۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

گفتگوی من با تلویزیون ملی سوئد درباره مجازات اعدام عدنان حسن پور

شکنجه ی یک معلم کامیارانی در زندان وزارت اطلاعات

جان معلمی به نام فرزاد کمانگر که در مرداد سال 1385 به دلایل نامعلومی بازداشت شده، در زندان وزارت اطلاعات در شهر سنندج در خطر است.فرزاد کمانگر نزدیک به 14 ماه پیش به همراه دو دوست اش؛ علی حیدریان و فرهاد وکیلی توسط ماموران وزارت اطلاعات در شهر سنندج بازداشت شد.خانواده ی آقای کمانگر به مدت 4 ماه از محل زندانی بودن وی بی اطلاع بودند، اما پس از آن مشخص گردید که فرزاد در بازداشتگاه امنیتی 209 زندانی بوده و در اختیار وزارت اطلاعات قرار داشت.پیش تر مدافعان حقوق بشر در غرب ایران گزارش داده بودند که فرزاد کمانگر در بازداشتگاه امنیتی 209 در سلول انفرادی زندانی بود و به شدت مورد آزار های روحی و جسمی قرار گرفته بود.فرزاد کمانگر 3 مرتبه از بازداشتگاه 209 به بازداشتگاه های امنیتی در شهر سنندج و کرمانشاه منتقل شده و در آن جا مورد بازجویی همراه با شکنجه قرار گرفته بود.فرزاد کمانگر بر اثر شکنجه شدن در زندان اطلاعات از ناحیه دست و پای چپ دچار سوختگی ناشی از آب جوش شده و از درد کلیه در رنج است و مجرای ادرارش دچار عفونت و خونریزی شده است.در هفتمین ماه بازداشت، به فرزاد کمانگر اجازه داده شد که با مادر و برادرش در زندان ملاقات کند. ماموران وزارت اطلاعات در این جلسه ملاقات حضور داشتند و از فرزاد و خانواده اش که کرد هستند خواسته بودند که فقط به زبان فارسی با یکدیگر سخن بگویند.خلیل بهرامیان، وکیل مدافع سرشناس در تهران، وکالت فرزاد کمانگر را بر عهده گرفته، اما قوه قضاییه ایران تاکنون به وی اجازه ملاقات با موکلش را نداده است.تاکنون دادگاه رسیدگی به اتهامات فرزاد کمانگر برگزار نشده و وی در بازداشت موقت است. مدت بازداشت موقت زندانیان سیاسی در ایران توسط قاضی دادگاه تمدید می شود و ممکن است تا بیش از یک سال نیز به درازا بیانجامد.قوه قضاییه تاکنون رسما اتهامات فرزاد کمانگر و دوستانش را اعلام نکرده اما گزارش شده است که وی به اقدام علیه امنیتی کشور و محاربه متهم شده است.بر پایه ی یکی از گزارش های منتشر شده درباره وضعیت فرزاد کمانگر، گفته شده که وی به اتهام همکاری با حزب حیات آزاد کردستان (پژاک) بازداشت شده است. این گزارش تاکنون از منابع رسمی در ایران تایید نشده است.فرزاد کمانگر ساکن کامیاران در ایران است. وی معلم است و به مدت 5 سال در مدارس روستاهای اطراف کامیاران و در شهر کامیاران مشغول به تدریس بوده است.خانواده ی فرزاد کمانگر نسبت به سلامت وی ابراز نگرانی کرده و گفته اند که سلامت فرزاد در خطر است. این خانواده از سازمانهای مدافع حقوق بشر خواسته اند که برای نجات جان فرزاد تلاش کنند و از مقامات قضایی ایران بخواهند تا اجازه بدهد فرزاد تحت مداوای پزشکی قرار بگیرد.

زندانیان سیاسی و زندان های امنیتی

پیرامون فعالیت های انجمن زندانیان سیاسی و تشدید فشارها بر زندانیان سیاسی در ایران+ در این باره: گفتگوی VOA با کیانوش سنجری – در این جا بشنوید.دو دانشجوی دانشگاه تهران در بازداشتگاه امنیتی 209: دو دانشجوی کرد دانشگاه تهران به نام های هدایت غزالی و صباح نصری از زندان شهر سنندج به بازداشتگاه امنیتی 209 منتقل شده اند. این دو دانشجو توانسته اند در بازداشتگاه 209 با خانواده های شان تماس تلفنی برقرار کنند. اما هنوز معلوم نیست که آن ها در سلول انفرادی زندانی هستند و یا به بند عمومی منتقل شده اند.وزارت اطلاعات به خانواده های هدایت غزالی و صباح نصری هشدار داده است که در مورد وضعیت بازداشت فرزندانشان سکوت اختیار کنند.پیش از انتقال به بازداشتگاه 209، هدایت و صباح به مدت یک ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه اداره اطلاعت شهر سنندج زندانی بودند و سپس به بند عمومی زندان سنندج منتقل شده بودند.پیش تر نزدیکان به خانواده ی این دو دانشجو خبر داده بودند كه صباح نصري و هدايت غزالي در زندان وزارت اطلاعات در سنندج تحت شكنجه بوده اند.اتهامات این دو دانشجوی دانشگاه تهران تاکنون رسما اعلام نشده، اما به نظر می رسد مطالبی که آن ها در نشریه دانشجویی روژامه نوشته اند، سبب ساز بازداشت شان بوده است.حقوق ملی کردها و اخبار نقض حقوق شهروندی مردم در کردستان از جمله مطالب نشریه دانشجویی روژامه بوده است.صباح نصري و هدايت غزالي اجازه دسترسی به وکیل مدافع را نداشته اند.هدايت دانشجوي رشته روانشناسي دانشگاه علامه و صباح دانشجوي رشته علوم سياسي دانشكده حقوق دانشگاه تهران در حدود 55 روز پيش توسط نيروهاي امنيتي بازداشت شدند.صباح و هدایت مدير مسئول و نويسنده ی نشريه دانشجويي روژامه بوده اند.+ نشریه روژامه بر روز بلاگفا – اینجاست+ در این باره: گفتگوی VOA با کیانوش سنجری – در این جا بشنوید

درباره خبر بازداشت (سپیده پورآقایی) همکار هاله اسفندیاری!


پیک ایران، ایران پرس نیوز و چند تارنمای خبری دیگر، به نقل از تارنمای جهان، خبری منتشر کرده اند با عنوان دستگیری همکار هاله اسفندیاری در کرج. این خبر را تارنمای جهان به نقل از تارنمای بولتن نیوز که به نظر می رسد به محافل امنیتی نزدیک باشد، منتشر کرده است.همکار هاله اسفندیاری که بولتن نیوز خبر بازداشت اش را پس از گذشت بیش از 2 هفته تایید کرده، سپیده پورآقایی است؛ دختری که همراه با پنج فعال گم نام حقوق بشر در روز 18 شهریور ماه در کرج بازداشت شد و اکنون دربازداشتگاه امنیتی 209 در سلول انفرادی زندانی است.از آن جا که سپیده را از نزدیک به خوبی می شناختم اش، خواندن خبر همکاری وی با خانم هاله اسفندیاری برایم گران آمد. در جستجو برای یافتن منبع اصلی این خبر، از تارنمای پیک ایران به تارنمای جهان نیوز و سپس به تارنمای امنیتی بولتن نیوز پیوند شدم.بولتن نیوز نوشته است سپیده از فعالان سیاسی و فعال حقوق زنان در کرج، بازداشت شده و این دستگیری به سبب قرار داشتن در حیطه کاری ی دادسرای تهران، به معاونت امنیتی این دادسرا (یعنی نزد حسن زارع دهنوی، حداد) ارجاع شده است.بولتن نیوز نوشته که سپیده "به اتهام همكاري با هاله اسفندياري، آمريكايي ايراني تبار كه تا چندي پيش در كشور بازداشت بود، دستگير شده است." و سپس به نقل از فردی به نام علی فرهادی، که در این خبر دادستان عمومی و انقلاب کرج معرفی شده، نوشته است که پرونده ی سپیده به معاونت امنیتی در تهران منتقل شده و آقای علی فرهادی " اشاره ای به مکان دستگیری و جزییات اتهامات سپیده پورآقایی نکرد."با خواندن خبر منتشر شده در بولتن نیوز و توجه به جزییات آن؛ از جمله عدم خبر رسانی علی فرهادی در مورد مکان بازداشت سپیده، و در برابرش خبر دار بودن بولتن نیوز از بازداشت سپیده در کرج به نقل از منابع موثق اش! به نظر می رسد انتخاب عنوان "همکار هاله ی اسفندیاری" برای سپیده پورآقایی، ساخته و پرداخته ی ذهن امنیتی و "توهم توطئه زده" ی نویسنده ی این خبر است و نه گفته ی علی فرهادی، دادستان عمومی و انقلاب کرج!بولتن نیوز پیش تر نیز در خبری شیطنت آمیز با عنوان "هم دستان هاله اسفندیاری در ایران چه کسانی هستند؟" نوشته بود که هاله اسفندیاری "در داخل کشور با عمادالدین ب و در خارج نیز با حسین ب، رابطه نزدیک داشته و از آنها مشاوره می گرفته و در روزهای آخر و قبل از دستگیری نیز با ع، محمد ق و عزت الله س جلساتی داشته است."برای من و دیگر دوستان سپیده پورآقایی مضحک آمد خواندن خبر جعلی پایگاه امنیتی بولتن نیوز. چه این که سپیده را از نزدیک می شناسم و می دانم که او در گم نامی روزنامه نگار بود و فعال حقوق بشر و تلاش گر حقوق زنان ایران، و نه همکار خانم هاله اسفندیاری!روز 18 شهریور مامورانی که خود را کارمند ناجا معرفی کرده بودند، به خانه خانواده ی پورآقایی در کرج یورش برده و پس از تفتیش خانه، سپیده را همراه با لوازم شخصی اش به بازداشتگاه امنیتی 209 منتقل کرده بودند.در همان روز، تیم دیگری از ماموران وزارت اطلاعات به خانه قاسم شیرزادیان که دوست صمیمی سپیده پورآقایی است، مراجعه کرده و او را هم بازداشت کرده بودند.قاسم به تازه گی فارغ التحصیل شده و یک وبلاگ نویس گم نام بوده است.در همان روز، به طور همزمان دیگر دوستان سپیده و قاسم نیز در تهران، اسلام شهر و فیروزکوه بازداشت شدند؛ عباس خرسندی، میثم رودکی، بهرام راسخی فر و منصور فرجی.تلاش خانواده های این افراد برای کسب اطلاع از وضعیت بازداشت شدگان خود بی نتیجه مانده است. نام این افراد در دفترچه ی لیست زندانیان زندان اوین نوشته نشده است. اما سپیده روز سه شنبه گذشته از بازداشتگاه 209 به خانه اش تلفن کرده و زندانی بودن اش در سلول انفرادی بازداشتگاه 209 را تایید کرده است.مادر سپیده گفته است که صدای گرفته ی دخترش در مکالمه ی تلفنی، به نگرانی هایش دامن زده است.به گفته ی مادر سپیده، سپیده در مکالمه ی تلفنی اش گفته که در مرحله تحقیق و بازجویی است و هنوز چیزی به او گفته نشده است. سپیده همچنین به مادرش خبر داده است که به فکر وثیقه باشد.
+ در این باره: گفتگوی رادیو فردا با من - در اینجا

بی خبری از 6 فعال گم نام حقوق بشر

عباس خرسندی، میثم رودکی، بهرام راسخی فر، سپیده پور آقایی، منصور فرجی و قاسم شیرزادیان، 6 فعال گم نام مدافع حقوق بشر در ایران هستند که در روز یکشنبه 20 شهریور به طور هم زمان در تهران، اسلام شهر، کرج، فیروزکوه و سنندج توسط ماموران لباس شخصی وزارت اطلاعات بازداشت شده اند.سپیده پورآقایی، فارغ التحصیل رشته زبان انگلیسی است. او روزنامه نگار است و پیش تر نیز در جریان اعتراضات دانشجویی بازداشت شده بود.مامورانی که برای بازداشت سپیده به خانه ی او در کرج مراجعه کرده بودند، خود را کارمند ناجا معرفی کرده اند اما از نشان دادن حکم قضایی برای بازداشت سپیده خودداری کرده بودند.آن ها در ابتدا همه سوراخ سمبه های خانه را تفتیش کرده بودند و در نهایت سپیده را همراه با مقداری کتاب و دست نوشته و کیس کامپیوتر و دیگر وسایل شخصی اش به زندان اوین منتقل کردند.
در همان روز، تیم دیگری از ماموران وزارت اطلاعات به خانه قاسم شیرزادیان که دوست صمیمی سپیده پورآقایی است، مراجعه کرده و او را هم بازداشت کردند.قاسم شیرزادیان به تازه گی فارغ التحصیل شده است. او وبلاگ نویس بوده است .عباس خرسندی نیز در محل سکونت اش در شهرستان فیروز کوه بازداشت شده است. او 3 سال پیش نیز به اتهام فعالیت بر علیه نظام بازداشت شده بود و نزدیک به 1 ماه در بازداشتگاه 209 زندانی بود و با سپردن قرار وثیقه به دادگاه، به طور موقت آزاد شده بود.در آن سال در بازداشتگاه 209 از عباس خرسندی خواسته بودند که پس از آزادی از زندان فعالیت های سیاسی اش را ادامه ندهد.تلاش خانواده های این افراد برای کسب اطلاع از وضعیت آن ها در زندان بی نتیجه بوده است. دادگاه انقلاب اتهام افراد بازداشت شده را به خانواده های شان اعلام نکرده است.خانواده ی برخی از این افراد به زندان اوین مراجعه کرده اند. اما در آن جا نیز به آن ها گفته شده است که اثری از نام این افراد در لیست زندانیان زندان اوین نیست.معمولا نام کسانی که در بازداشتگاه امنیتی 209 زندانی شده باشند، در دفترچه ی ثبت نام زندانی های زندان اوین درج نمی شود.
+ در این باره: گفتگوی رادیو فردا با من - mp3

در حاشیه بازدید خبرنگاران خارجی از زندان اوین و سالن ملاقات های شرعی!

