۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

شکنجه سفید

گفت ‌و گو با کیانوش سنجری
«شکنجه‏ی سفید»
رادیو زمانه، پژمان اکبرزاده:

کیانوش سنجری برای نخستین بار در سن هفده سالگی در جریان تظاهرات دانشجویی در سال‏گرد واقعه‏ی هیجده تیر ۱۳۷۸ و ماجرای کوی دانشگاه تهران، دستگیر شد و چند ماه در بازداشت انفرادی به‏سر برد.

او در این گفت‏گو به نحوه‏ی بازداشت و شرایط‏اش در زندان، می‏پردازد و به موضوعی به نام «شکنجه‏ی سفید» اشاره می‌کند.

Download it Here!

در کشورهای دیگر «شکنجه‏ی سفید» به شکنجه‏ای به وسیله‏ی رنگ سفید اطلاق می‏شده است، رنگ سفید، غذای سفید، لباس‏های سفید، دیوارهای سفید و کلا شرایطی که به وسیله‏ی رنگ سفید، یک شکنجه‏ی روانی به متهم وارد شود.

اما در ایران، برخلاف کشورهای دیگر، این شکنجه به‏ وسیله‏ی رنگ سفید اعمال نمی‏شود و منظور از شکنجه‏ی سفید بیشتر شکنجه‏ای است که شاید از لحاظ جسمی، آسیبی به جسم متهم وارد نشود، یعنی طوری شکنجه‏اش نکنند که بدنش مجروح شود، اما روح و روان متهم در سلول‏های انفرادی تحت تاثیر و تحت فشار قرار می‏گیرد.

مشخصا، متهم را در سلول انفرادی می‏اندازند. در بازداشتگاه ۲۰۹، ۲۴۰ و پیش‏ترها در بازداشتگاه ۵۹ یا ۳۲۵ سپاه که من تمام این‏ها را تجربه کرده‏ام. رنگ سفید کاربردی در درو دیوارها، غذا و یا لباس، نداشته است.

بلکه خلایی است که زندانی در آن خلاء قرار می‏گیرد و برای چندین ماه دور از خانواده، بدون دسترسی به وکیل، تلفن، روزنامه، کتاب و یا دیگر زندانیان، در آن سلول انفرادی کوچک، تحت فشار و بازجویی قرار می‏گیرد.

بازجو به او اطلاعات غلط می‏دهد؛ مثلا از وضعیت جسمی بد خانواده‏اش می‏گوید و این که یا مادرش سکته کرده، پدرش سرطان گرفته، به بیمارستان رفته‏اند یا بازداشت شده‏اند. یا این که دوستان متهم بازداشت شده‏اند، یا بر علیه متهم اعترافاتی گرفته شده که تماما کذب محض است.

مثلا، خاطرم هست، در مورد زندانیان ملی مذهبی در زندان ۵۹ سپاه، حتا روزنامه‏ها را چاپ کرده بودند. روزنامه‏ی جعلی کیهان را چاپ کرده بودند و در آن خبر اعترافات بقیه‏ی دوستان آن متهم را درج کرده بودند. یا این که صدور حکمی سنگین برای زندانی را به دروغ مطرح کرده بودند.

این‏ها فشارهای روحی و روانی است که در ایران به یک زندانی اعمال می‏شود.

دانشجویانی که اخیراً بازداشت شده‏اند، به مدت چندین ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه ۲۰۹ نگهداری می‏شدند و شب تا صبح بازجویی می‏شوند.

تمام این مسایل، یک شکنجه‏ی روحی و روانی اعمال می‏کند که در ایران به آن «شکنجه‏ی نرم» یا «شکنجه‏ی سفید» گفته می‏شود.

شما خودتان چند روز گرفتار این نوع شکنجه بودید؟

نه ماه از مدت دو سال زندانی بودنم در سلول‏های انفرادی بازداشت‏گاه‏هایی مانند ۲۰۹، ۵۹ و ۳۲۵ سپاه، ۲۴۰ و چند بازداشت‏گاه دیگر گذشت.

در یک دوره که صد و یازده روز پشت هم در زندان ۲۰۹ بودم و سه ماه در بازداشتگاه ۵۹ سپاه، احساس می‏کنم آن سه ماهی که در سلول انفرادی بسیار کوچک بازداشتگاه ۵۹ سپاه بودم، روش‏هایی که استفاده می‏شد و شرایطی که در آن قرار گرفته بودم، در یک سلول انفرادی بسیار بسیار کوچک، به مثابه‏ی شکنجه‏ی نرم، شکنجه‏ی روانی، فکری و هرچه که اسم‏ آن را بتوان گذاشت، وجود داشت.

