند و چشم ها را باز باز مي گذارند و گوش هايشان را تيز تيز مي کنند تا در تاريکي سلول ها صداي پاي مرگ آوران را بشنوند. نسيم مي گفت: «چطور نشنيدي؟» رفقاي ما هم آنجا هستند. بينا و مهرداد و خالد و امير و حجت و دکتر فرزاد. اعتصاب کرده بودند. غذا نمي خوردند. اعتراض داشتند که چرا بايد آنجا باشند. که چرا بايد از زنداني هاي خطرناک و مواد مخدر تفکيک نشوند. و چرا بايد شب ها بيدار بمانند تا کشته نشوند. نسيم مي گفت: «فرزاد هنوز در اعتصاب غذاست.» فرزاد را برده بودند پيش پزشک تا به زور به او سرنگ بزنند، اما نگذاشت. پدرش نگران بود. مي گفت: «مي خواهند پسرم را بکشند.» وقتي از ملاقات بر مي گشت، اشک پهناي صورتش را گرفته بود. قلبش هم گرفته بود. مي گفت: «گونه هاي فرزاد تو رفته بود، زير چشمانش گود افتاده بود و رنگش هم پريده بود.» مي گفت: «فرزاد داشت مي مرد!» نسيم مي گفت: «چطور نشنيدي؟»
اشتراک در:
پستها (Atom)