۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

آیا تلاش های حقوق بشری به اندازه‌ی کافی نتیجه ‌بخش بوده؟

سایت گذار سلسله گفتگویی داشته با فعالان حقوق بشر درباره میزان نتیجه بخش بودن تلاش های کوشندگان سیاسی و اجتماعی و فعالان حقوق بشر برای توقف نقض حقوق انسانی در ایران. گذار می پرسد:

۱- در سال‌های اخیر، آیا فعالیت‌های حقوق بشری و دموکراسی‌خواهانه‌ی فعالان جامعه‌ی مدنی در ایران به اندازه‌ی کافی نتیجه‌بخش بوده و آیا انجام چنین فعالیت‌های را در شرایط امروزی همچنان مفید می‌دانید؟ آیا در این زمینه دستاوردهای اندکی بدست‌ آمده یا بسیار؟ چه گروه‌‌های موفق‌تر بوده‌اند و چرا؟ آیا تماس با حاکمیت برای درخواست‌های مدنی را در شرایط حاضر مثمرثمر می‌دانید؟

٢- در شرایط امروزی، چه شیوه یا شیوه‌‌های را برای پیشبرد فعالیت‌های حقوق بشری و دموکراسی‌خواهانه در داخل ایران پیشنهاد می‌کنید؟ به نظر شما، در این میان، فعالان و مروجان حقوق بشر و دموکراسی‌خواهان ایرانی خارج از کشور چه نقشی می‌توانند بازی کنند؟

من به این دو سوال اینگونه پاسخ دادم:

بستگی به منظور شما از مفهوم «نتیجه‌بخشی» دارد. اگر نتیجه‌بخشی را پایان اعدام کودکان و شکنجه‌ی دانشجویان و زندانی کردن دگراندیشان و ناراضیان سیاسی بشماریم، و یا گشوده شدن درهای بازداشتگاه امنیتی ٢۰۹ و پایان اخراج و ممنوع‌التحصیل شدن دانشجویان منتقد و یا حتی رعایت شدن قانون تفکیک جرایم در زندان‌های تحت مدیریت سازمان زندان‌ها (و نه حتی بسته نشدن چشم زندانی‌ها هنگام بازجویی در بازداشتگاه‌های مخفی و امنیتی جمهوری اسلامی) و امثال آن بدانیم؛ به نظر من نتیجه‌بخش نبوده است. حکومت ایران احترامی برای فعالیت کوشندگان حقوق بشر و درخواست‌های سازمان‌های داخلی و بین‌المللی مدافع حقوق بشر برای پایان دادن به سرکوب‌ها قائل نیست. حتی آقای محمد جواد لاریجانی چند ماه پیش تلاش‌گران حقوق بشر درون ایران را "قلابی" قلمداد کرد. از یاد نبریم که مجازات ۱۱ سال زندان برای محمد صدیق کبودوند که تنها به سبب تاسیس سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان بوده - مجازاتی که خانم نسرین ستوده حقوق‌دان در تهران آن را بی‌سابقه و تعجب‌برانگیز نامیده - و یا اعدام یعقوب میرنهاد یک وبلاگ‌نویس و فعال مدنی در بلوچستان و قطع دست و پای چند زندانی در همان منطقه از کشور یا اعدام کسانی که زیر سن ۱۸ سال مرتکب جرم می شوند، همین اواخر و به رغم اعتراض‌های گسترده‌ی فعالان حقوق بشر در داخل و در سطح جهانی رخ داده است. اما اگر وضعیت امروز را با تابستان سال ۱٣٦۸ مقایسه کنیم متوجه می‌شویم که روشنگری‌های آزادی‌خواهان و تلاش‌گران حقوق بشر سبب شده رژیم نتواند به راحتی ناراضیان را از سر تیغ بگذراند. هر چند در مقاطعی باندهایی مانند گروه سعید امامی این وظیفه را انجام داده‌اند که البته بازتاب‌های منفی و تبعات سنگینی برای حکومت به همراه داشته است.