قد من حدود یک متر و نود و سه چهار سانتی‏متر است، وقتی در سلول ۵۹ سپاه دراز می‏کشیدم پای‏ام به در آهنی سلول برخورد می‏کرد. به صورت قطری دراز می‏کشیدم تا بتوانم در سلول خودم، مقداری شرایط راحت‏تری داشته باشم.


کیانوش سنجری

در انتهای کار، حدود یک ماه بازجو به سراغ من نیامد. نامه‏ می‏نوشتم به رییس زندان که اگر واقعا برای بازجویی در این بازداشتگاه نگه داشته شده‏ام، چرا از من بازجویی نمی‏شود. اگر بازجویی‏ام تمام شده، چرا از این زندان بیرون فرستاده نمی‏شوم و به بند عمومی منتقل نمی‏شوم.

می‏خواهم بگویم که گاه‏گدار، زندانی در این سلول‏های انفرادی آرزوی مرگ می‏کند و حتا آرزوی این که او را بیرون ببرند و شکنجه‏‏‏‏اش کنند، یعنی کتک‏اش بزنند، ولی در سلول انفرادی نماند. چون نمی‏داند تا چه مدت، چند ماه، چند هفته، قرار است در این سلول باقی بماند.

این شرایطی است که من تجربه کرده‏‏ام و آزارم می‏داد، احتمالا دیگر متهمین را هم آزار می‏داد.

طی مدتی که گرفتار این نوع شکنجه بودید، برای مقابله با این شرایطی که برایتان به‏وجود آمده بود، چه‏کار می‏کردید؟

معمولا، استقامت زندانی و پایداری بر سر عقایدش و برحق بودن ارزش‏هایی که در درون او بوده و به‏ خاطرش فعالیت کرده و به زندان آمده، به نظر من، تنها عاملی است که باعث می‏شود متهم در این بازداشت‏گاه، در این سلول، تحت این شرایط، مقاوم بماند. وگرنه راه دیگری، من تجربه نکردم.

در سلول انفرادی کار نمی‏توان کرد، مگر این که آدم دراز بکشد یا بلند شود، یک قدم جلو بگذارد، سه قدم برگردد، غذا بخورد، به دستشویی برود و برگردد و فکر کند. فکر کردن بیشترین ساعات روزگار زندانی در بازداشت‏گاه را به خود اختصاص می‏دهد.

ممکن است همین فکر کردن باعث شود روح و روان متهم تا حدی آسیب ببیند که اصلا از باورهای خود دست بکشد و یا بیشتر باورمند عقاید خود باشد و احساس کند چقدر در برابر بازجوی‏ خود برحق است.

چرا که دیروز به بازجویی رفته و دیده است که بازجو در بازجویی از چه استدلال‏های غلط، سست و بی‏پایه‏ای، برخوردار بوده و چگونه سعی می‏کردند با کتک زدن، با فحش دادن، با تحقیر کردن شخصیت‏اش را بشکنند. حتا با توهین به خانواده‏‏اش، به مادرش، به نوع حجاب مادرش، به نوع رفتار خانواده‏ی دوستانش. آنچه که من در زندان ۵۹ سپاه تجربه کردم.

در آ‏ن‏جا، از همین شیوه‏ها برای تخریب شخصیت متهمین استفاده می‏شد. یعنی در بازجویی‏ها می‏گفتند، دیدی پسرها یا دخترهای فلان دوست‏ات چگونه هستند و چطوری رفت و آمد می‏کنند. یا در مورد مادر من، مسایلی را مطرح می‏کردند که واقعا، به من برخورنده بود. این شکل سوال‏ها، این شکل صحبت‏ کردن‏ها و تلقی آن‏ها که چقدر این نوع فکر و این نوع بازجویی‏ها سست و منحط بود.

این شرایط اطلاعات سپاه در زندان ۵۹ سپاه بود. زمانی که سازمان اطلاعات موازی، متهمین را در اختیار می‏گرفت، توسط شعبه‏ی بیست و ششم دادگاه انقلاب که آن زمان آقای حداد رییس آن بود و سید مجید پورسیف معاون او.

در طول ساعات روز، در آن سلول انفرادی، آیا هیچ کتاب یا روزنامه‏ای هم در دسترس شما بود؟

خیر، نبود. در زندان ۵۹ سپاه که من بودم، به هیچ عنوان هیچ جریده و روزنامه‏ یا کتابی به زندانی نمی‏دادند. ولی در زندان ۲۰۹ وقتی که بازجویی‏ام تمام شد، در یک نوبت، به من اجازه دادند که از کتاب استفاده کنم. کتاب‏های بازداشتگاه ۲۰۹ عموماً کتاب‏های فلسفه‏ی اسلامی یا تاریخ مورد قبول و پذیرش جمهوری اسلامی بود.

خودتان حق نداشتید، کتاب‏هایی را که می‏خواهید، خانواده برای‏تان بیاورد؟

چرا. در یک نوبت، این شانس را داشتم و این اجازه را به من دادند که مادرم برای‏ام کتاب بیاورد و من ده پانزده روز، روزگار خیلی خوشی را با کتاب‏هایی که مادرم برای‏ام آورده بود داشتم.