دیروز خبرنگاران و تصویربرداران خبرگزاری های بی بی سی، سی ان ان، رویترز، آسوشیتدپریس، ان اچ کی و شماری از خبرگزاری های وابسته به دولت با هماهنگی و برنامه ریزی قوه قضاییه توانستند به بهانه دیدار با آقای کیان تاجبخش وارد زندان اوین شوند. آن ها در غیاب روزنامه نگاران داخلی، با برنامه ریزی وهمراهی مسئولان زندان و قوه قضاییه، به جای دیدار از بازداشتگاه امینتی 209 (که به قول آقای حسن حداد، معاون دادستان تهران، یکی از بهترین و مجهزترین بازداشتگاه های دنیاست و بسیاری از زندانیان آرزو دارند به آن بند منتقل شوند!) و به جای دیدار از سلول بسیار مجهز آقای کیان تاجبخش که همه گونه تجهیزات یک زندگی مدرن و آسوده در آن فراهم آمده تا جناب تاجبخش بخورد و بخوابد و هرگز احساس دلتنگی نکند! و یا به جای دیدار از زندانیان بند 350 که محل نگهداری زندانیان سیاسی است (و البته به گفته ی آقای سلیمانی، مدیر کل سازمان زندان های استان تهران، تنها 15 یا شاید هم 16 زندانی امنیتی - و نه حتا سیاسی!- در آن جا زندانی هستند و در همان روز بازدید، دو نفر از آن جمع به نام های ارژنگ داوودی و کیوان رفیعی به اتهام توطئه چینی برای دیدار با خبرنگاران خارجی، به دفتر رییس زندان منتقل شده بودند!) و به جای دیدار با زندانیان فراموش شده ی بند 325 سپاه (که رییس پیشین زندان اوین اساسا از وجود چنین بندی در زندان تحت مدیریت اش اظهار بی اطلاعی کرده بود!) به اندرزگاه بسیار بسیار امنیتی! شماره 7 زندان اوین راهنمایی شدند تا با شماری از شیک ترین و فربه ترین و مرفه ترین زندانیان مربوط به جرایم مالی و اقتصادی که به اتهام رشوه خواری و یا صد ها میلیون تومان کلاهبرداری و کشیدن ده ها فقره چک بی محل زندانی شده اند و در انتهای هر ماه به مرخصی های هفتگی اعزام می شوند، دیدار کنند و در یخچال های دو قفسه ی اتاق های تر و تمیز شان را باز کنند و عطر تکه های مرغ که درون پیاز خوابانده شده را به مشام خود ببرند و با خود بگویند: نکند این جا قسمت پنهان مانده ای از هتل اوین است؟در حالی که خبرنگاران دست چین شده را برده اند به دیدار از اتاق های ملاقات شرعی زندانیان با 22 اتاق مجهز به تخت های 2 نفره!، خنده آور است این سخن سخنگوی قوه قضاییه که گفته است "در هیچ کجای دنیا اجازه بازدید خبرنگاران از اماکن امنیتی داده نمی شود در حالی که ما درهای اینجا را به روی شما باز گذاشته ایم."!می شود فهمید که چرا در این دیدار برنامه ریزی شده از زندان اوین، خبرنگاران روزنامه های مستقل داخلی حضور نداشتند. شاید اگر آن ها نیز می توانستند در نشست خبری سخنگوی قوه قضاییه در زندان اوین و در جریان دیدار از بند 7 زندان اوین حضور داشته باشند، به جای این پرسش که آیا غذای زندانیان عادی با زندانیان سیاسی متفاوت است یا نه، از ایشان می پرسیدند که زندانیان سیاسی کجا نگهداری می شوند؟ و چرا نمی شود از محل نگهداری آن ها دیدار کرد و چرا نمی شود با آن ها گفتگو کرد؟ و چرا شما حتا به نمایندگان مردم در مجلس شورای اسلامی، سال گذشته و امسال اجازه دیدار از بازداشتگاه 209 (این یکی از بهترین بازداشتگاه های دنیا) را نداده و نمی دهید؟ و چرا نمی گذارید از سوئیت های مجهز این بازداشتگاه گزارش تصویری تهیه کنیم تا دیگر زندان ها و بازداشتگاه های دنیا نیز بتوانند از روی نقشه ساختمان آن ها، برای زندانیان خودشان سوئیت های مجهز بسازند؛ از همان سوئیت هایی که به گفته ی آقای تاجبخش فقط استخر ندارد اما وقتی درون اش زندانی می شویم می توانیم به همه ی گناهان مان از دوره خردسالی تا دوره عضویت در موسسه وودرو ویلسون واقف شویم! و این واقف شدن بدون اعمال فشارهای روحی و روانی و یا خدایی ناکرده شکنجه های جسمی است! می شود گفت یک جور هاله ی نور است که به دور سر زندانی هایی مانند هاله اسفندیاری نمایان می شود و زندانی را تحت تاثیر قرار می دهد تا به اختیار خود، خود را فردی متهم و گناه کار بداند و شروع کند به لیست کردن دانه به دانه ی اتهامات اش روی ورقه بازجویی ای که در سربرگ اش نوشته شده: النجات فی الصدق!برایم جالب آمد که آقای سلیمانی، مدیر کل سازمان زندان های استان تهران حتا نمی داند که زندانیان در بازداشتگاه 209 غذایی متفاوت از دیگر زندانیان می خورند! آقای سلیمانی در پاسخ به این سوال که آیا غذای زندانیان سیاسی با دیگر زندانیان متفاوت است، گفته است زندانیان سیاسی با دیگران فرقی ندارند! اولا خدا را شکر که ایشان وجود حداقل 15 تا 16 زندانی سیاسی در زندان اوین را تایید کرده! دوما ایشان بداند که غذای زندانیان بازداشت شده در بازداشتگاه امنیتی 209 با سایر زندانیان زندان اوین کاملا متفاوت است!به آقای سلیمانی که گفته است برای زندانیان بیمار غذاهای خاص طبخ می شود، عارض ام که والله به خدا من خودم 6 بار در زندان اوین زندانی بوده ام، و در مدت این 2 سال، هر گاه بیمار بودم، و از درد به خودم می پیچیدم، همان سیب زمینی پخته و تخم مرغ آب پزی را می خوردم که دیگران می خوردند و از گلوی شان پایین نمی رفت! انصاف داشته باشید!اما نکته ای که باعث خشم نویسنده ی این نوشتار شده، این گفته ی آقای جمشیدی، سخنگوی قوه قضاییه است که وی با اشاره به دیدار خبرنگاران از زندان اوین و مشكلاتی كه برای تهیه عكس و فیلم از این زندان برای خبرنگاران و عكاسان پیش آمد، با عذرخواهی از آنها گفته "درهیچ كجای دنیا مرسوم نیست كه از زندان‌ها و زندانیان فیلم و عكس تهیه شود. استدلال این موضوع نیز قوانین و مقررات و حقوق متهم است." آقای جمشیدی که نسبت به حقوق متهمان تا این اندازه حساس است، گویا یادش رفته است که در ایران امروز، زندانی ها را جلو دوربین می نشانند و آن ها را وادار می کنند تا بر علیه خود و خانواده شان سخن بگویند! اگر منوچهر محمدی، علی افشاری، رامین جهانبگلو، هاله اسفندیاری، کیان تاجبخش، علی شاکری ضد انقلاب هستند و نشان دادن چهره شان در تلویزیون دولتی بی اشکال است، آقای جمشیدی برود و فیلم بازجویی های همسر سعید امامی را بازبینی کند تا به نحوه رعایت حقوق متهمان بیش از پیش واقف شود، و آقای سلیمانی، مدیر کل سازمان زندان های استان تهران نیز بروند شرح حال شکنجه شدن دانشجویان بازداشت شده ی دانشگاه امیرکبیر را بخواند تا دیگر معتقد نباشد که "در سطح دنیا هیچ كشوری به اندازه ایران حقوق شهروندی متهمان را رعایت نمی‌كند." (و لابد به متهمان اجازه دسترسی به وکیل مدافع را نمی دهند!)آقای سلیمانی، چطور می تواند ادعا کند که "زندانی ها را به چشم امانتی برای اسلام می بیند"، در حالی که مادر احسان منصوری، دانشجوی بی گناه دانشگاه امیرکبیر در دیدار با رییس دادگستری استان تهران (و نه در تلویزیون صدای امریکا) اشک می ریزد و می گوید حاج آقا بچه های ما دارند قربانی مصلحت می شوند و می گوید بچه ام را دارند کتک می زنند، شکنجه می کنند و عذابش می دهند! و خانم ناهید خیرابی، مادر سهیل آصفی می گوید سهیل را با دادن اخبار و اطلاعات ضد و نقیض و با فشارهای روحی و روانی بسیار زیاد، تحت فشار و شکنجه گذاشته اند و او بسیار رنجور، ضعیف و فرسوده شده. و اگر اندکی به گذشته ی نه چندان دور بازگردیم، اکبر محمدی، دانشجوی بی گناه پرونده کوی دانشگاه تهران بر اثر بی تفاوتی مسئولان زندان، در جریان اعتصاب غذا جان باخت و ...!آقای سلیمانی! آیا امکانش نبود که تن رنجور و شکنجه شده ی اکبر محمدی را روی یکی از تخت های بیمارستان 48 تخت خوابی ای که به خبرنگاران خارجی نشان دادید، می خوابانید تا جان ندهد؟ رعایت حقوق شهروندی اش پیش کش تان!در دفتر دادگستری استان تهران، فردی با اشاره به شکنجه داشنجویان در بازداشتگاه 209، از یکی از دانشجویان دانشگاه امیرکبیر پرسیده بود "اگر واقعا این حرف ها صحت دارد، چرا یک بار شما را به بیمارستان انتقال ندادند؟" و آن دانشجو گفته بود "ما برای انتقال به بهداری بند ۲۰۹ که فاصله چند قدمی با سلولمان داشت، باید چند روز اصرار و التماس می کردیم. آن وقت شما انتظار داشتید ما را به بیمارستان منتقل کنند؟!"

در پاسخ به سخنان حسن حداد، معاون دادستان تهران درباره شرايط 209 بهترين بازداشتگاه دنيا

آقاي حسن حداد كه نام اصلي اش حسن زارع دهنوي است و تا سال 1384 يعني قبل از منصوب شدن در مقام معاونت امنيت دادستاني تهران، قاضي شعبه 26 دادگاه انقلاب بود و شمار فراواني از پرونده هاي ساخته و پرداخته شده براي فعالين سياسي منتقد، دانشجويان و روزنامه نگاران و به ويژه بازداشت شدگان در تجمعات اعتراض به رژيم را او بررسي مي نمود، ديروز در گفتگو با خبرگزاري جمهوري اسلامي، ايرنا، پيرامون وضعيت پرونده هاي دانشجويان بازداشت شده ي دانشگاه اميركبير، منصور اسانلو و سه ايراني امريكايي كه در بازداشت وزارت اطلاعات هستند سخن گفت و گفت شكنجه نمي كنيم و گفت بازداشتگاه 209 يكي از بهترين بازداشتگاه هاي دنياست! - بخش اول - بخش دومآقاي قاضي زارع دهنوي!نخست اين پرسش مطرح است كه اگر بازداشتگاه 209 يكي از بهترين بازداشتگاه هاي دنياست و زندانيان در آن جا شكنجه نمي شوند پس چه دليلي وجود دارد كه شما و مسئولان وزارت اطلاعات به نمايندگان منتخب حكومت در مجلس شوراي اسلامي، سال گذشته و امسال اجازه نداديد از آن جا بازديد كنند؟16 تير امسال محمد رضا تابش دبير كل فراكسيون اقليت مجلس به خبرگزاري ايسنا گفته بود "توقع بسيار كوچكي است كه نمايندگان مردم در خانه‌ي ملت بتوانند از زندان‌ها بازديد كنند". او گفته بود درخواست فراكسيون اقليت مجلس براي بازديد از بازداشتگاه 209 به بالاترين مرجع قضايي كشور ارائه شده است.سال گذشته نيز در زماني كه شادروان اكبر محمدي در اعتصاب غذا بود و روي تخت بهداري زندان دراز به دراز افتاده بود و كسي به او توجه نمي كرد، آقاي اكبر اعلمي و چند تن ديگر از نمايندگان فراكسيون اقليت مجلس براي بازديد به زندان اوين رفته بودند اما آن ها در مقابل در بازداشتگاه 209 با فرمان ايست روبرو شده بودند و نتوانسته بودند داخل شوند! اما چرا؟ چون اگر داخل مي شدند، در راه رو ها و درون اتاق هاي بازجويي زنداني هايي را مي ديدند كه بر خلاف دستور العمل صادر شده از سوي عالي ترين مقام قضايي كشور، چشم بند بسته بودند و بازجوها با زدن سيلي توي صورت آن ها، ازشان مي خواستند كه اعتراف كنند كه با منشي شان رابطه جنسي داشته بودند!و احتمالا اگر نمايندگان فراكسيون اقليت مجلس مي توانستند از پلكان ساختمان 209 اندكي بالاتر بروند تا برسند به بندهاي انفرادي 1 تا 10، يعني همان جايي كه آقاي قاضي حداد اسمش را گذاشته سوئيت با امكانات ويژه، و دريچه ي چند تا از اين سلول هاي تنگ را مي گشودند، مي ديدند كه بجز چند تا پتوي رنگ و رو رفته و چرك گرفته كه بوي تعفن مي دهند و البته جسم انساني كه رويش خفته است، چيز ديگري نيست! واگر آن ها وقت مي داشتند تا پاي درد و دل آن انسان ِ زنداني مي نشستند، از گلوي به بغض نشسته ي او مي شنيدند كه: نمي دانم چند وقت شده است كه اين جا زنداني شده ام. يك سال و شايد هم بيشتر. اين كاغذ ها را به من داده اند تا همه ي اتهاماتم را خودم رويش بنويسم. اوايل كتكم مي زدند اما چند ماه مي شود كه سراغم نيامده اند!در بخش ديگري از اين گفتگو خبرنگار خبرگزاري ايلنا از قاضي حداد پرسيده است: در نوشته‌هاي پايگاه‌هاي اطلاع رساني از شما به عنوان چهره خشن ياد مي‌شود، به مروج شكنجه معروف شده‌ايد، چرا اينگونه معرفي مي‌شويد؟ و قاضي حداد با مظلوم نمايي پاسخ داده است: اولا قلم در دست دشمن است، ثانيا خدا مي‌داند، تا امروز با متهمي بلند صحبت نكرده‌ام. با همه افراد در كمال آرامش و ادب سخن گفته‌ام.آقاي قاضي زارع دهنوي!اولا قلم در دست شماست كه بوسيله ي آن حكم بازداشت و زندان صادر مي شود و روزنامه ها و راديو و تلويزيون هم همين طور! و ثانيا شما لازم نيست با متهمان بلند صحبت كنيد، چرا كه شما با صدور حكم قضايي، مجوز بازجويي فني - شكنجه - متهمان در اتاق هاي بازجويي را صادر مي كنيد و اين بازجوي وزارت اطلاعات است كه به جاي شما عربده مي كشد و شكنجه مي كند؛ چه آن زمان كه قاضي شعبه 26 دادگاه انقلاب بوديد و چه اكنون در معاونت دادستاني تهران!اگر خاطر مباركتان باشد، سيد مجيد - مجيد پورسيف - رييس دفترتان در شعبه 26 دادگاه انقلاب جلو چشم وكيل و خانواده متهمان به صورت آن ها سيلي ميزد و ركيك ترين ناسزاها را بارشان مي كرد. يادتان رفته است؟ يادتان رفته است كه در سال 1380 به همراه سيد مجيد آمده بوديد به بازداشتگاه 59 سپاه و گروهي از زنداني هاي مرتبط با ائتلاف ملي مذهبي ها را ملاقات كرديد و من را هم، و آقاي سيد مجيد در حياط بازداشتگاه در حضور شما سيلي محكمي به صورتم زد و يادتان هست او چه ناسزايي بارم كرد؟يادتان هست در سال 1380 براي اينكه بيشتر تحقيرم كنيد دستور داديد در زيرزمين دادگاه موهاي سرم را از ته بتراشند؟يادتان هست كه در اتاق شعبه 26 دادگاه انقلاب آقاي سيد مجيد در حضور شما و در حضور مادر يكي از بازداشت شدگان تجمع سالگرد 18 تيرماه به نام بابك به دست آن جوان قاشقي داد تا برود توالت و مدفوعش را ببلعد تا شما راضي شويد و او را به زندان بازنگردانيد؟و يادتان هست ...آقاي قاضي حداد در جاي ديگري از اين مصاحبه گفته است كه "ما اطلاعات كاملي داريم، امروزه به قدري اطلاعات آسان كسب مي‌شود كه نيازي به شكنجه و برخوردهاي خشن وجود ندارد."آقاي قاضي زارع دهنوي!آيا نامه ي خانواده هاي دانشجويان بازداشت شده ي دانشگاه اميركيبر خطاب به رييس قوه قضاييه را نخوانده ايد؟ در اين نامه و نيز از زبان برخي از دانشجويان آزاد شده چگونگي شكنجه شدن دانشجويان در بازداشتگاه 209 - بازداشتگاهي كه شما آن را يكي از بهترين بازداشتگاه هاي دنيا معرفي كرده ايد! - شرح داده شده است: ناسزا به زنداني و اعضاي خانواده اش، تهديد به قتل و ضرب و جرح شديد و تهديد به آزار رساندن به اعضاي خانواده، ضرب و شتم شديد توسط هفت بازجو به صورت هم زمان، ضربه با پا به بازوها ، سينه ، پشت و ضرب و شتم با مشت و لگد به سر و صورت و پا ها، استفاده از کابل و شلاق براي ضرب و شتم و تهديد به آزارهاي جنسي با بطري و تخم مرغ داغ!و در اين يكي از بهترين بازداشتگاه هاي دنيا چه بلايي بر سر خانم هاله اسفندياري آورده ايد كه او تلفني از مادر كهنسالش التماس مي كند كه به دادش برسند!و در اين يكي از بهترين بازداشتگاه هاي دنيا - در سال 1384 - چه بلايي بر سر بابك دادبخش (يك زنداني امنيتي گمنام) آورده بوديد كه خودش را در سلولش حلق آويز كرده بود.و در اين يكي از بهترين بازداشتگاه هاي دنيا چه بلايي بر سر حميد رضا محمدي آورده بوديد كه او 2 بار به وسيله قاشق رگ دستش را بريده بود؟ (حميد رضا متهم به ارتباط با فردي به نام فولادند بود. او در سال 1384 در سلول 63 بازداشتگاه 209 هم سلولي ام بود.)و در اين يكي از بهترين بازداشتگاه هاي دنيا با زنداني ها چگونه رفتار مي شود كه "محمد انور كرد" زنداني متهم به ارتباط با سازمان القائده كه در سال 1384 از زندان گوانتانامو آزاد شده بود و پس از ورود به ايران دربازداشتگاه 209 زنداني شده بود به نويسنده ي اين نوشتار كه براي 15 روز هم سلولي اش بود اعتراف مي كند كه زندان گوانتانامو را به 209 ترجيح مي دهد! محمد انور مي گفت همه ي زنداني ها در گوانتانامو يرخوردار از وكيل مدافع بودند و اين در حاليست كه دانشجويان زنداني و ديگر متهمان پرونده هاي سياسي در ايران از داشتن وكليل مدافع محروم هستند!
.
+ گفتگويم با بخش فارسي صداي امريكا