دولت پادگانی محمود احمدی‌نژاد نشان داده که برای هیچ کدام از پیمان‌نامه‌های بین‌المللی احترام به حقوق بشر و شهروندی احترامی قائل نیست. عمادالدین باقی چهره‌ی سرشناس مدافع حقوق بشر را به درون سلول انفرادی بردند تا به سکوت و توقف اعتراض به نقض حقوق بشر وادارش کنند؛ اما آیا آن‌ها به هدف‌شان رسیده اند؟ به هیچ وجه.

هرچند سرکوب‌ها ادامه داشته و حتی گسترش یافته، صدای اعتراض به نقض حقوق بشر از هر زمانه‌ی دیگر رساتر به گوش می‌رسد. جنبش‌های اجتماعی رشد کرده و فعالیت و اعتراض‌هایشان افزایش یافته است. شاید بیشتر شدن سرکوب‌ها به همین سبب است؛ چرا که رژیم‌های خودکامه وقتی از برآوردن نیازهای روزمره مردم؛ از آوردن نان به سر سفره مردم با وجود درآمد سالانه‌ی ٦٥ تا ۸۰ میلیارد دلار از طریق نفت و پتروشیمی جمهوری اسلامی ناتوان می‌شوند، برای فرافکنی، دشمن‌تراشی می‌کنند و دشمن‌های فرضی و خارجی می‌سازند و می‌کوشند با سرکوب اعتراض‌های برآمده از کاستی‌‌ها، جامعه را کنترل کنند. در این شرایط حکومت فعالان حقوق بشری داخلی را هم "دشمن" و "برانداز" محسوب می‌کند. محافل امنیتی شیرین عبادی را عاملی در دست سازمان‌های جاسوسی غرب، میرنهاد را عضوی در خدمت شورشیان عبدالمالک ریگی، هانا عبدی و رناک صفارزاده اعضای کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض‌آمیز را افرادی مرتبط با شورشیان پژاک و دانشجویان چپ‌گرای بازداشت شده در مراسم روز دانشجو در ایران را به افرادی در خدمت برنامه‌های براندازانه‌ی غرب و دانشجویان تحکیمی را وابسته به گروه‌های اپوزیسیون خارج از کشور متهم می‌کنند. همین چند شب پیش مستندی از شبکه اول تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد که در آن اینترنت و به ويژه یاهو مسنجر را عاملی برای به انحراف کشیده شدن جوانان معرفی می‌کرد!

هرچند حکومت در برابر اعتراضات اجتماعی نرمش نشان نمی‌دهند، اما تلاش مدافعان حقوق بشر در بازتاب دادن سرکوب و نقض حقوق مردم در سطح بین‌المللی باعث چند مورد عقب‌نشینی حکومت از مواضع خود شده است: یکی درباره‌ی اعدام‌های علنی در خیابان‌ها که پس از انتشار عکس‌های دهشتناک اعدام زندانیان از طریق آویختن‌شان بر جرثقیل‌ها در رسانه‌های بین‌المللی، قوه قضاییه در بخش‌نامه‌ای اعلام کرد از این پس در درون زندان‌ها اعدام می‌کنیم. نمونه دیگر عقب‌نشینی، اعدام افرادی است که زیر سن هجده سال مرتکب جرم شده‌اند؛ موضوعی که در جریان سفر اخیر احمدی نژاد به نیویرک مرتباً از وی پرسیده شد و او هم از دادن پاسخ صحیح طفره رفت. اخیرا مقامات قضایی ایران اعلام کردند می‌خواهند دست از این مجازات بردارند. اگرچه این خبر خوشحالی مدافعان حقوق بشر و مخالفان مجازات اعدام را در پی داشت؛ چند روز بعد یکی دیگر از مقامات قضایی گفت این دستورالعمل درباره‌ی مجازات قصاص صدق نخواهد کرد! یعنی روز از نو و روزی از نو!

نمونه‌ی دیگر لایحه‌ای به نام "حمایت از خانواده" است که توهینی آشکار به کرامت انسانی زن بود و موجی از اعتراض صاحب‌نظران اجتماعی، به ویژه فعالان حقوق زنان را برانگیخت. این لایحه با فشار افکار عمومی فعلاً متوقف مانده است. فعالان حقوق زنان اعلام کرده بودند در صورت طرح شدن این لایحه در مقابل مجلس تجمع خواهند کرد. توقف لایحه به نوعی برای آن‌ها پیروزی بود.