شرایطی بود که بازجویی‏های‏ام تمام شده بود، از یک آرامش نسبی برخوردار شده بودم. بعد از دو ماه ، دو ماه و نیم فشار، بازجویی و سلول انفرادی، وقتی کتاب آمد، انگار که از جهنم گام گذاشتم به بهشت، با کتاب‏هایی که داشتم.

مثلا یادم هست، «ابله» داستایوسکی یا «پرنده‏ی خارزار»، آخرین داستان پائولو کولیو را توانستم در سلول انفرادی‏ام داشته باشم و از خواندن آن‏ها بسیار بسیار لذت می‏بردم. چرا که از ساعت هفت صبح تا دوازده شب من را پر می‏کرد. در ساعات سلول‏های انفرادی.

بقیه‏ی روزهای دیگر که در سلول انفرادی بودید، اصلا روز چطوری سپری می‏شد؟

متاسفانه، خیلی غم‏بار. اما در یک دوره، مثلا، صداهای بازجویی را می‏شنوی و با آن زندگی می‏کنی.

آخرین بار که بازداشت شدم، در زندان ۲۰۹ وزارت اطلاعات بودم، به این اتهام بازداشت شدم که در گرد‏همایی آیت‏الله بروجردی و یارانش، شرکت کرده بودم. گلچین کرده بودند و حدود چهارصد تا پانصد نفر از این آقایان و خانم‏ها را به بازداشتگاه ۲۰۹ آورده بودند.

باورتان نمی‏شود وقتی شب می‏شد و پنکه‏ها از کار می‏افتاد و آرامشی نسبی در کریدورهای بند ۲۰۹ حاکم می‏شد، می‏توانستی گوش تیز کنی و از لای در صدای بازجویی‏هایی که در سلول‏های بازجویی نزدیک به کریدورهای ما صورت می‏پذیرفت را بشنوی. واقعا هم تکان‏دهنده بود، شنیدن صدای بازجویی‏ها.

مثلا، خانمی را می‏بردند که از نوع سوال‏ها مشخص بود این خانم در رابطه با همین آیت‏الله بروجردی بازداشت شده، طوری که با او برخورد می‏کردند، به صورت‏اش سیلی می‏زدند، به او توهین می‏کردند و تحقیرش می‏کردند.

شما کاملا واضح می‏شنیدید که چه می‏گفتند؟

ده تا کریدور که در هر کدام چهار یا هشت سلول انفرادی وجود داشت. در برخی از این کریدورها، دیوارها و تیغه‏ها را برداشته‏اند و آن را به اصطلاح «سوئیت» کرده‏اند و سلول بزرگ‏تر شده بود. ده کریدور را در نظر بگیرید، کنار هم‏دیگر، به موازات هم‏دیگر و کریدوری هست که کل این کریدورها را قطع می‏کند و در رأس همه‏ی این کریدورهاست.

در این کریدور سلول‏های بازجویی قرار دارد و سلول‏های زندان خیلی نزدیک است. می‏شود در سکوت شبانگاهان صدای بازجویی‏‏ها را خیلی به‏ندرت شنید.

البته وسط آن سه تا نقطه هم می‏آید، چیزهایی را می‏شنوی، چیزهایی را هم نمی‏شنوی، مفهوم نیست. ولی به‏طور کلی می‏فهمی که زنی دارد بازجویی می‏شود، دارند سیلی توی گوش‏اش می‏زنند، دارد گریه می‏کند، دارد جیغ می‏کشد، به او فحش می‏دهند، بعضی وقت‏ها صدا بالا می‏رود، بعضی وقت‏ها صدا پایین می‏آید.

ما آن‏جا ساعت نداشتیم و فکر می‏کردیم ساعت سه نیمه شب آن متهم دارد بازجویی می‏شود و ما با صدای این بازجویی‏ها شاید به خواب می‏رفتیم، بعد از سه ساعت.

من در کنار در نشسته بودم، تکیه داده بودم به در آهنی سلول و شاید این‏طور می‏شد که ساعت‏ها با این صدا همراهی می‏کردم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

سرگذشت یک وبلاگ‌نویس، از زندان تا آمریکا

(عکس: مقابل دفتر سازمان ملل در اربیل عراق، نشسته ام در انتظار مصاحبه پناهندگی)

گفت ‌و گو با کیانوش سنجری، وبلاگ‏نویس و عضو کانون وبلاگ‏نویسان ایران
رادیو زمانه، پژمان اکبر زاده:
>> فایل صوتی مصاحبه با رادیو زمانه