وحشت استبداد از بیداری دانشجویان

یورش وحشیانه ماموران وزارت اطلاعات و امنیت رژیم جمهوری اسلامی به دفتر سازمان ادوار و بازداشت 17 دانشجو و دانش آموخته ی عضو آن سازمان مرا به یاد یورش ماموران سازمان اطلاعات سپاه به دفتر جبهه متحد دانشجویی درفروردین سال 1380 انداخت. در جریان آن یورش، ماموران لباس شخصی با حکم دادگاه انقلاب و با کاربرد خشونت و گاز اشک آور و اسلحه، اعضای مرکزی جبهه متحد دانشجویی را دستگیر كردند. پس از گذشت چند روز معلوم شد که بازداشت شدگان به دستور قاضی حداد - که در آن زمان رییس شعبه 26 بی دادگاه انقلاب بود – بازداشت شده و در زندان سپاه پاسداران در اختیار پاسدار بازجوهای عضو سازمان اطلاعات موازی بودند.با حکم قاضی حسن زارع دهنوی – قاضی حداد - دفتر جبهه پلمپ شد و از ادامه فعالیت های جبهه متحد دانشجویی و جبهه دمکراتیک ایران جلوگیری گردید. در پی آن یورش، به خانه های شماری از اعضای جبهه دمکراتیک ایران نیز یورش برده شده بود.در اواخر سال 1379، حشمت الله طبرزدی در نامه ای خظاب به خامنه ای از او پرسیده بود که آیا حضرت علی هم شکنجه گاه برپا می داشت و مخالفانش را شکنجه می داد؟ در آن نامه، طبرزدی رهبر حکومت را دستور دهنده ی اصلی شکنجه ی دانشجویانی همانند احمد باطبی و شادروان اکبر محمدی در زندان وزارت اطلاعات معرفی کرده بود. علاوه بر انتشار ان نامه که در سایت های اینترنتی منتشر شده بود، دفتر جبهه متحد دانشجویی مبدل گردیده بود به محلی برای حضور خانواده های زندانیان سیاسی و دانشجویان مدافع دمکراسی و مخالف رژیم. خانواده های شماری از زندانیان سیاسی همانند خانواده دکتر فرزاد حمیدی و پدر امیر فرشاد ابراهیمی می آمدند به دفتر جبهه متحد دانشجویی و از ظلمی که بر فرزندانشان در زندان جمهوری اسلامی روا می شد سخن می گفتند و خواستار همیاری برای آزادی فرزندان شان بودند. با انتشار آدرس آن دفتر در اینترنت و برخی از رادیو های فارسی زبان برون مرزی، بر شمار شرکت کنندگان در جلسات عمومی در روزهای دوشنبه افزوده گردید.بحث پیرامون فلسفه سیاسی پوششی بود برای در گرفتن تبادل نظر در بین شرکت کندگان درباره موضوعاتی همانند شیوه های درست مبارزه با استبداد و اقدام در جهت فراگیر شدن سیاست تحریم انتخابات و رفراندوم خواهی.علاوه بر برپایی چنین جلساتی، در سال 1379 جبهه دمکراتیک در صدد برآمده بود با گفتگو با سایر گروه ها و سازمان های دانشجویی مدافع دمکراسی و احزاب منتقد و مخالف رژیم، به ایجاد پیوند و اتحاد برای نفی استبداد در ایران یاری رساند.اما در آن سوی این کارزار و در پشت میزهایی که طرح سرکوب ناراضیان سیاسی ترسیم می شد، زنگ خطر به صدا درآمده بود. در اواخر سال 1379 عناصر وابسته به سازمان اطلاعات موازی بصورت مبدل به دفتر جبهه مراجعه و همانند سایر شرکت کنندگان، مباحث را دنبال می کردند. برخی از دوستان بر این باور بودند که جلوگیری نکردن از حضور آن عناصر در جلسات هفتگی، سیاستی اشتباه بود، چرا که آن عناصر با برقرار کردن ارتباط دوستانه با افراد، آن ها را شناسایی و سپس دستگیر می کردند.البته در این بین برخی از عناصر نفوذی از جمله فردی با نام مستعار "کریمی" شناسایی شده و در مورد وی به سایر شرکت کنندگان در جلسات هفتگی هشدار داده شده بود، با این وجود از حضور وی در جلسات جلوگیری نگردید. ( همین فرد را در سال 1385 در جلسات عمومی در دفتر سازمان ادوار تحکیم وحدت مشاهده کردم و نسبت به حضور او به یکی از دوستانم در آن دفتر هشدار دادم! در پاسخ به من گفته شد که جلسات عمومی است و همگان می توانند در آن شرکت کنند.)دوشنبه ی پایانی فرا رسید. مانند هفته های گذشته بالغ بر 50 نفر در دفتر کوچک جبهه متحد دانشجویی گردهم آمده بودند. در اواسط جلسه رفت و آمدهای مشکوکی دیده شد. مهندس طبرزدی از من خواست بروم بیرون و ببینم چه خبر است. "کریمی" بود که رفت بیرون. چند دقیقه بعد از خروج او، چند مامور لباس شخصی با اسلحه و بی سیم وارد دفتر شدند و برگه ای که ظاهرا حکم جلب افراد و تفتیش دفتر بود و از طرف دادگاه انقلاب صادر شده بود را نشان دادند اما طبرزدی خیلی محکم و جسورانه گفت برگه ی دادگاه برای این جمع اعتبار ندارد! مردی که به ظاهر رهبری این عملیات را بر عهده داشت، با بی سیم چیزی به دوستانش گفت. ناگهان ده ها مامور لباس شخصی وارد دفتر شدند و برای مرعوب کردن حاضرین در جلسه، گلنگدن اسلحه های شان را به صدا درآوردند اما وقتی با اعتراض و هیاهو مواجه شدند، اسپره های گاز اشک آور را افشاندند و به دست هایمان دست بند بستند.همه حاضرین در جلسه به زور اسلحه در مقابل دوربین فیلم برداری قرار گرفتند و نام و مشخصات خود را بازگو کردند. از تک به تک افراد آدرس منازل شان پرسیده شد و پرسیده شد که چگونه و از چه طریق با دفتر جبهه متحد دانشجویی آشنا شده بودند. برخی ها پاسخ نمی دادند و کتک می خوردند!مهندس طبرزدی و پرویز سفری را از جمع جدا کردند و با خود بردند. چند روز بعد معلوم شد که آن دو در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه زندانی شده بودند. به دستور قاضی حداد طبرزدی به مدت 6 ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه زندانی شد. و پس از یک مرخصی کوتاه – که شگرد آن روزهای پاسدار بازجو ها برای تخریب چهره ی حشمت الله طبرزدی بود - او بار دیگر دستگیر و زندانی شد و این بار به مدت 7 ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه تازه ساخت ِ 325 سپاه در کوچه پس کوچه های زندان اوین – یا همان بند 2 الف، محلی که رییس وقت زندان اوین اعلام کرده بود که از وجودش بی خبر است!در آن روزها اخبار مربوط به زندانی شدن فعالین جنبش مستقل دانشجویی از سوی محافل خبری در داخل و خارج از کشور مورد توجه و کنکاش قرار نمی گرفت و کمتر کسی پی می برد که بر سر طبرزدی و خانواده اش و همکاران اش چه ظلمی روا می شد.در سال 1381 پس از دریافت حکم 5 سال زندان تعزیری و در حالی که به دستور سید مجید پورسیف، منشی قاضی حداد در شعبه 26 بی دادگاه انقلاب موهای سرم از ته تراشیده شده بود! به زندان اوین منتقل شدم و همان شب در بند قرنطینه، مهندس طبرزدی را دیدم، همچنان جسور و مقاوم و ناشکستنی اما این بار با تارهای موی سپیدی که بر روی شقیقه هایش روییده بود. او پس از 7 ماه سلول انفرادی به بند عمومی منتقل شده بود!پس از گذشت نزدیک به شش سال از قلع و قمع دانشجویانی که در همان دوره ی اصلاحات، مبارزات پارلمانتاریستی را نافرجام دانسته و انتخابات را تحریم کرده و شعار رفراندوم خواهی سر می دادند، و در هشتمین سالگرد یورش ددمنشانه به خوابگاه دانشجویان و اسیر کردن شمار زیادی از دانشجویان مظلوم، این بار به دفتر سازمان ادوار یورش برده شد. دفتر سازمان دانش آموختگان همانند دفتر جبهه متحد دانشجویی، محلی شده بود برای گردهمایی قربانیان سرکوبگری رژیم، محلی بود برای دادخواهی پدران و مادران دانشجویان زندانی و اشک هایی که برای اکبر محمدی ریخته شد.اساسا ترفند های رژیم برای سرکوب جنبش دانشجویی کارساز نیفتاده. استبداد به هر وسیله ای دست یازید تا جنبش دانشجویان را رام و سرسپرده ی قدرت سازد. برای این منظور، دانشجویان را به زندان انداخت، شلاق زد و شکنجه داد، انجمن های دانشجویی را تعطیل کرد، حتا انجمن دانشجویان امیرکبیر را با خاک یکسان ساخت، در یک مقطع جنبش دانشجویی موازی درست کرد، نشریات دانشجویان را توقیف نمود، مانع از برگزاری گردهمایی ها و سخنرانی ها شد و شمار زیادی از دانشجویان فعال و سرسخت و اساتید محبوب و مجرب و آزاداندیش را اخراج کرد. اما با وجود این سرکوبگری، جنبش دانشجویی مبدل گردیده به وجدان بیدار جامعه و بازتاب دهنده اعتراضات و خواسته های مردم.رژیمی که اسرائیل را تهدید به نابودی می کند، رژیمی که به دولتمردان امریکا هشدار می دهد، رژیمی که برای پیشبرد پروژه های خطرناک هسته ای اش با دنیا درافتاده و برای مجامع بین المللی شاخ و شانه می کشد، در واقع آنقدر ضعیف و پوشالی شده است که از تحصن سمبلیک 6 دانشجو برای پاسداشت قربانیان یورش سپاه استبداد به خانه ی دانشجویان وحشت دارد و گمان می برد که آن ها عناصر وابسته به طرح ها و برنامه های براندازانه ی غرب هستند!از چنین رزیمی که این روزها همه اقشار و اصناف مردم اعم از زنان و کارگران و معلمان و دانشجویان و اساتید دانشگاه ها و روزنامه نگاران و روشنفکران را عناصر برانداز وابسته به برنامه ی براندازی نرم توصیف می کند باید پرسید که ایا بهتر نیست صدای اعتراض مردم را بشنود و از اریکه قدرت پایین بیاید!

بازداشت دانشجویان در هشتمین سالگرد رویدادهای خونین 18 تیر ماه سال 1378

در این باره با بخش فارسی رادیو صدای امریکا سخن گفتم.قسمت اول - از اینجا بشنویدقسمت دوم - از اینجا بشنوید

سالگرد 18 تیرماه


در هشتمین سالگرد جنبش دانشجویی 18 تیرماه سال 1378، در برنامه صدای امریکا پیرامون پیامدهای آن جنبش و نیز درباره وضعیت دانشجویان بازداشت شده ی دانشگاه امیرکبیر سخن گفتم.
این گفتگو را از - اینجا - ببینید و بشنوید
.
+ در گفتگو با سایت روز آنلاین همراه با آقای علی افشاری و آقای محمد مسعود سلامتی درباره اعتراضات دانشجویان در 18 تیرماه سال 1387 سخن گفتم.
این گفتگو را از - اینجا - بخوانید.
.
در این باره با سایت کار آنلاین هم گفتگو کردم.
این گفتگو را از - اینجا - بخوانید.

آيا مبارزات جنبش دانشجويي ايران وابسته به طرح ها و برنامه هاي دولت امريكاست؟

آيا مبارزات جنبش دانشجويي ايران وابسته به طرح ها و برنامه هاي دولت امريكاست؟ در گفتگو با آژانس خبري "newsblaze" به اين پرسش و پرسش هاي ديگري درباره مبارزات دانشجويان و زنان و همچنين پيرامون زندانيان سياسي و زندان هاي امنيتي در ايران پاسخ داده ام.اين گفتگو را در اینجا بخوانيد:.+ در برنامه تفسير خبر تلويزيون صداي امريكا پيرامون وضعيت دانشجويان بازداشت شده ي دانشگاه اميركبير بخصوص شرايط عباس حكيم زاده و همچنين درباره برگزاري دادگاه آقاي حسين كاظميني بروجردي سخن گفتم.اين مصاحبه را در – اينجا – ببينيد و بشنويد..+ در گفتگو با سايت گزارشگران درباره دومين سمينار كشتار سراسري زندانيان سياسي سخن گفتم.مجموعه گفتگوهاي سايت گزارشگران در اين باره در اینجا بخوانيد:.+ و دست آخر مطلبي درباره وبلاگ نويسي ام، در سايت خبري opednews

جامعه دانشجویی و دانشگاهی پذیرای انقلاب فرهنگی دوم نیست!

پیرامون سرکوب جنبش دانشجویی و مبارزات دانشجویان در ایران؛ گفتگوی سایت اینترنتی کار آنلاین با من؛ در اینجا بخوانید.

Tohid =Torture

چندی پیش گفتگویی کردم با یک خبرنگار جوان ساکن کانادا پیرامون وضعیت زندان های امنیتی جمهوری اسلامی و زندانیان سیاسی. این گفتگو دیروز در سایت ایرانیان منتشر شده. البته به زبان انگلیسی و با این توضیح که خبرنگار در برگردان حرف های من از فارسی به انگلیسی در چند جا اشتباه کرده و حتا یک جا به اشتباه نوشته من دانشجوی دانشگاه تهران بودم که این طور نبوده.

سناریونویسی قاضی حداد برای دانشجویان امیرکبیر

آیا نگران کننده نیست وقتی که می شنویم در حالی که مدیران مسئول نشریات دانشجویی از درون بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ و از زیر انواع و اقسام فشارهای روحی و روانی (و حتا شاید هم جسمی!) اتهامات ساختگی محافل امنیتی را رد کرده اند، اما قاضی حداد بسان یک مدیر امنیتی اظهارات دانشجویان بازداشت شده را “فرافکنی” دانسته و برای تکمیل این پروژه، حکم بازداشت یک دانشجوی دیگر به نام «احسان منصوری» دبیر سیاسی انجمن دانشجویان دانشگاه امیرکبیر را صادر کرده است؟حداد دیروز در گفتگو با خبرگزاری فارس ادعا کرده که احسان منصوری حلقه مفقود شده¬ ماجرای چاپ نشریات دانشجویی موهن در دانشگاه امیر کبیر بوده است. برای کسانی مانند نویسنده¬ این نوشتار که در زمان حکمرانی حداد در پشت میز جرم تراشی و پرونده سازی شعبه ۲۶ بیدادگاه انقلاب، در رودررویی با او و اراده مافوق قانونی اش روانه بازداشتگاه های امنیتی ۵۹ و ۳۲۵ سپاه و ۲۰۹ وزارت اطلاعات شده و در آن جاها به باد کتک و فحاشی قرار گرفته تا پس از منکوب شدن، هر آن چه پاسدار بازجو مدعی اش بود را روی برگه¬ بازجویی بنویسد، جای بسی نگرانی است وقتی از زبان اراده فراقانونی او می شنویم که قرار است «تا پایان هفته و قطعا تا هفته آینده مقصران اصلی این حادثه مشخص شوند!»این سخن آمیخته با تاکید معاون دادستان تهران که سوابق سیاهی در صدور حکم بازداشت و پرونده سازی برای دانشجویان و دگراندیشان دارد، می تواند حاکی از آن باشد که حداد دست بازپرس های پرونده¬ داشنجویان بازداشت شده را بازگذاشته تا آن ها به هر طریق ممکن، حتا با اعمال شکنجه های روحی و روانی و جسمی، مدیران مسئول نشریات دانشجویی و دیگر دانشجویان بازداشت شده دانشگاه امیرکبیر را وادار به پذیرفتن اتهامات و نوشتن منویاتشان بر روی برگه های بازجویی کنند!یک یادآوریسال ۱۳۸۰ در زمانی که بسیاری از فعالین ملی مذهبی با حکم قضایی حداد –که در آن زمان قاضی شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب بود- در سلول های انفرادی بازداشتگاه ۵۹ سپاه زندانی بودند، شبی از شب ها زارع دهنوی (قاضی حداد) همراه با رییس دفترش سید مجید (پورسیف) آمدند به بازداشتگاه ۵۹ و بر خلاف نتیجه گیری بازجوی جوان پرونده ام که نظر به آزادی ام داده بود، در سلول بازجویی گوشم را چلاند و حالی ام کرد که تا پایان همان هفته روشن خواهد شد که «به طور قطع و یقین» فلان اقدام را من انجام داده بودم!فردای آن روز – برای اثبات ادعای قاضی حداد- دو سه تا پاسدار بازجوی دیگر آمدند به سراغم و ابتدا با فضاسازی و ایجاد رعب و وحشت و اعمال شکنجه های روانی و دست آخر با مشت و لگد افتادند به جانم و سعی کردند با به اصطلاح منکوب کردنم وادارم کنند به پذیرفتن اتهاماتی از قبیل برنامه ریزی برای اقدامات خشونت بار و اعتقاد من و دوستانم به مبارزه مسلحانه با رژیم!همان روز وکیل مدافع و خانواده ام از دادگاه بیرون انداخته شده و حکم بازداشت موقتم برای یک ماه دیگر تمدید شده بود تا با افزایش فشارها، قاضی حداد و تیم پشتیبانش، به اهداف شان برسند؛ چرا که قاضی حداد معتقد بود که قطعا فلان کار را من انجام داده بودم!با سراغ داشتن چنین رفتارها و سوابقی از زارع دهنویست که باید نگران بود از سرنوشت دانشجویان بی گناهی که هم اکنون در بازداشتگاه ۲۰۹ زیر دست بازجوهای وزارت اطلاعات بسر می برند.
+ اینجا منتشر شده
+ گفتگو با من در برنامه تفسیر خبر صدای امریکا درباره سرکوب جنبش دانشجویی در دانشگاه امیرکبیر