می‌پرسید آیا تماس با حاکمیت برای درخواست‌های مدنی مثمرثمر بوده و آیا این روش از ضربه‌پذیری فعالان کاسته است؟

آقای کبودوند یا آقای باقی بسیار شفاف و به دور از خشونت در صدد قبولاندن اصول و ارزش‌های انسانی و حقوق بشری به حکومت بودند؛ اما حکومت آنان را به زندان افکند و شکنجه و آزار داد. این واقعیت گواه آن است که در شرایط کنونی و تحت سلطه‌ی حکومت پادگانی و یک‌دست شده و قدرت بی‌مهار و مسئولیت‌ناپذیر، گوش حکومت بدهکار این حرف‌ها نیست. آیا چاره‌ی دیگری داریم؟ آیا اگر فعالیت‌ها به زیر زمین برود، توهم توطئه‌ی حکومت بیشتر نخواهد شد؟ ضربه‌پذیری بیشتر نخواهد شد؟ به باور من خواهد شد. شفاف بودن فعالیت‌ها و اصرار بر خواسته‌های دمکراتیک، مبارزه‌ای مدنی و عاری از خشونت است. این گونه از مبارزه دست حکومت را برای سرکوب بیشتر می‌بندد. فعلا آن‌ها هر که را بازداشت می‌کنند به شرکت در عملیات توطئه‌آمیز امریکا برای براندازی حکومت متهم می‌کنند. از آرش و کامیار علایی گرفته تا عشا مومنی که برای تکمیل پروژه‌ی دانشگاهی‌اش از فعالیت زنان برابری‌طلب گزارش تهیه می‌کرد!

پاسخ بخش دوم:
الان بیش از هر زمان دیگری جنبش‌های اجتماعی بالغ شده‌اند. البته حکومت از همبستگی آن‌ها می‌هراسد و سعی دارد با سرکوب و زندانی کردن رهبران‌شان، جلو اتحاد آن‌ها را بگیرد. اما می‌بینیم که دانشجویان به دیدار خانواده‌ی منصور اسانلو – یکی از رهبران سندیکا‌ی کارگران شرکت واحد– می‌روند و با او همدردی می‌کنند یا به اجتماع زنانی می‌روند که در پی حق برابر بودن زن و مرد هستند. ممکن است بازداشت و زندانی ‌شوند، اما پیوندها گسسته نمی‌شود. الان دیگر تابستان ۱٣٦۸ نیست که حکومت بتواند ناراضیان سیاسی‌اش را تیرباران کند و افکار عمومی لب به اعتراض نگشایند. عصر اینترنت است و ماهواره. سانسور و خفقان هست، اما جوانان هر روز راه‌های تازه‌ای برای دور زدن این فیلترینگ می‌جویند. حکومت نمی‌تواند به دور ایران حصار بکشد و مردم را درون‌اش زندانی کند. مردم دارند می‌فهمند که دمکراسی و آزادی چه گوهر گران‌بهایی است. هر چقدر سطح آگاهی‌ها بالا برود، مطالبه‌ی آن حقوق بیشتر می‌شود. فعالان حقوق بشر این وظیفه را بر دوش گرفته‌اند که جامعه را آگاه کنند. هانا-ها و روناک‌ها می‌روند به روستاها و برای بالا بردن آگاهی می‌کوشند. زنان یک میلیون امضا به در خانه‌ها می‌روند و امضا جمع می‌کنند و با مردم درباره‌ی حقوق شهروندی‌شان سخن می‌گویند.

فعالان ایرانی و بین‌المللی خارج از کشور بازتاب دهنده‌ی این صداها بوده و هستند. آن‌ها به درون سازمان ملل راه یافته‌اند. نهم ژوئن گذشته گروهی از آن‌ها با گروه کاری شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد در ژنو دیدار کردند. اعتراض اخیر دبیر کل سازمان ملل متحد به نقض حقوق بشر حکومت جمهوری اسلامی حاصل تلاش همه‌ی فعالان حقوق بشر در درون و برون مرزها برای انعکاس وقایع ایران بوده است. جمهوری اسلامی باید تصمیم بگیرد آیا می‌خواهد جزیی از جامعه‌ی جهانی باشد یا راه انزوای بیشتر را می‌پیماید؟

برای خواندن ترجمه انگلیسی اینجا را کلیک کنید!