کیانوش سنجری، یکی از کسانی است که در تظاهرات دانشجویان در سال‏گرد واقعه‏ی هیجده تیر ۱۳۷۸ در اعتراض به بسته شدن روزنامه‏ی سلام، بازداشت شد و چندین ماه در سلول انفرادی به‏سر برد.
اتهاماتی که طی این سال‏ها به او وارده شده، عبارت است از اقدام علیه امنیت کشور و تبلیغ علیه نظام، به استناد عضویت در گروه دانشجویی غیرقانونی و سکولار، شرکت در تجمعات اعتراضی، مصاحبه با رسانه‏های خارج از کشور، سیاه‏نمایی شرایط زندان‏ها در وبلاگ و مواردی از این دست.
کیانوش سنجری، یک دوره سخن‏گوی جبهه‏ی متحد دانشجویی بوده و اکنون عضو جبهه‏ی دمکراتیک ایران است.
وی هم‏چنین وبلاگ‏نویس و عضو کانون وبلاگ‏نویسان ایران نیز هست. او در وبلاگ خود به زبان انگلیسی، اخبار مربوط به زندانیان سیاسی ایران را پوشش می‏دهد. با کیانوش سنجری در مورد خروجش از کشور گفت‏گویی کرده‌ام.

بعد از نهمین بازداشت و آزادی با وثیقه و کفالت و وقتی فشارها بر من روزافزون شد، در تقابل با این فشارها و زندان رفتن‏ها، شاید بشود‏ گفت شکست خوردم و نتوانستم رفتن دوباره به زندان و سلول انفرادی را تحمل کنم و متاسفانه تصمیم به خروج از کشور گرفتم. تصمیم یک‏شبه دوشبه بود.
به کردستان ایران، به شهر بانه، آمدم. قرار بود یکی از دوستان‏ام که شب پیش از آن با او صحبت کرده بودم، یک نفر را به من معرفی کند که مرا از مرز رد کند. شب را در منزل همان فرد در شهر بانه بودم.
اما او شاید به من اعتماد نکرد و نمی‏دانست که کی هستم، فقط مرا تا جایی رساند که بتوانم از مرز خارج شوم، پشت کوه‏درهای مرزی که متوجه شدم به راحتی شبانه در صبح‏دمان برای کار از مرز رد می‏شوند و برمی‏گردند. پشت سر این کوه‏درها از مرز خارج شدم.
در مرز کردستان عراق که توسط پیش‌مرگه‏های کردستان عراق نگهبانی می‏شود، مرا بازداشت کردند. چون کردی بلد نبودم، سر و لباس‏ام هم به کارگرهای مرزی شباهتی نداشت.

یکی دو ساعت در پاسگاه این ماموران به‏سر بردم تا این‌که با یک سری از دوستان کرد در احزاب کرد کردستان ایران، تماس گرفتم که مرا از طریق مصاحبه‏هایی که با تلویزیون‏های محلی آن‏ها داشتم، می‏شناختند.
این دوستان، به داد من رسیدند. ماشینی آمد و مرا به اردوگاه یکی از این احزاب کرد، به نام کومله، منتقل کرد.حدود هفت یا هشت ماه در کردستان عراق بودم. طی این مدت، مرتب به بخش پناهندگان دفتر سازمان ملل در شهر اربیل سر می‏زدم. رفتن به آن شهر هم بسیار مصیبت‏بار بود.
چرا که من در نزدیکی‏‏های سلیمانیه بودم و برای رفتن به اربیل باید از کرکوک رد می‏شدم که هنوز بمب‏های کنار جاده‏ای در شهر کرکوک منفجر می‏شد.
در آن زمان هم برخی از مقامات سپاه قدس و سپاه پاسداران را بازداشت کرده بودند و برای پناهندگانی مانند من، شرایط ناامنی در منطقه‏ی کردستان عراق وجود داشت.

سعی می‏کردم همیشه در اتاق خودم در اردوگاه به‏سر ببرم. خاطرات زیادی هم از زندگی هفت هشت ماهه در این اردوگاه دارم که اردوگاهی کاملا نظامی بود و شرایط خاص خود را داشت.

اولین تماس‏تان با کمیساریای عالی سازمان ملل به چه شکل انجام شد؟
به دنبال این بودم که بدانم دفتر سازمان ملل در کردستان عراق کجاست. یکی می‏گفت در کرکوک است و دیگری آدرس سلیمانیه و یا اربیل را می‏داد. به هرحال متوجه شدم که دفتر در اربیل است.
البته کارهای این دفتر را در اردن انجام می‏دهند. چرا که در سال‏های قبل به این دفتر حمله شده بود، به همین دلیل، کارکنان دفتر سازمان ملل در عراق کم شده بودند و کارهای این دفتر در اردن انجام می‏گرفت.
بعد از حدود سه یا چهار هفته، به کمک یکی از دوستان کردی که با من در اردوگاه کومله زندگی می‏کرد، به اربیل رفتم و به این دفتر مراجعه کردم. مسوول آن‏جا، آقای هوه عبدالله مرد بسیار محترمی بود و بسیار محترمانه با من برخورد کرد و به حرف‏های‏ام گوش داد. دوست‏ام که مایل‏ام از او نام ببرم، راشد، حرف‏های مرا ترجمه کرد و کمک کرد که منظور و مقصودم را به این مقام مسئول در کمیساریای عالی پناهندگان برسانم.