این قصه نیست، حقیقت است

این قصه نیست، حقیقت استدر بند 209 زندان اوین بر من چه گذشت؟برگرفته از کیهان لندن
در اين نوشتار مي خواهم براي تان تعريف كنم كه چگونه بازداشت شدم، چگونه به دست گارد پليس و سپس بازجوي وزارت اطلاعات كتك خوردم و در بازداشتگاه امنيتي 209 بر من چه گذشت و در آن جا چه ديدم و چه شنيدم. و در پايان براي تان تعريف مي كنم كه بازجوي وزارت اطلاعات – كه خود را حيدريان معرفي مي كرد - پس از آزادي ام از زندان چگونه مي خواست مرا به سكوت وادارد و در دفتر پيگيري وزارت اطلاعات (كه من 2 بار به آن جا احضار شده ام) چه هشدارهايي شنيدم.نمي دانم به ياد داريد يا نه؟ كه من در تحصن يك گروه مذهبي در تهران بازداشت شدم. نه به آن گروه وابسته بودم و نه مدافع شان هستم. به آن جا رفته بودم تا از نقض حقوق انساني شان توسط حكومت گزارشي بنويسم. بگذاريد اول براي تان تعريف كنم كه چه پيشامدي رخ داد:بامداد روز یکشنبه 16 مهر بود. ساعت از سه گذشته بود. کم کم داشتم برمي گشتم به خانه. گزارشم کامل شده بود. درگیری ها و ضد و خوردها را دیده بودم. با چند نفر از متحصنین گفتگو کرده بودم. اسامی بازداشت شدگان شان را یادداشت کرده بودم. مقداری هم عکس گرفته بودم. به خيال خودم مطالب جالبی تهیه کرده بودم برای منتشر کردن در وبلاگم.مذاکره کننده ی ارشد پلیس امنیت تهران، بچه بسیجی هایی که در بازداشت متحصنین بودند را تحویل گرفت و با خود برد. یک آن رویم را برگرداندم و دیدم که ماشین تخریب گر ِ غول پیکر ِ پلیس وارد کوچه شد و نورافکن هایش را روشن کرد. کوچه غرق در نور شد. گارد ضد شورش پلیس امنیت وارد کوچه شدند. در یک چشم بر هم زدن، شیشه های اتومبیل هایی که توی کوچه پارک شده بود را شکستند. عجیب بود و دهشتبار. داشتند در و پنجره های خانه ها را هم می شکستند. آب فشار قوی را باز کردند و شيشه ي پنجره هاي طبقات بالایی خانه ها را شکستند. فرقی نمی کرد کدام خانه. همه ی پنجره های همه ی خانه ها. هر کس به طرفی می دوید. زن ها جبغ می کشیدند. بچه ها گریه می کردند. گارد به صف متحصنین رسیده بود. جنایت. جنایت در برابر دیدگانم رخ می داد؛ صدای خرد شدن استخوان ها را می شنیدم. باتون استخوان ها را می شکست. گوشت تن له می شد. گوشت تن شکاف بر می داشت. خون از شکاف ها بیرون می جهید. خون می پاشید به سر و صورت ها. گاز اشک آور نشت کرده بود در فضا. غبار گاز با آبی که از لوله ها مي پاشيد، می ماسید روی صورت ها. احساس می کردم پوست صورتم داشت آب می شد و ورمی آمد. چشم هایم می سوخت. ریه ها پر شده بود از گاز. داشتیم خفه می شدیم. توی راه رو ساختمانی که درش شکسته شده بود، پناه گرفته بودیم. ترس پنجه انداخته بود به دور گلوها. نه راه پیش داشتیم نه راه پس. گاردی ها به همه جا رخنه کرده بودند؛ پایین، توی پارکینگ، روی پشت بام. صدای شکلیک تیر می آمد.صدای فریاد زن ها و مرد ها را می شنیدیم. پنجره ی پشت بام شکسته شد. مقاومت بی معنا بود. رفتیم پایین، توی پارکینگ.توی تاریکی معلوم نمی شد باتون به کجای بدن ِ آدم ها کوبیده می شد. شاید به همین خاطر بود که احساس کردم چند نفر، نفس های آخر را کشیدند و مردند.- رحم کنید، نزنید، توروبخدا نزنید!اما این باتون بود که پاسخ لابه ی زیر دست و پا مانده ها را می داد. گوشت تن له می شد و استخوان ها می شکست.پشت اتومبيل پاترولی که پنجره اش را درب و داغان كرده بودند، پنهان شده بودم. دو راه وجود داشت. یا باید مانند سایرین، در تاریکی ِ پارکینگ روی زمین کشیده می شدم و معلوم نمی شد ضربات باتون، کدام قسمت ِ بدنم را داغان می کرد، و یا باید از پنجره ی شکسته شده ی اتومبیل تو می رفتم و سوراخ سمبه ای پیدا می کردم برای پنهان شدن. راه دوم را انتخاب کردم. سوار شدم و زیر صندلی پنهان شدم. صداي زجه و ناله ي زن ها و مردها را مي شنيدم. نفس ام بند آمده بود. وجودم پر شده بود از ترس. می دانستم که دیر یا زود پیدایم می کردند، کتک ام می زدند، له ام می کردند.- بیاین بیرون، بیاین بیرون ...با باتون می کوبیدند روی بدنه ی اتومبیل و فحش مي دادند. اتومبیل مثل گهواره تکان تکان می خورد. خرده شیشه ها می پاشید روی بدنم. از لای شیشه ی شکسته شده – از همان جا که وارد شده بودم – پریدم پایین. قسمتی از پهلویم پاره شد. چشم تان روز بد نبیند. چند نفری افتادند به جانم. بی رحمانه کتکم زدند. تا می خوردم زدند. دیگر چیزی نفهمیدم. بی هوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم، داشتم کشیده می شدم روی زمین. سر کوچه، مشت ِ مردی که پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود، به چانه ام نشست و مرا نقش بر زمین کرد.شنیدم که گفت این بود، خودش بود، اين بود که بچه هامان را مي زد. اما او راست نمی گفت. من به هیچ کس آسیب نرسانده بودم. من با هیچ کس گلاویز نشده بودم. من فقط نظاره گر ماجرا بودم. اما لگد مردی که پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود، پهلوی مجروحم را نشانه رفت. از درد به خودم پیچیدم.در زنداناتوبوس پشت در زندان ایستاد. نمی دانم روی چه حسابی بود که چند نفر را از اتوبوس پیاده کردند و با چوب افتادند به جان شان. سپس دروازه ی زندان باز شد و اتوبوس وارد محوطه ی زندان شد و کنار ساختمان اداری ایستاد. اسم ها را یادداشت کردند. پیر مردی که به اغماء فرو رفته بود و پسری که پای چپ اش تیر خورده بود را از اتوبوس پیاده کردند. آمبولانس ِ زندان از راه رسید و آن ها را برد. اتوبوس دوباره به راه افتاد. مسیر برایم آشنا بود. ساختمان ها، دروازه ها، سربازها، پرسنل زندان، همه و همه برایم آشنا بودند. اتوبوس از سینه کش جاده بالا رفت، از پیچ تندی گذشت و جلو بند 240 ایستاد. از اتوبوس پیاده شدیم. جلو در ورودی، به هر کدام مان یک ضربه ی باتون کوبیدند. نوبت به من که رسید، باتون به شانه ی راست ام کوبیده شد. دردناک بود.وسایل مان را تحویل دادیم، به صف شدیم و به راه افتادیم. دالان های تنگ، پله ها، طبقه ی اول، طبقه ی دوم. هر شش نفر یک سلول، هر سلول یک پتو، لای هر پتو چند تا سوسک مرده. همان دیوار ها. همان روشویی ِ فلزی. همان توالت فرنگی ِ جرم گرفته با بوي تعفن اش، بدون سرپوش، و سوسک هایی که به دور جداره اش چسبیده بودند. نور کم. پنجره ی محصور.خسته بودیم. گرسنه بودیم. بدن ها کوفته و مجروح بود. جا برای دراز کشیدن ِ همه مان نبود. سه نفر خوابیدند و بقیه نشستیم. 8 ساعت گذشت. در ِ سلول باز شد.- مهدی سنجری باف، کیانوش؟مسئول اجرای احکام بازداشتگاه 209 بود که صدایم می زد.از سلول آمدم بیرون. از همان مسیری که صبح بالا آمده بودم، پایین رفتم. جلو بند، سوار اتومبیل شدم. اتومبیل از شیب جاده پایین رفت. در میانه ی راه، راننده سرعت را کند کرد.- سرت رو بنداز پایین!سرم را کمی پایین آوردم. اما کافی نبود. پیرمرد ریزه میزه ی بدذاتی که چشم هایش باباقوری داشت، با پشت دست کوبید توی صورتم. هنوز که هنوز است از به خاطر آوردن چهره اش چندش ام می شود.جلو ساختمان 209 چشم بند زدم. نباید کسی را می دیدم. این قانون بازداشتگاه بود. با این قانون آشنا بودم. همراه نگهبان از پله ها بالا رفتم. از زیر چشم بند پله ها را می شمردم؛ یک طبقه، دو طبقه، ایستادیم، پيچيدیم به راست و دوباره به راه افتادیم؛ بند یک، بند دو، بند سه، بند چهار، بند پنج، بند شش، ایستادیم، پیچیدیم به راست؛ سلول اول، سلول دوم، سلول سوم، ایستادیم. در ِ سلول باز شد. سلول 63. رفتم تو. در ِ سلول بسته شد. قفل شد. من زندانی شدم. یک زندانی سیاسی. اتهام؟ هنوز معلوم نبود. اما خب، می شد حدس زد؛ اقدام علیه امنیت کشور، تبلیغ علیه نظام، تشویش اذهان عمومی. هر کدام از این اتهام ها کافی ست تا یک نفر برای چند ماه درون سلول انفرادی زندانی شود؛ یک ماه، دو ماه، سه ماه، چهار ماه، پنج ماه، و حتی بیشتر. یکی را می شناختم که یک سال توی سلول انفرادی زندانی بود. می گفت بازجوها به او گفته بودند که هنوز اتهام اش کشف نشده است! سال 1384 صد و یازده روز در سلول انفرادی زندانی بودم. اين بار چند روز طول خواهید کشید؟ فکر و خیال آدم را دیوانه می کند.بازگشت به سلول 63حدس بزنيد وقتی در سلول بسته شد و من چشم بندم را برداشتم، از دیدن چه چیزی هاج و واج ماندم؟ من توی سلول 63 بودم. آن سلول، آن دیوار ها، نوشته های روی دیوار، چند رباعی از خیام که روی دیوارها نوشته بودم، علامت ها؛ من توی سلول 63 بودم؛ سلولی که در سال 1384 صد و یازده روز درون اش زندانی بودم.شب اول را به سختی گذراندم. زیراندازم یک پتوی رنگ و رو رفته بود. با اولین جا به جا شدن و از این پهلو به آن پهلو رفتن، درد کوفتگی ها و سوزش زخم ِ پهلویم آزارم داد. بازو، پهلو و شانه ی راست ام را مرتب جا به جا می کردم تا زخم ها و کوفتگی ها از زیر فشار بدنم بیرون بیایند. اما در همین حالت، درد منتقل می شد به قسمتی از گردنم که روی پتوی زبر ِ مچاله شده ای که بوی ترشیدگی می داد، پیچ و تاب می خورد.دم دمای صبح از صدای گریه ی یک زن از خواب بیدار شدم. ایستادم کنار در و گوش تیز کردم.- به خدا من کاری نکردم.زنی که عجز و لابه می کرد، داشت بازجویی می شد. صدای بازجو نامفهوم و بريده بريده به گوش می رسید. بازجو بی شرمانه به زن می گفت: برو زنیکه ی خراب. فیلم بازی نکن.صدای بازجوي آن زن را به خاطر سپردم. او یک ماه و نیم، هر شب، تا دم دمای صبح از زن ها و مردهای زندانی بازجویی می کرد و کتک شان می زد. او بازجوی ویژه ی دستگیر شدگان تحصن ِ کوچه ی سرو بود. او یک بار از من بازجویی کرد. درست به خاطرم نیست که چند روز از بازداشتم گذشته بود. نیمه های شب بود. در ِ سلول باز شد، چشم بند زدم و همراه نگهبان رفتم. یک باره دستی به سویم دراز شد، یقه ام را چنگ انداخت و گفت: بیا بریم تا روزگارت رو سیاه کنم.صدا را شناختم. همان صدای بی شرم ِ مرد بازجویی بود که شنيده بودم. من را کشان کشان برد به اتاق بازجویی و روی صندلی ای که کنج دیوار قرار داشت، نشاند. پیش از آنکه حرفی بزند و یا سوالی بپرسد، چند تا سیلی زد توی صورتم. جا خوردم. هوش از سرم پرید. مات و مبهوت مانده بودم. گفت اگر جواب سوال هایش را درست و حسابی ندهم، می کشَدم به چهار میخ. مي فهميدم كه همان اول بسم الله می خواست زهر چشم بگیرد. تا آمدم بگویم چرا می زنی؟ دو سه تا سیلی دیگر زد توی صورتم. روی برگه ی بازجویی نوشت چه ارتباطی با روحانیت داری؟ نوشتم هیچی. نوشت چه ارتباطی با ... داری؟ نوشتم هیچی. این طوری شد که دو تا سیلی دیگر زد توی صورتم. اما من راستش را نوشته بودم. من با ... هیچ ارتباطی نداشتم. اما گوش ِ مردی که صدای بی شرمی داشت، بدهکار این حرف ها نبود. می گفت داری جفنگ می گی!خلاصه اینکه این ماجرای اولین جلسه ی بازجویی من بود. هفت هشت تا سیلی برای یک جلسه ی بازجویی در بازداشتگاه امنیتی 209؛ جایی که نمایندگان مجلس اجازه نیافتند بازدیدش کنند!دو روز بعد، مردی که صدای بی شرمی داشت، دوباره آمد به سراغم. مانند بار اول، یقه ام را چنگ انداخت و کشان کشان مرا برد توی اتاق بازجویی. چند نفر دیگر هم در اتاق بودند. از زیر چشم بند زیر پایم را مي ديدم. دو نفرشان عباء به تن داشتند. آخوند بودند. یک سیاهه پر از اتهام گذاشتند جلوم تا امضا کنم. من هیچ کدام از اتهام هایی که روی برگه ی تفهیم اتهام چاپ شده بود را قبول نداشتم. بازجو توپ و تشر زد تا بنویسم قبول دارم. اما من ننوشتم. نوشتم قبول ندارم، اعتراض دارم و امضا کردم. بازجو چند تا لیچار بارم کرد و برم گرداند به سلول.مردی که صدای بی شرمی داشت، دیگر به سراغم نیامد اما من هر شب صدای بازجویی هایش از زن ها و مردهایی که بازداشت شده بودند را می شنیدم.10 روز گذشت. در این 10 روز هیچ کس به سراغم نیامده بود. هیچ کس به من نگفته بود که چرا بازجویی نمی شوم، و اگر بازجویی نمی شوم – و این موضوع می تواند به این معنا باشد که کنکاش در پرونده ام به پایان رسیده و بازجوها فهمیده اند که من جرمی مرتکب نشده ام – پس چرا آزاد نمی شوم. کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که شاید من را فراموش کرده بودند. یک بار که دچار آشوب ِ فکری شده بودم، در زدم و از نگهبان درخواست کردم که برود پیش رییس بازداشتگاه و از او بپرسد که به چه دلیل من باید در بازداشت بسر ببرم؟ اما هیچ جوابی به من ندادند.پس از گذشت 10 روز، در ِ سلول باز شد و من را برای بازجویی از سلول بیرون آوردند. پاسی از شب گذشته بود. يك نفر دور صندلی ام پایین و بالا می رفت و خمیازه می کشید. گاهی برای اینکه روی یک موضوع تاکید کند، ته ِ کفکش اش را می گذاشت روی پایه ی صندلی ام. شلوار کاهویی رنگی به پا داشت و کفش اش واکس زده و تمیز بود. مرد مرتبی به نظر مي رسید.او من را به خوبی می شناخت. می دانست که با روحانیت هیچ ارتباطی نداشته بودم، و حتی به من اطلاع داد که برای دوستانم غیر منتظره بوده که من در تحصن یک روحانی و هوادارانش بازداشت شده بودم. (معلوم بود که مکالمه های تلفنی دوستانم را شنیده بودند.)- فکر می کنی چقدر ازت اطلاعات داریم؟- نمی دونم.- خیال می کنی خیلی زرنگ هستی؟ شاید فکر می کنی ما از تو هیچ اطلاعاتی نداریم، هان؟- نه این طور فکر نمی کنم. من می خوام بدونم برای چی زندانی شدم؟- برای چی؟ خب، البته اینکه مثل ماهی لیز خوردی توی تور ما، بحثی نیست، اما بدون که این اواخر داشتی خیلی تند می رفتی. وبلاگت شده بود منبع خبر ضد انقلاب. حکم بازداشتت رو از دادستانی گرفته بودیم. اگر هم بازداشت نمی شدی، همین روزها بود که می آمدیم به سراغت!