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

در سلول انفرادی زمان انگار ایستاده است

سایت گذار گفتگویی داشت با من درباره شرایط زندان هایی که پشت سر گذاردم. این گفتگو را در زیر بخوانید. قبل از شروع به خواندن، این توضیح را بدهم که آرش سیگارچی سر قضیه "گفتگو کردن" و "من بودن" گوشم را مالید و "من" را آورد سر عقل! ممنون از او که می دانم این روزها بسی شادمان است، که حق اش است. برایش روزهای بسیار خوبی آرزومدنم. از او سوال کنید چطوری می شود برای یک افیشنسی یک خانم خوب خانه دار که دست پختش هم خوب باشد پیدا کرد؟

کیانوش سنجری: در سلول انفرادی زمان انگار ایستاده است
اشاره: کیانوش سنجری که امروز در مرز 25 سالگی قرار دارد، 9 بار تجربه‌ی بازداشت را سپری کرده و 6 بار زندانی شده است. او اولین بار در سال 79 زندانی شد و سپس در سالهای 80، 82 و 83 بار دیگر به زندان افتاد و این تجربه‌ی تلخ را در سالهای 84 و 85 نیز از سرگذراند. اتهاماتی که وی بر پایه‌ی آن در این سال‌ها بازداشت شده است، عبارت بوده‌است ازمواردی مبهم نظیر «قدام علیه امنیت کشور» و «تبلیغ علیه نظام» به استناد «عضویت در گروه دانشجویی غیرقانونی و سکولار»، شرکت در تجمعات اعتراضی، مصاحبه با رسانه‌های خارج از کشور، «سیاه‌نمایی شرایط زندان‌ها در وبلاگ» و سازماندهی تجمع در برابر دفتر سازمان ملل متحد در تهران در اعتراض به بازداشت اعضای جبهه‌ی متحد دانشجویی.

کیانوش سنجری یک دوره سخنگوی جبهه‌ی متحد دانشجویی بوده است و اکنون عضو جبهه‌ی دمکراتیک ایران است. وی همچنین وبلاگ‌نویس و عضو کانون وبلاگ نویسان ایران است و در وبلاگ خود به زبان انگلیسی، اخبار مربوط به زندانیان سیاسی ایران را پوشش می‌دهد. او همچنین از سال 86 مسئولیت سخنگویی انجمن زندانیان سیاسی را - که توسط شماری از زندانیان سیاسی تشکیل شده- به عهده داشته است. در کنار فعالیت‌های مذکور، در طول هفت سال گذشته، وی ده‌ها خبر، مقاله و مصاحبه نیز در رابطه با وضعیت زندانیان سیاسی و نقض حقوق بشر در رسانه‌های خبری فارسی زبان منتشر کرده است.

با کیانوش سنجری در پیوند با فعالیت‌ها و خاطرات زندان و تجربیاتش از جنبش دانشجویی ایران به گفت‌و‌گو نشستیم .

***
گذار: به خوانندگان ما بگویید اولین بار کی دستگیر شدی و چند سالت بود؟ و اصولا از این همه تلاش چه انگیزهای داشتی؟

کیانوش سنجری: اولین بار در سال 1379، در تجمعی که در سالگرد وقایع کوی دانشگاه، در برابر در اصلی دانشگاه تهران برگزار شد بازداشت شدم. 17 سالم بود. دانش آموز سال سوم هنرستان بودم. ظاهرا شرکت در آن تجمع دلیل اصلی دستگیری‌ام بود. انگیزه‌ی مردمی که در آن تجمع حضور داشتند گرامیداشتن دانشجویان آسیب دیده‌ی کوی دانشگاه در سال پیش از آن، و اعتراض به تداوم بازداشت دانشجویان بود. چند تا از دوستان من، که از فعالین دانشجویی بودند، در زندان به‌سر می‌بردند. پیش از دستگیری، چند تا بچه بسیجی با مشت به سر و صورتم کوبیدند و باید بگویم خوشبختانه پلیس بازداشتم کرد، که اگر نمی کرد سر و صورتم داغان می‌شد!