وقتی مسایل‏تان را توضیح دادید، چه برخوردی با شما داشتند؟
برخورد با من محترمانه بود. فقط یادم هست که این دفتر روزهای چهارشنبه باز بود و من بار اولی که رفتم پشت دفتر در کوچه‏ای که دفتر در آن واقع شده بود، ساعت‏ها نشستم.
چون دفتر و دستکی نبود، ساختمانی بود که یک آبدارچی در آن‏جا کار می‏کرد. به خاطر جلوگیری از حملات تروریستی، در تمام این کوچه پس کوچه‏ها سربازهای امریکایی و نگهبانی‏های متعدد وجود داشت و وارد شدن به محدوده‏ای که سازمان ملل و دفتر کمیساریای عالی پناهندگی وجود داشت، واقعاً کار مشکلی بود.
این دفتر در محله‏ای مسیحی‌نشین واقع بود. بعد که رفتم، به فردی که مسوول بود تلفن زدم، او آمد و مرا برد. مصاحبه‏ی کوتاهی با من شد و بعد از حدود دو هفته دوباره مرا تلفنی برای مصاحبه‏ی دیگری صدا کردند.

فکر می‏کنم در عرض چند ماهی که آن‏جا بودم، سه مصاحبه با من صورت گرفت که یکی از آن‏ها خیلی طولانی بود.
بعد از یک ماه که رفته بودم، گفتند که قرار است سه چهار ساعتی این‏جا مصاحبه بشوی، اگر می‏خواهی برو نهاری بخور و بعد بیا. که من هم همراه دوستم، راشد، به شهر رفتیم و برگشتیم.
در این مصاحبه از وضعیت‏ام در ایران پرسیدند و این که چرا به زندان رفته‏ام، اتهامات‏ام چه بوده و با من چه برخوردی می‏شده است.
سوال کلیدی برای آن‏ها این بود که در صورت بازگشت من به ایران، چه اتفاقی برای‏ام خواهد افتاد؟ این سوالی است که آن‏ها می‏خواهند بدانند که آیا اگر پناه‏جو به ایران بازگردد، با خطر تعقیب و بازداشت مواجه خواهد شد یا نه؟ فکر می‏کنم این سوال کلیدی‏، سازمان مربوط به پناهندگان در کشورهای مختلف است.

چطور توانستید آن‏ها را متقاعد کنید که اگر به ایران برگردید، از نظر زندان و مسایل دیگر در خطر هستید؟
پیش از این که به کردستان عراق بیایم و در طول سال‏هایی که فعالیت سیاسی می‏کردم و بازداشت شدم، موضوع و کیس‏ام مورد توجه قرار گرفت. به خاطر عضویت‏ام در گروه سیاسی و دوستان‏ام که خبررسانی می‏کردند و سازمان‏هایی مانند عفو بین‏الملل در رابطه با وضعیت زندانیان سیاسی مطلب می‏نویسند و بیانیه‏‏ منتشر می‏کنند، من هم در این بیانیه‏ها، جایی را هرچند کوچک داشتم و این به من در دفتر سازمان ملل خیلی کمک کرد و به گفته‏‏‏های‏ام رسمیت داد.
حتا بیش از این، وقتی که به عراق دادم، مسئول بخش ایران که در دفتر سازمان عفو بین‏الملل در لندن است، با من تماس گرفت و متوجه شد که وضعیت‏ام چگونه است و از ایران خارج شده‏ام. پیش از این که از ایران هم خارج شوم، با ایشان بر سر مساله‏ی زندانیان سیاسی در تماس بودم.

ایشان کمک کرد و نامه‏ای به بخش پناهندگان دفتر سازمان ملل نامه‏ای نوشت و از آن‏ها خواست به دلیل شرایط عراق، کیس مرا فوریت بدهند. که بعد از هشت ماه این اتفاق افتاد و نامه‏ی سازمان عفو بین‏الملل به من کمک کرد که بتوانم از آن شرایط خارج شوم.
متوجه شدم که کشور نروژ مرا به عنوان پناهنده پذیرفته است و یک روز از اربیل عراق مرا سوار هواپیما کردند، با پاسپورت موقت که روی آن علامت صلیب سرخ نقش بسته بود اول به دبی، بعد به وین و از اتریش به پایتخت نروژ، جایی که پناهندگی‏ام را پذیرفته بود، پرواز کردم.
از زمانی که خودتان را به دفتر سازمان ملل در اربیل معرفی کردید تا زمانی که به مقصد نروژ سوار هواپیما شدید، چقدر طول کشید؟