او به مصاحبه هایم با رسانه ها و خبر ها و نوشته هایم در سایت های اینترنتی و تماس هایم با برخی از فعالین سیاسی و فعالين حقوق بشر اشاره کرد و گفت از نظر او تاحالا به من خیلی ارفاق شده است. گفت بروم به سلول ام و "گناهانم را به خاطر بیارورم." گفت آزاد شدن از بازداشتگاه 209 را فراموش کنم. گفت از فردا پس فردا، یکی را می فرستد سراغم تا بازجویی ها را آغاز کند.چند روز بعد، بازجویی ها از سر گرفته شد؛ از صبح تا نیمه شب. گاهی وقت ها از صبح تا غروب بازجویی می شدم و وقتی به سلول برمی گشتم، بازجوی دیگری از راه می رسید و تا پاسی از شب بازجویی ها ادامه می یافت.در ابتدا بازجویی ها پیرامون وبلاگ نویسی ام و رابطه ها و همکاری هایم با وبلاگ نویس ها بود. آن ها من را متهم می کردند به برقراری رابطه ی گسترده با وبلاگ نویس ها و به ویژه با کانون وبلاگ نویسان ایران. به من می گفتند تو می خواستی وبلاگ نویس ها را هماهنگ کنی تا به شکل برنامه ریزی شده ای بر علیه نظام تبلیغ کنید. آن ها می خواستند بدانند که من با چه گروه هایی از وبلاگ نویس ها در ارتباط بوده ام. می پرسیدند این ارتباط چه مقدار بوده؟ آیا با آن ها دیدار کرده بودی؟نه، دیدار نکرده بودم. کسانی را که نام می بردند و من با آن ها در پارک قلمستان ملاقات می کردم، هم کلاسی هایم در دوره ی هنرستان بودند. می نشستیم خاطره تعریف می کردیم و شعر می خوانديم. اساسا آن ها آدم های سیاسی ای نبودند. من نمی دانم چرا بازجوها خیال می کردند آن ها مبارز سیاسی بودند. اصلا من نمی دانم بازجوها از کجا فهمیده بودند که من روزهای جمعه در ساعت 11 صبح می رفتم کوه و در ساعت 7 بعد از ظهر همان روز با دوستانم در پارک قلمستان ديدار مي كردم. به این نتیجه رسيدم که همه ی رفت و آمدها و تماس هایم زیر نظر بازجوها بوده است.برای بازجوها مهم بود که بدانند رابطه ی من با دختری که همراه برادرش هم پای من از کوه بالا می آمدند چه می توانست باشد؟ می پرسیدند با آن دختر کجا آشنا شده بودم؟ چی چیز باعث این آشنایی شده بود؟برای بازجوها مهم بود که بدانند آیا با NGO ها در ارتباط بوده ام. اگر به بازجو می گفتم نه، نبوده و نیستم، او حرفم را باور نمی کرد و از چند تا جمله ی ناامید کننده مانند "خب، پس حالا حالاها اینجا هستی" و یا حتی "می دونی بازجویی ی فنی چه مزه ای داره؟" استفاده می کرد تا ترس توی دلم بیندازد.اما چیزی که باعث شد مات و مبهوت بمانم، این بود که متن چاپ شده ی برخی از ايميل هايم را گذاشتند جلوم و پیرامون آنچه نوشته بودم توضیح خواستند. البته پیش از بازداشت شدن، متوجه شده بودم که ID ام در Yahoo هک شده بود. چون عنوان های نامه هایم خاکستری بود. یعنی یک نفر پيش از من نامه هایم را خوانده بود. به همین خاطر بود که دیگر از ایمیل ام در Yahoo استفاده نمی کردم. اما نامه هایم درGmail سالم و دست نخورده بودند. تا به حال پیش نیامده بود که Gmail ام را باز کنم و متوجه بشوم که نامه هایم خوانده شده باشد. حدس مي زدنم آن ها با راه یافتن به مسیر مودم کامپیوترم، به شبکه ی اینترنت ام دسترسی پیدا کرده بودند. این کار آسانی است. کافی ست از شرکت ارائه دهنده ی اینترنت (که در اختیار دولت است) بخواهند که مشترکی که با فلان شماره ی تلفن به اینترنت متصل می شود را زیر نظر داشته باشند. آن ها از این طریق، یا از هر طریقی که من نمی دانم، توانسته بودند هر صفحه ی Explorer ای که من در خانه گشوده و ديده بودم را ببینند و چاپ کنند. مثلا یک بار یک صفحه ی اینترنتی با عکس هایی از عیسی مسیح که بر صلیب آویزان بود را جلوم گذاشتند تا درباره اش توضیح بدهم. آن ها می خواستند بدانند که آیا من مسیحی شده بودم!و به غیر از این، آن ها من را متهم کردند به ارتباط ِ از پیش برنامه ریزی شده با سایت های اینترنتی. فکر می کردند من از مدیران سایت های خبری - سیاسی پول دریافت کرده بودم تا برای شان خبر و مقاله بنویسم!آن ها من را متهم کردند به داشتن رابطه با رادیو فردا و رادیو امریکا. می خواستند بدانند این رادیو ها به چه دلیل با من تماس می گرفتند؟ انگیزه ام از گفتگو با آن ها چه بوده است؟ می گفتند باید اعتراف کنی به دریافت پول از آن ها. اما من از هیچ کدام شان پولی دریافت نکرده بودم. من به بازجو توضیح می دادم که اینکه فلان رادیو به من تلفن می کند تا پیرامون موضوعی، مثلا زندانیان سیاسی و وضعیت شان در زندان ها مصاحبه بگیرد، به این خاطر است که می داند من خودم بارها زندانی بوده ام و با مسائل زندانیان که خیلی هاشان دوستانم هستند، آشنا هستم و به غیر از این، من در زمینه ی حقوق بشر فعال هستم. اما به قول لودویک ویتگنشتاین، بی معنا است به کسی چیزی بگوییم که نمی فهمد، حتی اگر اضافه کنیم که او نمی تواند آن را بفهمد.بازجو نمی فهمید من چه می گویم. شاید هم خودش را می زد به نفهمی. او اسرار می کرد که من انگیزه ی خرابکارانه ای از این گفتگو ها داشته ام. با اسرار او، کم کم به این باور می رسیدم که او راست می گوید؛ و من، و منی که درون ام پر است از نفرت از حکومتی که سایه ی شوم و مرگ بارش را بر روی زندگی میلیون ها ایرانی گسترانده، انگیزه های خرابکارانه داشته ام.بازجوها مصاحبه هایم با حسین مهری و سعید قائم مقامی را روی کاغذ آورده بودند و از گفته هایم سوال طرح کرده بودند. در این مصاحبه ها من سرپرست زندان اوین و زندان رجایی شهر کرج را در مرگ اکبر محمدی و ولی الله فیض مهدوی تقصیرکار دانسته بودم.می گفتند این که گفته ای فلان مسئول زندان سهل انگاری کرده، این یعنی تشویش اذهان عمومی. می گفتند مقاله هایی که پیرامون مرگ ولی الله فیض مهدوی نوشته بودی و در سایت های خبری منتشر شده بود، تبلیغ علیه نظام بوده است.به من توپ و تشر می زدند که چرا پیرامون وضعیت احمد باطبی خبر می دادم و مطلب می نوشتم؛ که چرا وقتی دکتر حسام فیروزی بازداشت شد، خبر رسانی کردم؛ که چرا می نوشتم وضعیت بازداشتگاه 209 دهشتبار است؛ که چرا می گفتم دو سه نفر را می شناسم که در بازداشتگاه 209 خودکشی کرده اند؛ که چرا می گفتم کیوان رفیعی در بازداشتگاه 209 شکنجه شده است؛ من متهم شدم به سیاه نمایی وضعیت زندان ها و بازداشتگاه های کشور.و من متهم شدم به هماهنگ کنندگی ِ نیروهای پراکنده ی جبهه دمکراتیک ایران. (این توصیف بازجوها بود) از من خواسته شد درباره ی جلساتی که در خانه ی ... برگزار می شد توضیح دهم. از من خواسته شد همه ی افرادی که تاکنون در اين جبهه فعال بوده اند را نام ببرم؛ سوابق شان را توضیح بدهم؛ گرایشات فکری شان را بازگو کنم؛ منابع مالی اش (که وجود نداشته است) را لو بدهم؛ بگویم این جبهه با چه احزابی در درون و برون از کشور ارتباط داشته؟ این ارتباط چه مقدار بوده؟ بحث شورای اعتلاف به چه سرانجامی رسیده؟می خواستند من را وادار کنند که به دروغ اعتراف کنم به دریافت پول از احزاب اپوزیسیون؛ به ارتباط هدفمند و برنامه ریزی شده با رضا پهلوی. و حتی می خواستند وادارم کنند به اعتراف دروغین به رابطه با بخشی از سیاستمداران دولت امریکا. این جای کار فشار ها افزایش یافت. به یک باره ملاقاتم ممنوع شد. تلفن ام به خانه (که پس از یک ماه، با حضور بازجو برقرار شده بود) قطع شد. باید از سلول انفرادی بیرون می آمدم، اما این "باید" لغو شد. چه شده بود؟ این فشار ها چه معنایی می توانست داشته باشد؟ آیا اگر من به دروغ اعتراف می کردم به داشتن ارتباط با مشاورین ارشد کاخ سفید، همه چیز می آمد سر جای اولش؟ اما من نمی خواستم دروغ بگویم. می دانستم که بازجوها تشنه ی همین دروغ ها هستند. آن ها دروغ گوترین وادار کنندگان به دروغ هستند. آن ها می گویند اگر به فلان مسئله اعتراف کنی، کمکت می کنیم، اما آن ها دروغ می گویند. آن ها می خواهند پرونده سازی کنند. آن ها در کمین نشسته اند (مترصد هستند) تا زندانی، حتی شده باشد به دروغ، اعتراف کند. اگر چنین شود، زندانی باید تا ته خط برود. باید پرونده ای که به دست خودش ساخته و پرداخته است را تکمیل کند. نباید مو لای درز پرونده برود. درز ها باید پوشیده شود. این کار بر عهده ی زندانی است.فکرش را بکنيد! به من می گفتند ما می دانیم که تو با ریچارد پرل در تماس بوده ای. با این پیش فرض (این پیش فرض ها در بازداشتگاه امنیتی 209 اساس کار بازجوهاست) آن ها از من می پرسیدند که برنامه های نئوکان ها برای ایران چیست؟ من باید از بهت و حیرت بیرون می آمدم و مواضع نئوکان ها را برای بازجوها، که تعدادشان زیاد شده بود، تشریح می کردم. در این حالت احتمال عصبانی شدن ِ زندانی زیاد است. مثل من، که یک بار که برای چندمین بار روی برگه ی بازجویی نوشته شده بود "درباره برنامه های ریچارد پرل و فخرآور توضیح دهید"، در پاسخ نوشتم "من کیانوش سنجری هستم. شما مثل اینکه من را با كس ديگري اشتباه گرفتید!"کله ام داغ کرده بود از این جور سوال ها. آن ها به دوستی و هم بند بودن فخرآور با من در بازداشتگاه 59 سپاه در پاییز سال 1380 اشاره می کردند و خیال می کردند که من از جیک و پیک فعالیت های او در امریکا باخبرم، که این طور نبوده است.از طرح شدن ِ این این جور سوال ها می شد فهمید که لااقل افرادی که من را بازجویی می کردند، از تماس های امریکایی ها با جوانان سرنگونی طلب ایرانی وحشت داشتند. آن ها خیال می کردند من از چگونگی این تماس ها با خبرم. آن ها خیال می کردند من از چگونگی بیرون رفتن برخی از دانشجویان از ایران مطلع ام. من را تحت فشار می گذاشتند تا توضیح دهم که منوچهر محمدی و یا فخرآور چگونه و با کمک چه افراد و یا سازمان هایی از ایران بیرون رفته اند. در پاسخ به اين سناريو سازي، براي اينكه از بار فشارها كاسته شود، مي گفتم مگر خودتان بيرون شان نكرده ايد؟یک شب یک آقایی آمد سراغم که رفتارش با سایر بازجوهایی که می آمدند و از من بازجویی می کردند، فرق داشت. او درباره ی طرح های امریکایی ها بر ضد ایران حرف زد. او گفت امریکایی ها دارند دفتر هایی را در اطراف ایران دایر می کنند. او گفت این اقدام امریکایی ها بر ضد ایران، شبیه اقدام شان بر ضد شوروی در زمان جنگ سر است. در زمان جنگ سرد، امریکا پایگاه "ریگا" را در لتونی دایر کرد و آن جا را مرکزی برای جمع آوری اطلاعات و عملیات روانی و امنیتی و اقدام های نظامی علیه شوروی کرد. پایگاه ریگا محل دیدبانی برای جمع آوری اطلاعات از تحرکات نظامی و امنیتی شوروی بود. امریکا قصد دارد همین سیاست را نسبت به ایران پیش ببرد.او از من پرسید آیا در این باره چیزی می دانم و آیا اطلاع دارم که بودجه ای که امریکا برای ترویج دمکراسی در ایران اختصاص داده است به چه افراد و گروه هایی پرداخت خواهد شد؟ من در پاسخ به او به گفته های خانم کاندولیزا رایس، وزیر خارجه امریکا و نیکلاس برنز، معاون اش اشاره کردم و گفتم آنچه که من می دانم، چیزهایی ست که در رسانه ها منتشر شده است و نه غیر از این.در تنهاییو باز تنهايي، يك تنهايي تمام نشدني و دنباله دار، موریانه ای که امکان دارد آدم را تا ته بجود؛ دو ماه تنها بودم. هواخوری ممنوع بود. تلفن ممنوع بود. یک ماه ِ اول بازداشت، اجازه نداشتم با مادرم دیدار کنم. مادرم در روزهای اول که از من بی خبر بود، خیال می کرد من را سر به نیست کرده بودند. به همه ی بیمارستان ها سر زده بود. همه جا را گشته بود. آمده بود جلو زندان اوین، اما پرسنل زندان به او گفته بودند پسرت اینجا نیست، دیگر نیا. اما او هر روز مي آمد جلو زندان و اسمم را می گفت و عکسم را نشان می داد. سماجت اش باعث شد بلاخره پی ببرد که پسرش در بازداشتگاه 209 زندانی شده بود.یک ماه که گذشت، به من اجازه دادند با مادرم دیدار کنم. قبل از رفتن به سالن ملاقات، یکی از بازجوها به من گفت نباید درباره ی مسایلی که در بازجویی ها مطرح شده بود به مادرم حرفی بزنم. گفت فقط اجازه دارم سلام و احوال پرسی کنم. موقع ملاقات خودش هم آمد و نشست کنار من و مادرم. مادرم 20 دقیقه گریست، وقت ملاقات تمام شد، پا شدیم و برگشتیم. همان شب بازجوها رفته بودند در ِ خانه مان و کیس کامپیوترم را توقیف کرده بودند. از روز بعد، باید می نشستم درباره ی پوشه هایی که در حافظه ی کامپیوترم ذخیره بود، توضیح می دادم. نامه ها، عکس ها، پوشه های صوتی و تصویری، ID ها، نشانه ها، علامت ها، آدرس ها، همه و همه، حتی نامه های خصوصی ام به آقا و خانم فلانی، عکس های خصوصی ام، همه را دیدند، به رابطه های خصوصی ام پی بردند، زندگی ام را زیر و رو کردند تا به اقدام های پنهان مانده شده بر علیه حکومت شان پی ببرند!آن ها حتی کنجکاو بودند بدانند که من همزمان به چند نفر ایمیل می فرستادم، با چه کسانی چت می کردم، چه تعداد آدرس ایمیل را ذخیره داشته ام؛ معلوم بود که از پهنای بی نهایت و دست نیافتنی ِ تماس ها و ارتباطات ِ اینترنتی ِ مخالفان شان در هراس بودند.در چندین جلسه ی بازجویی، بازجو شمار فراوانی از فعالین سیاسی و فعالین جنبش دانشجویی را نام می برد و از من می پرسید که آیا آن ها را می شناسم و یا با آن ها رابطه داشته ام یا نه؟ در میان این نام ها، نام آقای عیسی سحرخیز و آقای عماد الدین باقی هم بود.این بازجو می رفت، آن یکی می آمد. یکی شان می آمد و می گفت روزگارت را سیاه می کنیم، دیگری می آمد و می گفت تنها راه خلاصی ات از این جا این است که وقتی رفتی بیرون، یک مقاله بنویسی برای سایت ها و بنویسی که از فعالیت هایت بر علیه نظام پشیمان هستی و توبه می کنی. یکی دیگر می آمد و اول توپ و تشر می زد و مثلا می خواست ترس بیندازد به جونم و بعد می گفت یک راه بیشتر نمانده؛ باید بنشینی جلو دوربین و از فعالیت های "مضرره" ات اظهار پشیمانی کنی!