در آن زمان و با آن سن کم چه احساسی داشتی؟
فکر نمی کردم بازداشت شوم. تصوری از زندانی شدن و شرایط زندان، چشم بند، سیلی، مشت و لگد خوردن، فحش‌های خیلی رکیک شنیدن و از همه بدتر، «سلول انفرادی» نداشتم. خیلی سخت بود. اول در بازداشتگاه پلیس زندانی بودم و بعد منتقل شدم به سلول انفرادی 240 در زندان اوین. یک متر و نیم در دو متر و نیم. غروب‌ها بغض می‌کردم. نفسم بند می‌آمد، احساس خفگی می‌کردم.

صدای گریه‌ی دخترها می‌پیچید توی راهرو. بعد از چند هفته منتقل شدیم به بازداشتگاه توحید، همان زندان «کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری» رژیم پیشین. در حیاط دایره‌وار ‌نشستیم روی زمین. چشم بند داشتم. صدای آه و ناله کسی که انگار زیر شکنجه بود، شنیده می‌شد. جسم و روانم پر بود از وحشت. طوری برنامه‌ریزی شده بود که هر لحظه احساس می‌کردم نوبت بعدی برای شکنجه شدن برای من است.

پشیمان شدی یا نه؟
بار اول در برابر بازجویی که به صورتم سیلی می‌زد و فحش‌های رکیک می‌داد، پشیمانی را احساس می‌کردم؛ اما وقتی به سلول انفرادی بازمی گشتم در این فکر فرو می‌رفتم که چقدر حکومت ظالم است و مطالبه‌ی آزادی چقدر ضروری و بر حق است و دوباره روحیه‌ی خودم را بازسازی می‌کردم .


وقتی آزاد شدی چطوری خودت را پیدا کردی و به اطرافت نگاه کردی؟ یا فرق احساست در اولین بازداشت و آخرین بازداشت چی بود؟
بار اول شب بود که آزاد شدم. دختر‌ها و پسرها توی پیاده‌روها قدم می‌زدند، زندگی جریان داشت، دوست داشتم به آدم‌ها نگاه بکنم و در رفتارشان کنجکاو شوم. با سلول انفرادی، من را از جریان زندگی جدا کرده بودند. در آن سلول زمان انگار ایستاده بود. پس از بیرون آمدناز زندان احساس می‌کردم نبض زندگی‌ام دوباره می‌تپید. تهران در برابر دیدگانم شهر تازه‌ای به نظر می‌رسید. همه چیز تازه بود. این تازگی در دفعات بعدی که از زندان آزاد شدم، رنگ باخت. بازداشت شدن مبدل به رویدادی مکرر و تلخ در زندگی‌ام شده بود. دیگر شده بود یک حقیقت و از توهم درآمده بود. پس از هر آزادی منتظر بازداشت دیگری بودم.

چطور و چرا دوباره تصمیم گرفتی ادامه بدهی؟
در ایران وقتی به زندان می‌روی، و کتک می‌خوری و فحش می‌شنوی، استدلال‌های استبدادی می‌شنوی، وقتی تنها به سبب یک مصاحبه و ابراز عقیده 3 ماه در سلول انفرادی محبوس می‌شوی؛ و در دادگاه که تصور می‌کردی محل اجرای عدالت است تحقیر می‌شوی و موهای سرت را از ته می‌تراشند و بر گونه‌هایت سیلی می‌زنند، بیشتر می‌فهمی که بر حق هستی و طرف مقابلت پوچ و توخالی و زور و ظلم است. می‌فهمی که این حق توست که مبارزه کنی و مطالباتت را پیگیری کنی، کوتاه نیایی و بدانی که آزادی و عدالت امریست ضروری و بایستنی. در تاریخ عمیق می‌شوی و می‌خوانی و می‌بینی که هزاران نفر برای دستیابی به آزادی مبارزه کرده‌اند و خون‌شان ریخته شده است. اینجاست که اصالت آزادی در تو تبدیل می‌شود به یک حقیقت روشن و خواستنی. در درونت به سوال‌هایی برمی‌خوری و برای پاسخ دادن به آن‌ها دنبال راه حل‌هایی می‌گردی. در این مسیر، با آدم‌هایی شبیه بهخودت برخورد می‌کنی که آن‌ها نیز در پس یافتن پاسخی برای ناراستی‌ها و ظلم‌ها هستند. حالا تنها نیستی و می‌توانی کارهای مشترک انجام بدهی.