تقریبا هفت ماه، هفت ماه و نیم این پروسه طول کشید. با سه بار مصاحبه. آخرین اقدام هم از سوی سازمان عفو بین‏الملل صورت گرفت. از این بابت شاید شرایط من با دیگران کمی فرق می‏کرد. با مکاتباتی که آن‏ها با دفتر سازمان ملل داشتند، متوجه شدند که پناهندگی من برای نروژ پذیرفته شده است و چهارهفته قبل از پرواز هم خود من متوجه شدم که قرار است به این کشور بروم.
دو هفته پیش از آن هم دفتر سازمان ملل مرا خواست که برای انجام مراحل اداری به این دفتر بروم. آن‏جا برای‏ام مدارک صادر شد، بلیط در اختیارم قرار گرفت و یک شب قبل از پرواز در هتلی در اربیل برای‏ام جا گرفتند و آن‏جا با هزینه‏ی سازمان ملل به‏سر بردم.
صبح فردا مقامات دفتر پناهندگی مرا سوار هواپیما کردند. بقیه‏ی مسیر را تا نروژ تنها طی کردم. البته با ذکر این نکته که در دبی‏، یک نفر که اسم مرا روی کاغذ نوشته بود، به استقبال‏ام آمد و راهنمایی‏ام کرد که چکار باید بکنم.

بعدها از بقیه‏ی پناهنده‏ها هم که پرسیدم، آن‏ها را هم به همین شکل در فرودگاه یک نفر راهنمایی کرده است که از این پرواز به آن پرواز بروند و در نهایت به مقصد برسند.
در طول مدتی که در عراق منتظر پاس پناهندگی‏تان بودید، روزها چه می‏کردید؟
در کمپ کومله بیشتر وقت‏ام را در اتاق‏ام سر می‏کردم. یادم هست طی این مدت بیش از زمانی که در ایران بودم و با محدودیت سانسور مواجه بودم، توانستم مطلب بنویسم. از دوستان‏ام و خاطرات زندان را نوشتم. داستان کوتاهی نوشتم که در کیهان لندن منتشر شد. داستان بلندی راجع به شرایط بازداشتگاه ۲۰۹ نوشتم.
چیزهایی را نوشتم که وقتی ایران بودم، شاید جرأت نوشتن آن را تا آن حد، با آن واژه‏ها و با آن شرح واقعه، نداشتم. نمی‏توانستم یا اجازه‏اش را نداشتم و یا می‏ترسیدم بنویسم.

اما شرایطی که در عراق داشتم این امکان را به من داد که این مقالات و داستان‏ها را در مورد شرایط زندان ۲۰۹ بنویسم.
زمانی که به نروژ رسیدید، از لحظه‏ی رسیدن‏تان، ماجرا به چه شکل پیش رفت؟
در فرودگاه اسلو پیاده شدم و دوستی داشتم به نام فریبرز که از قبل به او خبر داده بودم، به دنبال‏ام آمد و ما در حال گپ و گفت‏گو بودیم که از طریق بلندگوی فرودگاه مرا صدا کردند. گویا فردی که باید دنبال‏ من می‏آمد، مرا ندیده بود. به هرحال ایشان مرا سوار هواپیما کرد و به یکی از شهرهای شمالی نروژ فرستاد.
در آن‏جا هم مقامات شهرداری به دنبال‏ام آمدند و مرا مستقیم به خانه‏ای منتقل کردند که برای‏ام در نظر گرفته شده بود.
برخورد آن‏ها با شما چطور بود؟

بسیار دوستانه. بسیار مهربان. فردای آن روز هم مرا به دفتر پلیس بردند و مراحل بوروکراتیک، کاغذ بازی، امضا و… انجام شد. پولی برای زندگی در اختیارم قرار گرفت و گفتند باید دو سال در این منطقه بمانی و به کلاس زبان بروی.
اما من نتوانستم شرایط سرد و رخوت‏بار آن شهر را تحمل کنم. به اسلو آمدم و فعالیت‏ها و دغدغه‏هایی را که به خاطر آن‏ها از ایران بیرون آمدم، پی‏گیری کردم. وقتی از اسلو به شهر محل اقامت‏ام برگشتم تمام امکانات و منافع‏ام و حتا خانه‏ی کوچکی که برای‏ام در نظر گرفته شده بود، از بین رفت. این بود که بعد از این ماجرا به من در نروژ سخت گذشت.
می‏دانستید اگر به اسلو بیایید، این منافع را از دست می‏دهید و این کار را کردید؟