از بازجویی که این را گفت، پرسیدم اگر این کار را نکنم چه می شود؟ گفت دست کم برای 10 سال می افتی توی زندان، زندان رجایی شهر، شاید هم قزل حصار، یا اینکه می توانیم تبعیدت کنیم به شهری دور افتاده. عصبانی بودم. گفتم همین حالا این حکم را بدهید، می خواهم بروم زندان عمومی. اما خب، کسی که تجربه ی این بازپرسی ها را داشته باشد می داند که این تهدید ها در بازداشتگاه امنیتی 209 يك جور فشار روحی و روانی است.اینجا... زندان!روزها به كندي مي گذشت. از دادگاه خبري نبود. سلول هاي كناري ام خالي و پر مي شد. من مانده بودم و سلول كوچك ام در كاريدور شماره ي 6. پنجره ی سلول با یک ورق فلزی پوشيده شده بود. روی ورق فلزی روزنه هایی وجود داشت که روشنايي روز را از خود عبور می داد. اما آسمان پیدا نبود. خورشید پیدا نبود. ماه پیدا نبود. ستاره ها پیدا نبودند. توی سلول دید ِ چشم ها به کار نمی آید، بلکه این قوه ی شنوایی ست که زندانی را از زنده بودن ِ خودش و زندگی ِ پیرامونش آگاه می سازد؛ صدای اذان، صدای بازجوها، صدای باز و بسته شدن درها، صدای گریه ی زن ها، صدای ناله ی مردهایی که کتک می خوردند، صدای نگهبان ها، که شب ها سر به سر هم می گذاشتند، صدای خفیف رادیو، صدای راه رفتن کسی روی پشت بام، صدای در زدن ِ زندانی ها، صدای سرفه هاشان، صدای کوبش باران به پنجره ها و صدای تپش قلبت، وقتی که از زور تنهایی از جا کنده می شود. و سكوت، اين ژرف ترين مفهومي كه زنداني را مسخ مي كند. در اين حالت مي توان بو کشید؛ بوی خون، بوی دوا، بوی گلاب که بعضی از نگهبان ها به پیراهن شان می زنند، بوی خمیر دندان، بوی لیموی خورش قرمه سبزی و بوی فصل پاییز، که آهسته آهسته جایش را می دهد به زمستان. زمستان با برف اش، و برف با سردی و سبکی و نرمی اش، می نشیند جلو پنجره ی سلول. انعکاس نور می پاشد روی دیوارها. سلول روشن می شود از برف. برف یک نشانه است از آسمان ها برای زندانی، برای من، که شب ها لای تنهایی ام فرو می رفتم و حرف های بازجوها را به خاطر می آوردم که می گفتند این فکر را از سرت بیاور بیرون که یک روز، حتی یک روز در تاریخی دور، از سلول ات بیایی بیرون و برگردی به خانه. اما بلاخره يك روز صبح خيلي زود، در سلولم باز شد و نگهبان لباس هايم را داد به دستم تا بپوشم. او گفت بايد بروي به دادگاه. لباس هايم را به تن كردم، از سلول بيرون آمدم، همراه با نگهبان از پله ها پايين آمديم. جلو در چشم بند را برداشتم و سوار اتومبيل شدم. مچ دست چپ ام با دست بند به دستگيره ي اتومبيل قفل شد. آن روز برف سنگيني مي باريد. هوا سوز داشت. مقصد نزديك بود؛ خيابان مقدس اردبيلي، دادگاه ويژه روحانيت. طبقه دوم، دادياري دوم. يكي دو ساعت منتظر ماندم. نوبت من شد. رفتم تو. قرار بازداشتم به قرار وثيقه تبديل شد. زير برگه اي را امضا كردم و بيرون آمدم و به زندان بازگشتم. با يك روز تاخير از بازداشتگاه 209 به بند قرنطينه منتقل شدم. در آن جا ديگر از ترياك و حشيش خبري نبود، اما براي اولين بار "كراك" و كراكي ها را از نزديك ديدم. آن هايي كه با خودشان مواد نياورده بودند، تا صبح مثل مار زخم خورده به خودشان پيچيدند. غروب روز بعد در حالي كه روي برگه ي پزشكي ام نوشته شده بود "زنداني بند 350" به صورت دستوري به بند 8 منتقل شدم. مي دانستم كه بند 8 تبعيدگاه زندان اوين است. در ابتدا سالن 10، جايي كه زنداني هايش با كراك به زندگي نكبت بارشان معنا و مفهوم مي دهند، و سپس سالن 7، كمي بهتر، اما پرجمعيت. شب، اتاق ها پر مي شد از كف خواب. توي كاريدور مي خوابيدم. خواب كه نه، فقط دراز مي كشيدم تا صبح شود تا اجازه داشته باشم تا دم غروب در حياط قدم بزنم. ضعيف و بيمار شده بودم. وزنم 6 كيلو كم شده بود. مرتب سرفه مي كردم. گلويم چرك كرده بود. رفتم پيش رابط بهداري و از او خواهش كردم مرا ببرد پيش پزشك. دو روز بعد همراه رابط بهداري به ساختمان (بند) 7 رفتم. مي دانستم كه احمد باطبي در آن ساختمان در سالن 3 زنداني بود. او را ديدم. مي گفت به او هم اجازه نداده بودند به بند 350 منتقل شود.يك هفته ي بعد براي بار دوم از زندان به دادگاه ويژه روحانيت احضار شدم. در آن روز آقاي بروجردي و يكي دو نفر ديگر از بازداشت شدگان تحصن 15 مهر را هم به دادگاه آورده بودند. در اتاق دادياري دوم روي صندلي نشسته بودم و به سوال هاي قاضي پاسخ مي دادم. سوال و جواب ها كه تمام شد، قاضي رو كرد به من و گفت من مدت ها در دانشگاه بودم، نماينده ي ولي فقيه بودم، با دانشجوها ميانه ي خوبي دارم. خلاصه رفت بالاي منبر و شروع كرد به تعريف و تمجيد كردن از خودش و رابطه اش با دانشجويان در دانشگاه ها. معلوم بود كه مي خواست مسئله اي را مطرح كند كه نياز داشت به اين مقدمه چيني ها. بعد شروع كرد به بدگويي از بروجردي و گفت او دروغ گوست. به او گفتم من با ايشان نه رابطه اي دارم و نه هوادارش هستم. من كارم چيز ديگريست؛ مرا اشتباهي دستگير كرده اند، بازجويي هايم نيز پيرامون مسايل ديگري بوده. حالا نمي دانم كه اين موضوعات به من چه ارتباطي دارد. اما او آقاي بروجردي را صدا زد و از او خواست كه روي صندلي بنشيند. سپس يك دسته پرونده ي مربوط به نوشته هاي بروجردي را روي ميز كارش گشود و پيرامون نوشته هاي درون پرونده از بروجردي سوال هايي پرسيد. بروجردي نتوانست و يا نخواست – كه گمان مي كنم نخواست – با قاضي جر و بحث كند. اما قاضي به اين مسئله بسنده نكرد. او كتاب فلسفه ي اسلامي را داد به دست آقاي بروجردي و از او خواست كه بخشي از آن كتاب را بخواند و تفسير كند. اما آقاي بروجردي باز هم از خواندن و تفسير كردن ِ كتاب سرباز زد. معلوم بود كه نمي خواست با قاضي مشاجره كند. اين كه چرا قاضي دادياري دوم دادگاه ويژه روحانيت مرا با بروجردي روبرو كرد را پس از آزادي از زندان متوجه شدم. اين موضوع را هم براي تان تعريف خواهم كرد.يك هفته ي بعد با سپردن وثيقه به دادگاه از زندان آزاد شدم و آمدم به خانه. تنها بخشي از پيشامدهاي دوران بازداشت در بازداشتگاه 209 را در گفتگو با رسانه هاي فارسي زبان برون مرزي بيان كردم. همين اندازه بيان حقيقت كافي بود تا يكي از بازجوها، همان كس كه بازجوي باطبي و دكتر حسام فيروزي هم بوده و در آخرين جلسات بازجويي خودش را نشانم داده بود، به خانه مان تلفن كند و يادم بيندازد كه آزادي ام از زندان موقتي بوده و به من هشدار بدهد كه مراقب زبانم باشم. اما من با يكي دو خبرنگر ديگر گفتگو كرده بودم و پيرامون بازداشت شدنم سخن گفته بودم. همان بازجو اين بار آمد به در خانه مان و مرا سوار اتومبيل اش كرد و (همان طور كه در "وادار شدم به سكوت" براي تان تعريف كرده بودم) برافروخته و با زباني خشم آگين به من هشدار داد كه اگر به فعاليت هايم ادامه دهم بايد بازگردم به بازداشتگاه! راستش را بخواهيد، پس از اين توبيخ دچار بيماري شدم. بيماري ام را "غم" نام نهادم. حال عجيبي داشتم. احساس نفس تنگي مي كردم. دنيا كدر شده بود؛ بي رنگ، بي بو، بي مزه، انباشته از رخوت و سكوت، با آدم هايي مسخ شده و بيمار. آدم ها را تيره و تار مي ديدم.بنویس بروجردی دروغگوست!دادگاه ويژه ي روحانيت هم شده بود غوز بالا غوز. يك بار كه تلفني به دادياري دوم فراخوانده شده بودم، قاضي رو كرد به من و گفت ديشب پيش از به خواب رفتن، در اين فكر بوده كه چطوري مي شود دستش باز شود براي اينكه حكم سبكي برايم صادر كند. و پس از كلي چه كنم چه كنم، به اين نتيجه رسيده كه من، يعني كيانوش سنجري، بايد يك مقاله بنويسم و بنويسم كه در دادگاه ناظر جلسه ي مناظره ي قاضي با بروجردي بوده ام و بنويسم كه بروجردي دروغ گوست و بي سواد، و اين مقاله را توي همه ي وبلاگ ها و همه ي سايت ها منتشر كنم!به قاضي گفتم درست است که در جلسه ی مناظره ای که بار گذشته با حضور شما و آقای بروجردی در دادگاه برگزار شد (و توی دلم گفتم حالا می فهمم چرا من را نیز در آن جلسه شرکت دادید) ایشان نخواست با شما بحث کند و اساسا پس از اینکه یک نفر مانند ایشان درون سلول اش در بازداشتگاه امنیتی 209 کتک می خورَد و به اصطلاح منکوب می شود، دیگر نباید از او انتظار داشت در جلسه ی دادگاه از عقایدش دفاع کند. و گفتم این انتظار زمانی بجاست که زندانی مورد نظر در بیرون از زندان و با برخورداری از امنیت پس از بیان، عقایدش را بیان کند و یا آن عقاید را رد کند.به خیال خودم حرف بدی نزده بودم. اما نمی دانم چرا قاضی محترم دادگاه از حرف هایم برآشفته شد و یکهو از پشت میزش بلند شد و آمد طرف من و دو سه بار مشت اش را به سینه ام کوبید (البته نه خیلی محکم، بلکه کوبیدن این مشت یک جور هشدار بود به من که باید مراقب حرف زدنم باشم) و چند تا ناسزا بارم کرد و گفت: "خودت خواستی، حالا برو تا دوباره احضارت کنم!اين پايان كار نبود. مزاحمت هاي بازجوي وزارت اطلاعات ذله ام كرده بود. من سکوت پيشه کرده بودم. بغض ام را فرو خورده بودم. اما آن طور که معلوم بود، رفت و آمد هایم با این و آن، تماس هایم، تماس های دیگران با من، همه و همه هنوز برای بازجوها سوال برانگیز بود. روز سه شنبه 17 بهمن، صبح زود موبایلم زنگ خورد و از خواب بیدارم کرد. بازجو بود. همان کسی بود که آمده بود به در خانه. از روزی که آمده بود به در خانه مان و تهدیدم کرده بود و من هم تهدیدش را در وبلاگم تعریف کرده بودم، دیگر سراغم نیامده بود و تلفن نکرده بود. پیش خودم می گفتم شاید دست از سرم برداشته باشند. اما این طور نبود. او این بار مرا به "دفتر پیگیری" وزارت اطلاعات در چهارراه ولی عصر احضار كرد. تابستان 83، با ... به این محل رفته بودیم. می دانستم که به چه جور جایی می رفتم. سرباز وظیفه در را باز کرد و رفتم تو. موبایل و کارت شناسایی ام را تحویل دادم و داخل شدم. دو نفر بودند، یکی شان همان کسی بود که تلفن زده بود و دیگری همان مردی بود که در بازداشتگاه 209 به من گفته بود "گناهانت را به خاطر بیاور!"متن ِ چاپ شده ی آخرین مقاله ام (وادار شدم به سکوت) و متن ِ چاپ شده ی مصاحبه ام با خانم گلناز اسفندیاری، خبرنگار رادیو فردا روی میز بود. برخی از جمله ها با ماژیک فسفری رنگ، نشان گذاری شده بود. آرم سایت عصر نو بالای برگه چاپ شده بود. مردی که پشت میز نشسته بود به برگه ی های روی میز اشاره کرد و توضیح خواست. به او گفتم که راستش را نوشته ام. شما به من هشدار دادید که دهانم را ببندم و من هم همین را نوشتم. نباید می نوشتم؟مردی که پشت میز نشسته بود و رگ گردن اش برآماسیده بود گفت مثل اینکه شوخی ات گرفته؟ این بار با بار گذشته تفاوت دارد. این بار اگر بخواهی غیر از آنچه به تو هشدار داده شد رفتار کنی، برخورد می کنیم. برخورد ِ این بار با گذشته تفاوت دارد. کمرت را می شکنیم.داشت زور می زد تا چهره اش را تا اندازه ی زیادی بغ کرده و عبوس نشان دهد. چهره اش خیلی زشت و تهوع آور به نظرم رسید. اما باید توی چشم هایش نگاه می کردم که یک وقت خیال نکند توانسته مرا بترساند. می گفت باید همیشه یادم باشد که موقتی از زندان آزاد شده ام. گفت هر وقت که بخواهیم می توانیم برگردانیم ات به زندان. این را فراموش نکن!به او گفتم دارم به این نتیجه می رسم که شما دارید با اعصاب و روان من بازی می کنید. من فکر می کنم توی زندان راحت تر باشم. وقتی این حرف را می زدم، اندکی لبخند به لب داشتم. بازجوها خیال کردند دارم شوخی می کنم. اما من جوش آورده بودم و حس می کردم که دستم داشت می لرزید. داشتم خیلی جدی حرف می زدم.مردی که رگ گردن اش برآماسیده بود، به چند تا موضوع اشاره کرد که به من مربوط می شد. می فهمیدم که داشت کد می داد و مثلا می خواست وانمود کند که از تماس ها و رابطه های من آگاه است. او می دانست که در شب ِ عاشورا در جلو ساختمان حشینیه ارشاد با آقای موسوی خوئینی و چند نفر از بچه های سازمان ادوار تحکیم وحدت دیدار کرده بودم، به منزل ... رفته بودم، با بهزاد و دکتر حسام فیروزی قرار ملاقات گذاشته بودم، و البته به قول او، این ها زیاد مهم نبود، بلکه می خواست بداند چرا با آقای مک داوال، خبرنگار روزنامه ی ایندیپندنت در تهران دیدار کرده بودم.نمی دانم چه طوری، اما او درست فهمیده بود. من با آقای مک داوال دیدار داشتم. با او از طریق یکی از دوستانم در یکی از سازمان های بین المللی مدافع حقوق بشر آشنا شده بودم. آقای مک داوال به من ایمیل زد و از من دعوت کرد که در یکی از کافی شاپ های شمال تهران همدیگر را ببینم. من البته پس از 10 روز، بعد از اینکه تلفن زدن های بازجوی وزارت اطلاعات قطع شد، به او ایمیل زدم و درخواستش را پذیرفتم و با کمال میل هم پذیرفتم. چرا که می خواستم همه ی پیشامدهای ناگواری که در زندان های جمهوری اسلامی برایم رخ داده بود را بیان کنم.متوجه شدم که بازجو از جزئیات این دیدار چیزی نمی دانست. پاسخ من این بود که بله، من با او دیدار کردم اما چون او فارسی بلد نبود، حرف زیادی رد و بدل نشد؛ چای خوردیم و به همدیگر نگاه کردیم!در میانه ی گفتگومان (گفتگو که نه، بلکه بازجویی، یا بازخواست یا هر چیزی شبیه به این) یک نفر وارد اتاق شد و زیر گوش مردی که رگ گردن اش برآماسیده بود خیلی آهسته گفت آقای زعیم آمده. (همان شب در سایت های اینترنتی خواندم که "کوروش زعیم، عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران به وزارت اطلاعات احضار شد و به مدت سه ساعت مورد بازجویی قرار گرفت.")در پایان به من هشدار دادند که نباید مانند بار گذشته پیرامون فراخوانده شدنم به اداره پیگیری وزارت اطلاعات مطلبی بنویسم و یا خبری منتشر کنم.- منتظر تلفن باش.اما من منتظر نماندم.
http://alefbe.com/articleSandjari1.htm