البته چون با حکومت زور طرف هستی، پاسخ سوال‌های تو زندان است. اما در زندان سوال‌های عمیق‌تری در ذهنت شکل می‌گیرد و بعید نیست اگر عصیان‌گری کنی.

رفتار بازجو‌ها با تو چگونه بود؟
من در سال 79، 80، 82، 83، 84 و 85 بازجویی شدم و نوع رفتارها و بازجویی‌ها متفاوت بود. رفتار بازجوها و شیوه‌ی بازجویی‌ها در بازداشتگاه 59 سپاه با بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات هم متفاوت بود. در سال 1380 که مسئله‌ی دستگاه امنیتی موازی مطرح بود، من 3 ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه زندانی بودم. بازجوها از سازمان اطلاعات سپاه پاسداران بودند و سعی می‌کردند با فحاشی و تخریب شخصیت و طرح پرسش در مورد مسایل خصوصی و خانوادگی من را مرعوب کنند. یک بار سید مجید پورسیف و حسن حداد (حسن زارع دهنوی) که در آن زمان منشی و قاضی شعبه 26 دادگاه انقلاب بودند، به بازداشتگاه 209 آمدند و در حیاط بازداشتگاه به من فحاشی کردند. نه تنها در مورد اتهام اصلی‌ام، یعنی عضویت در گروه غیرقانونی دانشجویی (جبهه متحد دانشجویی) بازجویی نمی‌شدم، بلکه بازجو سعی داشت درمورد روابط خصوصی خانواده‌های دیگر اعضای گروه پرونده سازی کند.

در یک نوبت در تابستان سال 83، که همراه شش نفر دیگر از دوستانم در تجمع آرام مقابل دفتر سازمان ملل بازداشت شده و در بازداشتگاه 209 زندانی بودم، جلسات بازجویی محترمانه و بدون فحاشی برگزار شد و پس از چند روز اجازه دادند که چشم‌بند را بردارم و رو به بازجو بنشینم. در بقیه‌ی موارد چشم‌بند داشتم و پشت به بازجو و در کنج دیوار قرار می‌گرفتم.

بار آخر، در سال 85، در اوین جلسه‌ی بازجویی، بازجو که فقط صدایش را می‌شنیدم، پیش از آن‌که حرفی بزند و سر صحبت را باز کند در کمتر از یک دقیقه هفت هشت تا سیلی محکم به صورتم زد و بعد بازجویی را با این جمله آغاز کرد: چه حرف بزنی و چه نزنی تو یکی از اعدامی‌های این پرونده خواهی بود.

در سال 85 در حین تهیه‌ی گزارش از نقض حقوق آقای بروجردی، روحانی مخالف حکومت، برای یکی از سازمان‌های بین‌المللی حقوق بشر بازداشت شده بودم و هیچ اتهامی نداشتم!

چه احساسی نسبت به بازجو داشتی؟
وقتی در برابر استدلال‌های بی‌مایه و زورمدارانه‌ی بازجو قرار می‌گیری که مثلا می‌خواهد تو را به اشتباه و مضر بودن فعالیت‌های آزادیخواهانه‌ات واقف کند، به راستی خنده‌ات می‌گیرد و مطمئن می‌شوی که او یک مامور ساده‌ی سیستم ظالمانه‌ای است که با بر پایه‌ی زور و ظلم و سرکوب بنا شده است. در بازداشتگاه 59، بازجو فردی غیراخلاقی و از لمپن‌ترین لایه‌های جامعه بود که زبان استدلالش چیزی بیش از فحش و ناسزا نبود. اما نسبت به آن دسته از واپس‌مانده‌هایی که با سرسپردگی‌ به شدت کورکورانه‌ی مذهبی، سعی در دفاع از حکومت و رهبری داشتند،حس ترحم‌ام بر انگیخته می‌شد و با خود می‌اندیشیدم که به چه انسان‌های میمون‌وار و مغزباخته‌ای تبدیل شده‌اند.