نه متاسفانه. وقتی با همان زبان دست و پا شکسته‏ی نروژی و انگلیسی با آن‏ها صحبت کردم، به من توضیح ندادند که اگر از منطقه خارج شوم، منافع‏ام را از دست می‏دهم.
ولی بعدها در قوانین‏شان خواندم که باید دو سال در آن شهر بمانم تا به من کمک اجتماعی بدهند و بتوانم به کلاس زبان بروم. نمی‏دانستم که اگر خارج شوم این منافع را از دست می‏دهم.
بعد از این که به آن شهر برگشتید و متوجه این قضیه شدید، چه شد؟
اول فکر می‏کردم بتوانم در اسلو همین شرایط را داشته باشم. اما وقتی به شهرداری اسلو مراجعه کردم، متوجه شدم امکان ندارد.
وقتی به منطقه برگشتم، رفتارشان کمی متفاوت شده بود. آن مهربانی سابق را نداشتند. گفتند که ما نمی‏توانیم برایت کاری بکنیم، تو باید برای خودت خانه پیدا کنی. پرسیدم: با چه زبان، امکانات و هزینه‏ای؟ من که بلد نیستم و با این جامعه آشنایی ندارم.

به هرحال، عصر به اداره‏ی پلیس رفتم و گفتم که جایی را ندارم. آن‏ها گفتند که جایی را ندارند، فقط سلولی دارند و من می‏توانم شب مهمان ‏آن‏ها باشم. سلولی بود مانند سلول‏های انفرادی ایران، اما خیلی مرتب‏تر و من ناچاراً یک شب میهمان پاسگاه پلیس شهر بودم. آن‏جا استراحت کردم.
البته در سلول انفرادی همه‏ی وسایل‏ام را و حتا بند کفش‏ام را از من گرفتند.
فردای آن روز مرا صدا کردند و گفتند با مقامات شهرداری صحبت کرده‏ایم، برو آن‏جا، کمک‏ات می‏کنند.اما در شهرداری باز هم به من کمک نکردند. گفتند می‏توانی به کلاس برگردی، اما خانه را باید خودت پیدا کنی.از یک خانواده‏ی ایرانی ساکن شهر، کمک خواستم و برای مدتی ناچاراً در خانه‏ی آن‏ها زندگی کردم.

بعد از چند هفته که شرایط برای‏ام سرسام‏آور شد و سرمای منفی سی درجه‏ی آن‏جا را نتوانستم تحمل کنم، به سفارت امریکا در اسلو رفتم. ویزای امریکا را گرفتم و به این‏جا آمدم و الان هم در امریکا در انتظار دادگاه برای تغییر مکان پناهندگی هستم. این دیگر از آن حرف‏هاست؛ دوبار پناهنده!
چطور سفارت امریکا در اسلو به شما ویزا داد؟
از طرف یکی از دانشگاه‏های این‏جا دعوت‏نامه‏ای داشتم برای سخنرانی در مورد حقوق بشر در ایران و گفت‏گویی با یکی از بنیادهای حقوق بشری در واشنگتن دی سی. این دو نامه کمک کرد که بتوانم خیلی زود از سفارت امریکا ویزا بگیرم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

نامه جمعی از وبلاگ نویسان ایرانی به آیت الله خامنه ای در مورد مرگ امیدرضا میرصیافی

هفت تير 7tir.com - به دنبال درگذشت اميد رضا ميرصيافی وبلاگ نويس جوانی که در درون زندان درگذشت و گزارشگران بدون مرز احتمال قتل او را مطرح کرده اند جمعی از وبلاگ نويسان ايران تصميم به ارسال نامه ای به آيت الله خامنه ای رهبر و بالاترين مقام جمهوری اسلامی گرفتند .

متن اين نامه به شرح زير است:

آيت الله سيد علی خامنه ای مقام رهبری جمهوری اسلامی ايران
با سلام
همانطور که مطلع هستيد يک جوان وبلاگ نويس به نام اميد رضا ميرصيافی که به جرم اهانت به شما در زندان به سر می برد و به دو سال و نيم زندان محکوم شده بود چند روز پيش در زندان درگذشت . گزارشگران بدون مرز احتمال قتل او را بر اساس شواهدی که پيوست اين نامه است اعلام می کنند . اميد رضا ميرصيافی قبل از زندان به حکم خود معترض بود و آن را ناعادلانه می دانست و معتقد بود هيچگونه توهينی به شما نکرده است و حتی در رای دادگاه مشخص نشده بود که جملات توهين آميز ايشان چيست .
پس از فوت ايشان ما با مطالعه آرشيو وبلاگ ايشان که به دليل مطالب همان وبلاگ زندانی بود ، متوجه نشديم که کدام مطلب ايشان در مورد شما توهين آميز بود و مستحق دو سال و نيم زندان بوده است .
ايشان در يک دادگاه غير علنی محاکمه شد در حالی که درخواست برگزاری دادگاه علنی را داده بود .