به کار بردن قوانین برای ظلم!

در این فکر بودم که نامه ای بنویسم به رهبر و رییس جمهور و رییس مجلس اسلامی، و آن ها را توجه بدهم به رفتار غیر متعارف دادیار دوم دادگاه ویژه روحانیت. اما با اندکی تامل، به این فکر پوزخند زدم و حالا بسنده می کنم به نوشتن پیشامدی که در دادگاه رخ داد؛پس از آزادی از زندان با سپردن قرار وثیقه به دادگاه، یکی از مسئولین دفتر دادیاری دوم دادگاه ویژه روحانیت به خانه مان تلفن کرد و به من هشدار داد که پیرامون بررسی شدن پرونده ام در دادگاه ویژه روحانیت به کسی و جایی حرفی نزنم و خبری ندهم. به او پاسخ سر راستی ندادم. می شود گفت یک جوری گذاشتم اش سر کار. این حق من بود که در گفتگو با رسانه ها بگویم که به چگونه دادگاهی احضار شده بودم؛ دادگاه ویژه روحانیت! و این در شرایطی بود که من روحانی نبوده ام و ارتباطی با روحانیت نداشته ام و دادگاه ویژه روحانیت صلاحیت بررسی پرونده ام را نداشته و ندارد.بازگو کردن ِ این ماجرا در رادیو فردا و تلویزیون صدای امریکا قاضی دادگاه را دچار برآشفتگی مزاج کرده بود. او بار دیگر به خانه مان تلفن کرد و مرا به دادگاه فراخواند.صبح روز پس از تلفن قاضی، به دادگاه رفتم. هنگام ورود به دفتر دادیاری دوم، آقای بروجردی را دیدم که روی صندلی نشسته بود و روی برگه بازجویی چیزی می نوشت. لباس زندان به تن اش بود و ریش اش کوتاه شده بود. معلوم بود که از زندان به دادگاه آورده شده بود.روی صندلی کناری اش نشستم. پیش از بازداشت، او مرا در مقابل خانه اش دیده بود. با او مصاحبه کرده بودم. بار گذشته که از زندان به دادگاه احضار شده بودم، او نیز همراهم بود. در آن روز مقداری با هم حرف زده بودیم. می گفت در بازداشتگاه 209 به طرز وحشیانه ای کتک اش زده اند. می گفت بر اثر ضربات باتون مغزش آسیب دیده و دچار یک نوع بیماری مغزی شده. راست می گفت. یک جوری شده بود. کمرش خمیده شده بود. معلوم بود که به شدت بیمار است و درد می کشد.او این بار هم من را شناخت و به آهستگی پرسید: در بیرون بلاخره فهمیده اند که توی زندان شکنجه ام کرده اند؟ سرم را تکان دادم و به او فهماندم که بله این موضوع مطرح شده است.پس از چند دقیقه انتظار، قاضی اسمم را صدا زد. در اتاق دادگاه، قاضی که آخوند بود، پرونده ام را ورق زد و قسمتی از گزارش وزارت اطلاعات را که ضمیمه ی پرونده شده بود برایم خواند و گفت اگر پرونده ام در دادگاه انقلاب نزد قاضی حداد – که به معاونت امنیت دادستان تهران منسوب شده – بررسی شود، او (یعنی قاضی حداد) حکم سنگینی را برایم صادر خواهد کرد."با ما کنار بیا تا بتوانیم در مجازاتت تخفیف بدهیم."و در توضیح چگونگی این کنار آمدن گفت شب گذشته در این فکر بوده که چطوری می شود دست اش باز شود برای دادن تخفبف به من. خلاصه صبح که از خواب بیدار شده به این نتیجه رسیده که: "تو که وبلاگ نویس هستی و مطالبی که می نویسی بازتاب پیدا می کند و با رسانه ها هم در ارتباط هستی بیا برو یک مطلب بنویس درباره بروجردی و اشاره کن به جلسه ی مناظره ای که دفعه ی قبل در این جا برگزار شد و خودت شاهدش بودی. برو بنویس بروجردی شیاد است و آیت الله نیست تا دستمان باز شود برای دادن تخفیف در مجازاتت."در نوشته ی دیگری به تفصیل توضیح خواهم داد که جلسه ی مناظره ی مورد اشاره ی آقای قاضی چگونه و در چه شرایطی برگزار شد و چطوری آقای بروجردی منکوب شد و بر علیه خودش سخن گفت. ولی خیلی کوتاه اشاره می کنم به آن جلسه:پس از 70 روز که در بازداشتگاه 209 محبوس بودم، به بند عمومی زندان اوین منتقل شدم. یک روز صبح من را با دست بند به دادگاه احضار کردند. در آن روز آقای بروجردی نیز به دادگاه آورده شده بود. قاضی هر دوتا مان را به اتاق اش فراخواند و به آقای بروجردی امر کرد که در مورد فعالیت های مذهبی اش (که قاضی آن ها را شیادی توصیف می کرد) توضیح دهد و اعتراف کند به فریب کاری در دین خدا. حتی قاضی کتاب فلسفه اسلامی را داد به دست آقای بروجردی و از او خواست از روی کتاب بخواند و تفسیر کند. اما آقای بروجردی که پیش از ورود به اتاق دادگاه، برایم تعریف کرده بود که چطوری به طرز وحشیانه ای در بازداشتگاه کتکش زده بودند، از بحث کردن با قاضی سرباززد و سکوت کرد. قاضی کتاب فلسفه را از دست او گرفت و فصل اول را که پیرامون فلسفه وجود و ماهیت نوشته شده بود خواند و تفسیر کرد و خلاصه می خواست به من بفهماند که سوادش زیاد است و آقای بروجردی بی سواد است. سپس نظر من را پرسید و گفت آیا از ایشان (منظورش بروجردی بود) سوالی داری یا خیر؟ و من پاسخ دادم خیر سوالی ندارم و اساسا من فردی مذهبی نیستم و هیچ علاقه ای به مباحث مذهبی ندارم. اما فکر می کنم کسانی مانند ایشان (منظورم بروجردی بود) باید این آزادی را داشته باشند که مراسم مذهبی خود را برپاکنند و حکومت هم باید امنیت شان را تامین کند. و بعد قاضی دوباره رفت پای منبر و کتابچه هایی که از منزل آقای بروجردی جمع آوری شده بود را روی میز کارش چید و با خواندن بخش هایی از هر کتابچه، به توصیف اقدامات آقای بروجردی (که فریب کارانه توصیف اش می کرد) پرداخت.این توضیح کوتاهی بود از چگونگی برگزاری جلسه ی مناظره ی مورد اشاره ی قاضی دادگاه ویژه روحانیت. اما ادامه ماجرا که مربوط می شود به واکنش قاضی دادگاه به پاسخ منفی من به درخواست مسخره اش از من؛با کمال ادب به او گفتم درست است که در جلسه ی مناظره ای که بار گذشته با حضور شما و آقای بروجردی در دادگاه برگزار شد (و توی دلم گفتم حالا می فهمم چرا من را نیز در آن جلسه شرکت دادید) ایشان نخواست با شما بحث کند و اساسا پس از اینکه یک نفر مانند ایشان درون سلول اش در بازداشتگاه امنیتی 209 کتک می خورَد و به اصطلاح منکوب می شود، دیگر نباید از او انتظار داشت در جلسه ی دادگاه از عقایدش دفاع کند. و گفتم این انتظار زمانی بجاست که زندانی مورد نظر در بیرون از زندان و با برخورداری از امنیت پس از بیان، عقایدش را بیان کند و یا آن عقاید را رد کند.به خیال خودم حرف بدی نزده بودم. اما نمی دانم چرا قاضی محترم دادگاه از حرف هایم برآشفته شد و یکهو از پشت میزش بلند شد و آمد طرف من و دو سه بار مشت اش را به سینه ام کوبید (البته نه خیلی محکم، بلکه کوبیدن این مشت یک جور هشدار بود به من که باید مراقب حرف زدنم باشم) و چند تا ناسزا بارم کرد و گفت: "خودت خواستی، حالا برو تا دوباره احضارت کنم!این پیشامد را به این خاطر نوشتم که بگویم نباید خیال کرد کتک زدن ِ زندانی سیاسی و ناسزا گفتن به او فقط در درون بازداشتگاه های امنیتی رخ می دهد، بلکه فساد در ژرفای وجود قضات لانه کرده است. من بر این باور هستم که کتک زدن زندانیان سیاسی و شکنجه های روحی و روانی و حتی مقدار زمانی که برای زندانی کردن ِ یک متهم در سلول انفرادی در نظر گرفته می شود، با هماهنگی و دستور مستقیم قضات دادگاه ها و به خصوص دادستانی صورت می پذیرد.آخرین درجه ی فساد، به کار بردن قوانین برای ظلم است. "ولتر"

شکنجه ی نرم


شکنجه در بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ وجود دارد. این شکنجه ها دو دسته است؛ شکنجه ی سفید و آزار جسمی.من در سال های ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ روی هم رفته به مدت ۵ ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه ۲۰۹ زندانی بودم. در آن سال ها ضرب و شتم نشده بودم. (بهتر است بگویم کتک نخورده بودم.) اما این بار در همان جلسه ی اول بازجویی، پیش از آنکه بازجو سوالی بپرسد و یا موارد اتهامی ام را بیان کند، چند تا سیلی محکم به صورتم زد. روی برگه ی بازجویی نوشت با آقای فلانی چه رابطه ای داشتی؟ در پاسخ نوشتم هیچی. دوباره چند تا سیلی محکم به صورتم زد. تا آمدم بگویم چرا می زنی؟ چند تا سیلی محکم دیگر به صورتم زد. این اولین جلسه ی بازجویی ِ من بود، پیش از آنکه تفهیم اتهام شوم.بر خلاف بخش نامه ی رییس قوه قضاییه که استفاده از چشم بند در بازداشتگاه ها را ممنوع کرده بود، من در تمام مدتی که در بازداشتگاه ۲۰۹ زندانی بودم، وادار بودم به بستن چشم بند بر روی چشم هایم. اجازه نداشتم بازجو را ببینم و بدانم کیست و از کجا آمده بود.از داشتن وکیل مدافع محروم بودم. حتی یک بار که به بازجو گفتم بدون وکیل صحبت نمی کنم، لیچار بارم کرد.هر چند که دیدار با خانواده و استفاده از تلفن حق هر متهم است، اما من به مدت یک ماه از دیدار با خانواده ام و یا تلفن زدن به خانه مان محروم بودم. پس از این مدت که توانستم با خانواده ام دیدار کنم، بازجو در کنار من و مادرم می نشست تا بر خلاف خواسته هایش حرفی نزنم. پیش از ملاقات، بازجو به من هشدار می داد که فقط سلام و احوال پرسی کنم و بگویم شرایطم خوب است و مشکلی ندارم. هواخوری در محیط باز یکی دیگر از حقوق اولیه ی متهمان در بازداشت گاه هاست. اما من به مدت ۲ ماه در سلول انفرادی زندانی بودم و در این مدت از هواخوری محروم بودم. هر بار که می خواستند مرا وادار به اعتراف کنند، ملاقاتم را لغو می کردند. در جلسات بازجویی به من توهین می کردند. مرا تحقیر می کردند. و به قول بخش نامه ی رییس قوه قضاییه مرا منکوب می کردند. من زیر بار جملات خُرد کننده و آزار دهنده ی بازجو له می شدم و سکوت می کردم و نمی دانستم باید چه پاسخی می دادم جز سکوت. آن ها این سکوت را نشانه ای برای سرکشی می دانستند. اما من به راستی از ناسزاهای بازجو شرم گین می شدم، و نه سرکش. به من گفته شد باید جلو دوربین بنشینم و بر علیه خودم و دوستانم سخن بگویم. به من گفته شد باید یک توبه نامه بنویسم و پس از آزادی ام از زندان آن را در سایت های اینترنتی منتشر کنم. من نپذیرفتم و در سلول انفرادی باقی ماندم. من شب ها صدای آه و ناله ی برخی از زندانیان را می شنیدم که پیدا بود با آن ها با خشونت رفتار می شد. آشکار بود که کتک شان می زدند. باور کنید کتک شان می زدند، باور کنید.بازجویی ها گه گاه تا نیمه های صبح ادامه می یافت. گاهی از صبح تا غروب بازجویی می شدم و از غروب تا دم دمای صبح فردا، توسط بازجوی دیگری دوباره بازجویی می شدم.دربازجویی ها مواردی مطرح می شد که به اتهام من مربوط نبود؛ کنکاش ِ بازجو ها در زندگی خصوصی ام از جمله موارد مورد اعتراض من بود. به باور من که تاکنون ۹ ماه و هشت روز در سلول انفرادی بازداشتگاه های مختلف زندانی بوده ام، “سلول انفرادی” یک شکنجه ی سفید است. زندانی درون سلول انفرادی از دنیای بیرون از بازداشتگاه بی خبر است. از خانواده اش، از مادرش، همسرش، فرزندانش، و اینکه حال شان خوب است یا نه و یا برای شان گرفتاری پیش آمده یا نه، بی خبر است.زندانی نمی داند تا چه زمانی باید درون سلول کوچک اش که حتی پنجره ای باز به سوی آسمان ندارد، زندانی باشد. این ندانستن، این آگاهی نداشتن از رفتارهای آینده ی بازجو ها، این بی خبری از دنیای بیرون از سلول، زندانی را پریشان حال می کند، به ذهن اش آشوب می اندازد، او را مسخ می کند. این همان چیزی است که بازجوها می پسندند. من یکی دو زندانی سیاسی را می شناسم که پنج ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ زندانی بوده اند و شرایط آن بازداشتگاه را تاب نیاورده اند و وادار به خودکشی شده اند. (البته این زندانی ها عضو هیچ گروه و دسته سیاسی نبوده اند و شاید به همین خاطر بوده که کسی صدای شان را نشنیده است.) بازداشتگاه موقت یا زندان و ندامتگاه؟به نظر می رسد بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ رفته رفته دارد به زندان و یا ندامتگاهی برای ناراضیان سیاسی در ایران تبدیل می شود. در این بازداشتگاه به تازگی اتاق هایی ساخته شده است که برخی از زندانیان را (پس از اینکه آن ها چندین ماه در سلول انفرادی زندانی بوده اند) به صورت گروهی در آن جا نگهداری می کنند.برخی از فعالین سیاسی و فعالین حقوق بشر پس از گذشت چندین ماه با پایان یافتن بازپرسی ها و تکمیل پرونده همچنان در این بازداشتگاه زندانی هستند. از آن جمله می توان به کیوان انصاری، کیوان رفیعی، خیرالله درخشندی و ابوالفضل جهاندار اشاره کرد. کیوان انصاری بیش از ۵ ماه و کیوان رفیعی هفت ماه است که در این بازداشتگاه زندانی هستند.علاوه بر این، من چندین زندانی سیاسی را می شناسم که (نمی دانم به چه دلیل) از زندان عمومی اوین به بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ منتقل شده اند و یکی دو سال است که در آن بازداشتگاه زندانی هستند. سعید ماسوری یکی از این زندانی هاست. او که پرونده اش در دادگاه انقلاب رسیدگی شده و حکم اش هم صادر گشته، در سال ۱۳۸۳ از بند ۱ زندان اوین (اندرزگاه شماره ۷) به بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ منتقل شد و تاکنون در این بازداشتگاه زندانی است. برای چه؟ کسی نمی داند. چرا که بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ جزیره ای جدا افتاده از سازمان زندان هاست. خودمختار است. به کسی و جایی پاسخ گو نیست. مگر رییس جمهور و دولت به مردم پاسخ گو هستند که رییس بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ پاسخ گو باشد؟یادمان باشد در همین بازداشتگاه بود که همین چند ماه پیش، پیشانی نماینده ی سابق مجلس (آقای موسوی خوئینی) را به دیوار کوفتند و خون از سرش جاری کردند.و سرانجام اینکه، همین که نمایندگان مجلس (همین امسال) اجازه نیافتند از بازداشتگاه امنیتی ۲۰۹ بازدید کنند، گویای این است که در این بازداشتگاه خبرهایی است. خبرهایی که نباید به جامعه، به مجلس (و حتی شاید هم به قوه قضاییه) درز پیدا کند.
+ و در اینجا