چه احساسی نسبت به سلول انفرادی داشتی؟
سلول انفرادی یک خلاء است. مانند نور که بیشترین سرعت خود را در خلاء دارد، وحشت و تنهایی هم در این خلاء به طرزی مرموزانه صد چندان می‌شود و می‌تواند مانند موریانه همه‌ی وجود زندانی را تا ریشه بجود! در آن 9 ماه سلول انفرادی، زمان‌هایی بود که موریانه‌ی تنهاییروح و روانم را می‌جوید و مرا به ته می‌رساند. در این حالت زندانی مهیا است در دست بازجو برای مرعوب و منکوب شدن وپذیرفتن اتهامات کذایی. معمولا بازجو‌ها از این خلاء برای به دام انداختن طعمه‌های خود در تور پرونده سازی‌های از پیش طراحی شده سود می‌جویند.

در بازداشتگاه 209 سلول تقریبا یک متر و نیم در دو متر بود. پنجره رو به هوای آزاد نبود. یک لامپ شبانه روز روشن بود. دیوارهای سلول تن و روان‌ام را احاطه می‌کرد. احساس می‌کردم سلول خالی از هوا است و دیوارها به تنم چسبیده است. گلویم فشرده می‌شد. قدم می‌زدم. سهقدم به جلو سه قدم به عقب. این کار را ساعت‌ها ادامه می‌دادم. پس از چند روز، آن خلاء – یعنی سلول انفرادی- می‌شود خانه‌ی کوچک تو. یک بار 111 روز پشت سر هم در خلاء شماره63 در بازداشتگاه 209 زندانی بودم. دیوارهای خلاء‌ام را هر روز با دقت وارسی می‌کردم برای پیدا کردن یک پدیده‌ی تازه؛ مثلا یک سوراخ یا برآمدگی، یا یک یادگاری که خدا می‌داند چندین سال قبل بر روی دیوار کنده شده بود. با خود می‌اندیشیدم که چند تا زندانی سیاسی پیشاز اعدام شدن در آن سلول زندانی بوده‌اند؟

سلول انفرادی یک شکنجه‌ی سفید است. نرم است. شاید به جسم زخمی وارد نکند، اما روح را مجروح می‌کند. بی‌خبری از خانواده، نداشتن تماس با انسانی دیگر، و شاید روزهای متمادی حرف نزدن با کسی؛ اگر بازجو به سراغ آدم نیاید. چشم فقط می‌تواند فاصله یک متر دورتر را ببیند و نه بیشتر. پس باید با قوه‌ی تخیل به دورترها نگریست. قوه‌ی تخیلم در سلول انفرادی بارور می‌شد. معمولا به یک نقطه از دیوار چشم می‌دوختم و با قوه‌ی تخیل به بیرون از زندان می‌رفتم. مثلا تصور می‌کردم خانواده‌ام در وضعیتی مساعد به‌سر می‌برند؛ اما وقتی در جلسه‌ی بازجویی می‌گفتند مادرت راهی بیمارستان شده، همه‌ی تصوراتم را واژگون شده می‌دیدیم!

چه چیزهایی در سلول انفرادی داشتی؟
در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه، دو تا پتو، یک سطل پلاستیکی، یک حوله‌ی کوچک، یک سفره‌ی نان و یک «کفش دوزک» که روزی از روزها در بیرون از سلول رهایش کردم. در سلول انفرادی بازداشتگاه 209، سه تا پتوی رنگ و رو رفته که بوی گند می‌داد، تکه‌ای پلاستیک برای نان، قاشق وظرف غذا. در سلول انفرادی بند 2 الف (بازداشتگاه 320 سپاه در زندان اوین)، فقط سه تا پتو.