حال سوال ما که تعدادی از وبلاگ نويسان ايرانی هستيم در چند موضوع تقديم می شود

۱- با توجه به اينکه اتهام اميدرضا توهين به شما بود و ما موفق نشديم مطلب توهين آميزی در وبلاگ ايشان پيدا کنيم لطفا توضيح دهيد که کدام مطلب ايشان در مورد شما چنان توهين آميز بود که حکومت جمهوری اسلامی ، ايشان را مستحق دو سال و نيم زندان می دانسته است.

۲- چرا دادگاه ايشان به صورت علنی برگزار نشد و چرا مفاد اصل ۱۶۸ قانون اساسی که بيان می دارد متهم سياسی بايد در دادگاه علنی و با حضور هيات منصفه محاکمه شود در مورد ايشان رعايت نشد؟ چرا دفاعيات ايشان در دادگاه به اطلاع افکار عمومی رسانده نشد؟ آيا شما برای متهم سياسی اين حق را قائل نيستيد که در برابر افکار عمومی بتواند از اتهامش دفاع کند؟
به غير از ايشان تقريبا تمام متهمين سياسی در سالهای اخبر در دادگاه غير علنی محاکمه می شوند. آيا حکومت به صورت ناعادلانه اين افراد را محاکمه می کند که دوست ندارد افکار عمومی شاهد دفاعيات متهم باشند؟

۳- آيا شما در جريان اتهام اميد رضا ميرصيافی و دفاعيات ايشان بوديد؟ اگر بوديد آيا با حکم دادگاه موافق بوديد؟
اگر در جريان نبوديد لطفا توضيح دهيد که مگر در سال چند نفر به اتهام توهين به شما زندانی می شوند که شما از پرونده اين افراد بی خبر هستيد؟
آيا اين مسئله را نابجا می دانيد که ما انتظار داشته باشيم که بالاترين مقام حکومت، از جريان پرونده افرادی که به اتهام توهين به خود او زندانی می شوند مطلع باشد تا مبادا شخصی بی گناه به دليل انتقاد از او به زندان نيافتد؟

۴- جناب آيت الله خامنه ای در سخنرانی در سال گذشته فرموده بوديد انتقاد از رهبر آزاد است حال سوال ما اين است ما وبلاگ نويسان بايد چگونه از شما انتقاد کنيم که به زندان نيافتيم و عواقب زندان که متوجه چندين زندانی سياسی در يک ماه اخير شده است ، متوجه ما نشود؟

با تشکر از وقتی که می گذاريد و پاسخی که خواهيد داد
جمعی از وبلاگ نويسان ايرانی

کیانوش سنجری http://ks82.blogspot.com

امیر حسین اعتمادی http://amiretemadi.blogfa.com

سیامک فرید http://belgiran.blogfa.com/

صنم کازرونی http://newsiniran.blogsky.com

فرشته قاضی http://fereshteh.blogfa.com/

شیوا نوجو http://zananemelli.blogspot.com/

عباس معروفی http://maroufi.malakut.org/

علی رضا محمد ظاهری http://shampilix.wordpress.com/

سمیه جهانگیری http://www.sohreh.blogfa.com

کاوه رضایی http://notes.kaaveh.net/

حمید توکلی http://www.kntoosi.com/

شهریار ایازی http://komite-aghwam.blogfa.com/

عبدالقادر بلوچ http://balouch.blogspot.com/

کریم پورحمزاوی http://ayandema.blogspot.com

بهزاد مهرانی http://www.behzadmehrani.blogfa.com/


شایگان اسفندیاری http://gameron.wordpress.com

فریبرز شمشیری http://www.rottengods.com

وحید میلانی www.1canadian.blogspot.com

امیرحسین اعتمادی http://navayerahayee.blogspot.com

اختر قاسمی http://akhtarghasemi.blogfa.com

سیامک عبدی http://www.siamakold.blogspot.com

سعید صحرایی http://ssahraei.blogspot.com

مهناز خزاعی http://m-khazaie.blogfa.com/

امیر شکیبا http://nedayekavir2.blogfa.com/

آریا صادقی http://greenlandhighway.blogspot.com/

محمد حسن یوسف پورسیفی www.mhyousefpourseifi,blogfa.com

پیام یزدیان http://payam.malakut.org/

فضائل عزیزان http://azizanpress.blogspot.com /

محمد افراسیابی http://amooarvand.wordpress.com/

پیمان روشن ضمیر http://ospeyman.org

علی رضا نوری زاده http://www.nourizadeh.com /

در صورتی که شما وبلاگ نویس هستید و مایلید این نامه را امضا کنید لطفا تایید خود را به همراه آدرس وبلاگ خود ، به این ایمیل بفرستید .
7tir.com@gmail.com
.
لیست کامل امضاها :
http://7tir.com/news/index.php/2139/