پیرامون شکنجه در بازداشتگاه 209


چندی پیش، گفتگویی کردم با آقای بهروز سورن پیرامون مقوله ی شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی، و به طور ویژه در بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات. این گفتگو امروز در سایت گزارشگران منتشر شده است. این گفتگو را در زیر بخوانید. در این باره بیشتر خواهم نوشت.
گزارشگران:
شما خود بعنوان فردي كه مكررا زندانهاي كشور را تجربه كرده ايد و اخيرا نيز در زندان بوده ايد آيا اوضاع زندانهاي سياسي پس از روي كار آمدن آقاي احمدي نژاد تغييري حاصل كرده است؟ اين را از اين جهت ميپرسم كه در همين اواخر شاهد مواردي بوديم كه از مخاطره آميز بودن وضعيت جسماني زندانيان گزارشات متعددي در رسانه ها منتشر گرديده است.سنجري:بله تغيير كرده. اين تغيير براي زنداني هاي سياسي كاملا ملموس بوده. مثلا براي خود من. اين بار كه من بازداشت شدم، برخلاف سال 83 و 84 كه در بازداشت وزارت اطلاعات بودم، در بازداشتگاه 209 كتكم زدند. در جلسه ي اول بازجويي در اتاق بازجويي، در حالي كه چشم بند داشتم و روي صندلي رو به ديوار نشسته بودم، بازجو پيش از آن كه سوالي بپرسد و يا اتهامي مطرح كند، چند تا سيلي خيلي خيلي محكم زد توي صورتم و فحشم داد و ليچار بارم كرد و براي اينكه توي دلم را خالي كند گفت از دادگاه ويژه دستور گرفته كه پوستم را بكند. مي گفت اگر به سوال هايش درست جواب ندهم مي كشَدَم به چهار ميخ! تا آمدم بگويم چرا مي زني، چند تا سيلي ي ديگر گذاشت توي گوشم. و بعد روي برگه ي بازجويي نوشت با فلاني چه ارتباطي داشتي؟ نوشتم هيچي. دوباره چند تا سيلي زد توي صورتم و گفت جفنگ مي گي!اين اولين جلسه ي بازجويي من بود. من اين رفتار را به قاضي دادگاه گفتم، اما متوجه شدم كه گويا او خود دستور اين گونه برخورد را به بازپرسان پرونده داده بود.در دولت نهم، بازداشتگاه 209 را به زندان و ندامتگاه و يا بهتر است بگويم پشيمان گاه و يا توبه گاه و در نهايت بايد گفت به شكنجه گاه تبديل كرده اند. زنداني هايي را مي شناسم مانند سعيد ماسوري و يا يك نفر كه افشاكننده ي ماجراي سعيد امامي و قتل هاي زنجيره اي بوده، كارمند وزارت اطلاعات بوده، كه الان نام اش را به خاطر ندارم، اين ها الان چند سال است كه در بازداشتگاه 209 زنداني هستند، هرچند كه دوران بازجويي و تفهيم اتهام شان پايان يافته و براي شان حكم زندان هم صادر شده است. من سعيد را يكي دو بار در سالن ملاقات 209 ديدم. در يك فرصتي كه پيش آمد از او پرسيدم چرا هنوز در 209 زنداني هستي؟ او گفت اين دستور وزارت اطلاعات بوده كه من از بند عمومي زندان اوين به 209 منتقل شوم و همين جا زنداني بمانم. در مورد كيوان رفيعي كه يك فعال حقوق بشر است و همين طور در مورد كيوان انصاري و جهاندار و درخشندي هم همين طور است. آن ها با دستور وزارت اطلاعات در بازداشتگاه 209 زنداني هستند. من يكي دو زنداني را مي شناسم (كه البته الان در بند عمومي زندان اوين هستند) كه به دليل فشارها در بازداشتگاه 209 خودكشي كرده بودند. يكي شان – حميد رضا- با ته قاشقي كه با لبه ي ظرف روشويي برنده اش كرده بود رگ دست اش را بريده بود. و ديگري – بابك – كه نمي دانم چطوري، درون سلول خودش را حلق آويز كرده بود، اما زنده مانده بود.اين ها تازه كساني هستند كه نه عضو حزب و دسته اي هستند كه صداي شان را در رسانه ها بازتاب دهند و نه مانند من دست شان به ايميل و وبلاگ و تارنماهاي خبري مي رسد كه بتوانند رفتارهاي غير انساني را بنويسند و افشا كنند.مثلا ببينيد با علي اكبر موسوي خوئيني چه رفتاري داشتند. او خود نماينده ي مجلس بود و از بازداشتگاه هاي بيرون از نظارت سازمان زندان ها، و از همين بازداشتگاه 209 بازديد كرده بود. اما او را (كه به دليل شركت در تجمع زنان در ميدان هفت تير بازداشت شده بود) بيش از 4 ماه در اين بازداشتگاه زنداني كردند و زدند سرش را شكستند و او خود برايم تعريف كرد كه با خوني كه روي پيشاني اش جاري بود، روي ديوار اسم اش را نوشت تا ديگران متوجه شوند كه با او چه رفتاري شده بود. او كه نماينده ي مجلس بود، پس واي به حال زنداني هاي بي پناه، كه صداي شان به جايي نمي رسد.من در اين دوره، شب ها تا دم دماي صبح صداي بازجويي از زن ها و مرد هاي زنداني را مي شنيدم. آن ها در اتاق هاي بازجويي كه با سلول ها زياد فاصله نداشت، ناله مي كردند. آشكار بود كه آزارشان مي دادند. به زن ها فحش مي دادند. من خودم با گوش خودم شنيدم كه يك بازجو به زني مي گفت: برو زنيكه ي خراب، فيلم بازي نكن، و بعد چند تا سيلي توي گوش آن زن نشست. در سكوت محض كاريدورهاي بازداشتگاه 209، مي شد اين صداها را به روشني شنيد. من گرفتاري خودم را فراموش كرده بودم. به صداها گوش مي دادم و به حال و روز اين زنداني ها كه گريه و زاري مي كردند و كتك مي خوردند، بخصوص زن ها و دختر هاي جوان اشك مي ريختم. به راستي اشك مي ريختم.گزارشگران:چه نوع شكنجه روحي در مورد زندانيان سياسي انجام ميشود؟سنجري؛شكنجه ي سفيد. منظور هر شيوه ايست كه ضرب و جرح نداشته باشد. مثل سلول انفرادي، آن هم براي چندين ماه، بدون دسترسي به هواخوري، نور خورشيد، ملاقات، تلفن، همه ممنوع! و بدون آگاهي از دنياي پيرامون، بدون آگاهي از خانواده و بستگان. بازجو برايت خبر مي آورد كه مادرت را هم گرفته ايم، همسرت را هم مي خواهيم دستگير كنيم. همه دوستانت بازداشت شده اند. فلاني اعتراف كرده. فلاني اعتراف كرده كه تو بودي كه چنين حرفي زدي و چنين كاري انجام دادي.سناريو. پرونده سازي. و يك چيز ديگر؛ پيش فرض ها. بازجوها در جلسات بازجويي از پيش فرض ها استفاده مي كردند. پيش فرض ها اساس كارشان بود. مثلا بازجو مي گفت تو با امريكايي ها در ارتباط بودي. اين پيش فرض ِ او درباره ي فعاليت هاي من بود. حالا من – كه اساسا نه با امريكايي ها و نه با روس ها و چيني ها و هندي ها هيچ ارتباطي نداشته بودم، بايد درباره ي اين پيش فرض ها حرف مي زدم و به سوال ها و كنجكاوي هاي پيرامونش پاسخ مي دادم. همه ي اين ها با اتهام من نامربوط بود. اما وقتي اين مسئله را به آن ها متذكر شدم، آن ها مرا به سركشي متهم كردند.و سوالات نامربوط. كنكاش در زندگي خصوصي. اينكه با فلان دختر چه رابطه اي داشته اي، اينكه اين رابطه از كجا و براي چه منظوري برقرار شده بود. من متوجه نمي شدم اين موارد به اتهام من (كه در فلان تحصن اعتراضي بازداشت شده بودم) چه ربطي پيدا مي كرد؟ اما ربط پيدا مي كرد. ربطش را فقط بازجوها مي دانستند. بازجوها همه چيز و همه كس را به هم مي دوختند و ربط مي دادند. مثلا اينكه من در جلسه ي سازمان دانش آموختگان (ادوار) شركت كرده بودم، و اين جلسه البته عمومي بود و از همه دعوت شده بود، براي شان جاي سوال داشت. آن ها من را زير فشار قرار مي دادند تا اعتراف كنم به رابطه اي سيستماتيك و هدفمند با سازمان ادوار، تازه آن هم در جهت براندازي نظام! اين ديگر از آن حرف ها بود. اين همان پيش فرض بود. اين پيش فرض اساسا اشتباه بود. سناريو بود. پرونده سازي بود. توهم وزارت اطلاعات بود. توهم دستگاه امنيتي حكومتي بود كه همه كس را دشمن، و يا با كمي تخفيف، در جهت اهداف و كاركرد دشمن (مهره اي در خدمت دشمن) مي بيند و مي پندارد.و باز هم پيش فرض. مصاحبه هايم با راديو فردا و راديو هاي فارسي زبان ديگر. بازجوها پيش خودشان خيال مي كردند حالا كه فلاني با فلان راديو مصاحبه كرده، پس در نتيجه بايد به اين نتيجه برسيم كه فلاني از فلان راديو (كه در خدمت سازمان جاسوسي امريكاست) پول و امكانات ديگري دريافت كرده است!گزارشگران:اگر برايتان امكان دارد از وضعيت بند 209 براي ما بگوئيد و اينكه كدام زندانيان سياسي هم اكنون در اين بند بسر ميبرند؟سنجري:در زندان هاي عمومي هم رفتارها خشن تر شده است. مثلا در جريان داغان شدن ِ اعصاب و روان ِ احمد باطبي، و متشنج شدن اش، سه چهار نفر از هم اتاقي هايش او را روي برانكارد مي گذارند و مي برند به بهداري. آن جا كسي رسيدگي نمي كرده. اين سه چهار نفر داد و بي داد مي كنند و به اين بي توجهي اعتراض مي كنند. فرداي آن روز، اين سه چهار نفر، بي سر و صدا از بند 350 به اندرزگاه 8 تبعيد مي شوند!و يا چند هفته ي پيش، يك زنداني سياسي به نام دادبخش، كه در سالن 7 بند 8 زنداني بود، به دلايل ناروشن به زندان قزل حصار تبعيد شد. او پيش از انتقال، در قرنطينه ي زندان اوين خودش را حلق آويز كرده بود. اين اوج نااميدي زنداني ها را نشان مي دهد. وضعيت زندان هاي ايران دهشتبار است. تا اندازه اي كه حتا نمايندگان مجلس را (كه اين بار از معتمدين حكومت بوده اند) براي بازديد، مثلا به درون بازداشتگاه 209 راه ندادند و همين نماينده ها در مجلس اين موضوع را مطرح كردند و از وزير اطلاعات توضيح خواستند. اما من و شما مي دانيم كه بازداشتگاه هايي مانند 209 مانند جزيره هاي از مركز جدا افتاده اي هستند كه به صورت خودمختار اداره مي شوند و مستقيما زير نظر و نظارت محافل سركوب قرار دارند و به هيچ مرجعي پاسخگو نيستند.من فكر مي كنم محفل همفكران سعيد امامي در وزارت اطلاعات فعال شده و دارد سركوب جامعه مدني (جامعه مدني كه نداريم، بلكه همين افراد و گروه هاي منتقد و ناراضيان سياسي ي تا حدي تحمل شده) را از سر مي گيرد. آقاي محسني اژه اي، وزير اطلاعات هم به نظرم خودش همفكر با اين جريان است، و اگر هم همفكرشان نيست، حداقل دارد دست شان را باز مي گذارد براي اين گونه رفتارهاي خشن با ناراضيان سياسي. البته اين محفل سعي مي كند سركوب گري اش را از طريق دادستاني و شخص سعيد مرتضوي و معاون امنيتي اش، قاضي حداد (يا همان زارع دهنوي، قاضي سابق شعبه 26 دادگاه انقلاب) پوشش قانوني و قضايي بدهد. اما كيست كه نداند سعيد مرتضوي و قاضي حداد هم همفكر و همكار با همين محفل سركوبگر رفتار مي كنند. البته نبايد فراموش كنيم كه اين محفل سركوبگر دارد از رييس جمهور احمدي نژاد قدرت مي گيرد. اين همان سياست پادگاني ست. دولت نظامي و سياست پادگاني. سركوب و خفقان. البته اين محفل ديگر آدم نمي كشد، چون مي داند كه اين روش در نهايت بر ضد حكومت شان تمام مي شود. حالا آن ها سعي مي كنند به جاي كشتن و ترور كردن، ناراضيان سياسي و حتي منتقدان شان را وادار به سكوت كنند. خانه نشين شان كنند. تهديدشان كنند. اين سياست بازدارندگي است. بازداشتگاه 209 هم به كمك اين سياست آمده. ناراضي ها و سركش ها را مي برند آن جا زنداني مي كنند و بهشان مي فهمانند كه اگر به فعاليت هاي شان ادامه دهند برخورد سنگيني در انتظارشان خواهد بود.گزارشگران:در حال حاضر موقعيت نقض حقوق بشر در ايران بخصوص در ميان دانشجويان چگونه است؟ با روي كار آمدن احمدي نژاد چه تغييراتي را در اين زمينه ها مشاهده ميكنيد؟سنجري:دانشجويان ستاره دار محصول دولت پادگاني احمدي نژاد است. دانشجوياني مانند اميني زاده، عارف و ده ها داشنجوي ديگر را از دانشگاه ها بيرون انداختند. اگر در سال هاي گذشته، يكي مانند من را به اتهام عضويت در گروه دانشجويي غير قانوني، خيلي بي سر و صدا از ادامه ي تحصيل در دانشگاه محروم مي كردند، امروز خيلي علني و رسمي، دانشجوياني را كه خيلي هاشان رتبه هاي علمي بالايي داشته اند، اما در زمينه ي فعاليت هاي سياسي فعال و پويا بوده اند و در تجمعات اعتراضي در دانشگاه ها شركت كرده بودند را از دانشگاه ها اخراج مي كنند. پيش تر اساتيد مجرب و دگرانديش از دانشگاه ها اخراج شده بودند. اين اخراج ها همگي هدفمند بوده، و در جهت هر چه بيشتر محدود كردن ِِ فضاي آزاد گردش افكار و انديشه ها در دانشگاه ها و محيط هاي علمي بوده است. به اين ها اضافه كنيد تخته كردن ِ در ِ بسياري از انجمن هاي مستقل و دمكراسي خواه دانشجويي را، احضار دانشجويان به كميته هاي انضباطي را، توقيف نشريات دانشجويي را، ربودن ِ دانشجويان را، به زندان انداختن شان را، بازداشت هاي يكي دو روزه، براي ارعاب و تهديد، و براي به سكوت وادار كردن آن ها، براي اينكه دست از فعاليت هاي شان بردارند و به اصطلاح فقط به درس و مشق شان توجه كنند و نه به سياست! آن وقت مي بينيم و مي شنويم كه رهبر مي گويد دانشگاه ها بايد سياسي باشند!گزارشگران:چه نظراتي در حال حاضر و در ميان دانشجويان در رابطه با خطر جنگ موجود است و خط سوم تا چه حد در ميان دانشجويان مطرح است؟سنجري:من مي خواهم به يك موضوع ديگر هم توجه تان بدهم. و آن اختلاف افكني هوشمندانه ي دستگاه هاي امنيتي و اطلاعاتي در بين طيف هاي مختلف دانشجويان است. من در جلسات بازجويي در بازداشتگاه 209 از برخي از موضوعاتي كه بازجوها طرح مي كردند و از برخي از پرسش ها و كنجكاوي هاي شان، آشكارا به سياست اختلاف افكنانه شان نسبت به افراد و جمع ها و گروه هايي كه آشنايي داشتم، پي بردم. البته نمي خواهم بگويم كه تفاوت در انديشه ها و افكار باعث بروز برخي از اين اختلاف ها نبوده. بلكه مي خواهم بگويم كه متوجه شده ام كه دستگاه امنيتي جمهوري اسلامي در بزرگ نمايي و پر و بال دادن به اين اختلاف هاي عقيدتي در بين طيف هاي مختلف جنبش دانشجويي نقش داشته است، به اين و آن كد داده است. اين كدها بر عليه يكديگر استفاده شده. اين كدها برخي ها را به جان هم انداخته. بدبين كرده، اختلاف انداخته، جدايي انداخته، تا جايي كه ديگر تحمل يكديگر دشوار شده است. وبلاگ هاي برخي از بچه ها را كه مي خوانم، مي بينم كه از هر 10 نوشته اي كه در نقد يكديگر نوشته شده، شايد يكي در نقد حكومت سركوبگر است.پيش تر، حكومت سعي داشت با به راه انداختن تشكيلات دانشجويي ي موازي در دانشگاه ها، جنبش دمكراسي خواه دانشجويان را به انحراف بكشاند، و امروز با اختلاف افكني، سعي دارد همان سياست را البته به گونه اي متفاوت با گذشته، پي بگيرد.گزارشگران: با تشكر از شما آقاي كيانوش سنجري15.3.2007www.gozareshgar.com

گفتگویم با خبرنگار روزنامه ی ایندیپندنت

Iranian blogger freed and reporting once againBy Angus McDowell in TehranPublished: 15 March 2007When a bruised Kianoosh Sanjari climbed from the police van last October, he immediately recognised the familiar drab buildings of Evin prison section 240, run by the plainclothes branch of the Revolutionary Guards. His crime? Reporting for his weblog on the violent arrest of a religious group by security forces.In his first interview since being released Iran's most prominent blogger recalls the rough tactics used against him by the authorities and the backlash against US support for democracy activists in the Islamic Republic.In early October, Mr Sanjari went to the home in western Tehran of the dissident cleric Ayatollah Mohammed Kazemaini Borojerdi and watched as security forces attacked his followers outside."The alley was flooded with broken glass, water, teargas and riot police with batons hitting everybody," he said. "A police van was being used as a battering ram. Our eyes were burning and our faces hurt. I crawled into a camper van where another woman was hiding. I heard people being beaten and knew that in a few seconds, I'd be beaten too. The broken windows cut my side as I was pulled out. I was knocked unconscious."He spent the next three months in Evin, where he had been interned several times before. He was blindfolded and questioned and slapped by the interrogator, whose questions took a new and sinister turn."The worst thing was they wanted to connect me to US politicians, especially to [neo-conservative] Richard Perle," he said. "They wanted me to write about US money being allocated to the democracy movement. Where does it go? Who gets it?"As tensions between Iran and Western countries have escalated over the nuclear crisis and the wars in Iraq and Lebanon, the authorities have come to regard democracy activists as a potential fifth column. Separatist attacks in border provinces have been blamed on the US and Britain.When Condoleezza Rice promised cash for Iranian democracy movements last year, activists and non-governmental organisations started to feel the heat."Such measures always have the reverse effect on the country to those intended," said Elaheh Koolaee, a former member of parliament and official for a major reformist party. "They increase the domestic reaction because of suspicions over the motives of foreign countries."Koolaee's party supported a demonstration last week for international women's day that was violently dispersed by the police. Kayhan newspaper, which reflects hardliner views, accused the women of accepting foreign money and being a front for enemies of the Islamic Republic. Groups representing women, students, ethnic minorities and workers have all taken to the streets in recent months, but they now lack the meagre political cover once extended by Mohammed Khatami's government.Those who seek change within the system increasingly fall foul of the authorities. One of the women arrested last week was Shadi Sadr, a young human rights lawyer who has successfully defended women facing the death penalty. Activists working within the system sometimes criticise those who reject it for giving the state an excuse to crack down. Others disagree."The state structure is closed to outsiders," said Abdullah Momeni, one of Iran's most prominent student leaders. "Political activists should change things with protest movements and civil disobedience, which can promote change without giving legitimacy to the system."Mr Sanjari's development from wide-eyed student to hardened political prisoner by the age of 23 reflects the frustration of some young activists who see little point in engaging with the regime. Like many others, he has played a cat-and-mouse game with the authorities, fought in courtrooms and prison cells, at political demonstrations and online, or in the pages of foreign newspapers.On one occasion, during the 2005 presidential elections, his flat was raided by security agents. "They pretended to be postmen bringing a letter from the Netherlands," he says. "I didn't open the door because I was scared. I could see from the window they didn't look like postmen. But the neighbours let them into the block and they broke down the door of my flat."His first arrest at the age of 17 in 2001 led to a spell in Towhid prison, once used by the Shah to jail the future leaders of the Islamic Republic and since turned into a museum commemorating victims of pre-revolutionary torture. By 2002 he was a committed activist, spending another three months in prison. He later served a whole year, accused of membership of an illegal organisation."I didn't even think about my family at the time, but during the three months I was in prison they didn't know where I was," he said. "My mother went from court to court begging to see her son."Iranian campaigners* Sina Motallebi In the summer of 2002 while a reporter for the pro-reform Hayat-e Nou newspaper, he became the first person in the world to be imprisoned for the contents of his blog. He was released and left Iran for Europe.* Akbar Ganji One of Iran's most influential dissidents, he was once a member of the Revolutionary Guards, now a fierce critic of the government. Released from a seven-year jail sentence last year after 80-day hunger strike.* Shirin Ebadi Successful human rights lawyer who shot to international fame after becoming the surprise winner of the Nobel Peace Prize in 2003.