در سلول انفرادی بازداشتگاه 240 در زندان اوین، دو تا پتو که شاید از ده‌ها سال قبل کف سلول پهن بوده، قاشق و ظرف غذا، بوی مشمئز کننده‌ی توالت فرنگی درون سلول و شپش که از سر و کولم بالا می‌رفت!

چرا ایران را ترک کردی؟
تصمیم دشوار، بی بازگشت و عجولانه‌ای بود. عجولانه بودنش را حالا دارم بهتر می‌فهمم. یا باید می‌ماندم و پس از تشکیل دادگاه بازمی‌گشتم به زندان- که حتی ممکن بود در دادگاه حکم تعلیقی دریافت کنم- و یا باید در یک جایی بی‌سروصدا پنهان می‌شدم تا برگه‌ی احضاریه‌ی دادگاه به دستمنرسد و از دادگاه و رای‌اش بی‌خبر بمانم! اما تا کی؟ و آیا می‌توانستم سکوت پیشه کنم و دیگر در وبلاگم چیزی ننویسم؟ پس از آزاد شدن از زندان با سپردن وثیقه، وزارت اطلاعات به من هشدار داده بود که حق ندارم وبلاگم را به روز کنم! اما همان موقع این هشدار را علنی کردم.

راستش را بخواهید، از بازگشت هفتم یا هشتم به زندان خسته بودم. یک جور احساس ناتوانی در تحمل رنج زندان. شاید آن هفت هشت بار بازداشت و 2 سال زندان که 9 ماه‌اش درون سلول انفرادی و زیر فشارهای جسمی و روحی گذشت، فرسوده‌ام کرده بود. چندین صفحه درباره‌ی شرایط بار آخریکه در بازداشتگاه209 زندانی بودم و شکنجه‌های آن نوشته بودم؛ اما پس از هشدار وزارت اطلاعات خودم را از منتشر کردنش ناتوان احساس می‌کردم. پس یک راهش این بود که سکوت پیشه کنم و منتظر بمانم ببینم چه بلای تازه‌ای می‌خواهند برسرم بیاورند. انتظار سختی بود. تاب نیاوردم و دودلی‌ام رای به گریختن داد. خودم را به مرز شهر بانه رساندم و در تاریکی نیمه‌ شب، غیرقانونی از مرز رد شدم و رسیدم به کردستان عراق و پس از 7 ماه انتظار، با کمک سازمان عفو بین‌الملل، با انتخاب خودشان به کشور نروژ پناهنده شدم.

بزرگترین آرزوت؟
بازگشت به ایران ِ به دور از خشونت و خفقان بزرگترین آرزوی من است؛ تا در کنار خانواده‌ام باشم، در کنار دوستانم، و دیگر ابراز عقیده باعث زندانی شدن نشود!

این آقای «سنجری» ما، رابطه‌اش با «کیانوش» چیست؟

من با آقای «کیانوش» رابطه‌ی عجیبی ندارم، اما ایشان همه‌ی وجودش رابطه‌ با دنیای اخبار و وقایع ایران و دنبال کردن چند و چون مبارزه‌ی دوستانش است. تصور این‌که حتی یک روز از وقایع ایران جا بماند برای ایشان دشوار است.

فکر می‌کنی چه مدلی از حکومت می‌تواند کیانوش و کیانوش‌ها را به آرزوهاشان برساند؟

مدلی که قانون اساسی‌اش بر پایه‌ی منشور بین‌المللی حقوق بشر و احترام به کرامت انسان‌ها شکل گرفته باشد.
برادی ترجمه انکلیسی اینجا را کلیک کنید!

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

بازداشت های خودسرانه / دانشجویان محروم از تحصیل

به همراه شیوا، بابک زمانیان و نوید خانجانی میهمان برنامه میزگردی با شما بودیم. در این برنامه پس از اشاره ای کوتاه به بازداشت های خودسرانه ای همانند بازداشت عشا مومنی، درباره وضعیت دانشگاه ها و دانشجویان محروم از تحصیل که بخش بزرگی از آن ها دانشجویان بهایی هستند گفتگو کردیم.
بخش اول



بخش دوم